#شعر
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه
دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش میخوانند
یک قطرهٔ خون است و هزار اندیشه
#حافظ☘
@Harf_Akhaar
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم
پروانه او گر رسدم در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم
امروز مکش سر ز وفای من و اندیش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم
زلفین سیاه تو به دلداری عشاق
دادند قراری و ببردند قرارم
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم
گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان در دمش از دیده شمارم
دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زین در نتواند که برد باد غبارم
حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم
#حافظ
@Harf_Akhaar
هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمنسای تو خوش
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کردهام خاطر خود را به تمنای تو خوش
#حافظ
@Harf_Akhaar
🤍دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس
که چُنان ز او شدهام بی سر و ســ🌱ــامان که مَپُرس🌼
🤍کَس به امّیدِ وفا ترکِ دل و دیــ🌱ـن مَکُناد
که چُنانم من از این کرده پشیمان که مپرس🌼
🤍به یکی جرعه که آزارَ کَسَــ🌱ـش در پِی نیست
زحمتی میکشم از مردمِ نادان که مپرس🌼
🌱زاهد از ما به سلامت بگذر کاین مِیِ لعل
دل و دین میبرد از دســ🌱ــت بدان سان که مپرس🌼
🤍گفتوگوهاست در این راه که جــ🌱ــان بُگْدازد
هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس🌼
🤍پارسایی و سلامت هَوَسم بود، ولــ🌱ـی
شیوهای میکند آن نرگسِ فَتّان که مپرس🌼
🤍گفتم از گویِ فلک صورتِ حالی پرســ🌱ــم
گفت آن میکشم اندر خمِ چوگان که مپرس🌼
🤍گفتمش زلف به خونِ که شکستی؟ گــ🌱ــفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس🌼
#حافظ
@Harf_Akhaar
2.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱اونجا که داستایفسکی گفته:
"آشوب درونش را
نه کلمات میتوانست بیان کند و نه فریادها"
چقدر منه... چقدررررر منه این جمله:)
حضرت #حافظ هم با یه بیت بیانش کرده:
"در اندرون من خسته ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست!"🌱
@Harf_Akhaar
عيب رندان مكن ای زاهد پاكيزه سرشت
كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيكم و گر بد تو برو خود را باش
هركسی آن دِرَود عاقبت كار كه كِشت..
🌱#حافظ🌱
@Harf_Akhaar
3.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاش میگویم و از گفته یِ خود دلشادم
بنده یِ عشقم و از هر دو جهان آزادم🌱
طایرِ گلشنِ قدسم چه دهم شرحِ فراق
که در این دامگهِ حادثه چون افتادم🌱
من مَلَک بودم و فردوسِ برین جایم بود
آدم آورد در این دیرِ خراب آبادم🌱
سایه یِ طوبی و دلجوییِ حور و لبِ حوض
به هوایِ سرِ کویِ " تو " برفت از یادم🌱
نیست بر لوحِ دلم جز الفِ قامتِ دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم🌱
کوکبِ بختِ مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادرِ گیتی به چه طالع زادم🌱
تا شدم حلقه به گوشِ درِ میخانه یِ عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم🌱
میخورد خونِ دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه یِ مردم دادم...🌱
🌱#حافظ🌱
@Harf_Akhaar
#حکایت
#داستانک
روایتی هست که میگویند:
خواجه شمسالدین محمد؛ شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبارو بنام شاخ نبات.
در کنار نانوایی مکتبخانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده میشد و شمسالدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش میداد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!"
100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمیآمد که بتوانند این پول را فراهم کنند.
عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا و ثروتمندی بود به همسری گزینند .
در بین خواستگاران خواجه شمسالدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند.
او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد میرفت و راز و نیاز میکرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمسالدین شوهر من است.
شمسالدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد.
اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمسالدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شدهام، نمیتوانم این کار را انجام دهم
اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمسالدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند: حال چه میبینی؟
گفت: حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند : باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه میبینی؟ گفت :حس میکنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آیندهی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت!
تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب #لسان_الغیب و #حافظ را به او داد.
(لسانالغیب چون از آینده مردم میگفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود)
تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما...
حافظ او را نخواست و گفت: زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد...
تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند...
@Harf_Akhaar
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیاری از اوقات پیش اومده که ما تلاش میکنیم دنبال چیزی میگردیم که غافلیم، که خیلی دم دست تر از این حرفاست...
قدر چیزایی که دورو برمون هست و ازشون غافلیم رو بدونیم.
به قول حضرت #حافظ
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد..!
گوهری کهاز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگانِ لب دریا میکرد..!!
🌱رشید_کاکاوند🌱
@Harf_Akhaar
🌱نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان، جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سرا پرده ی گل نعره زنان خواهد شد*
#حافظ#
🌼مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
#حافظ#
درود بزرگواران گرامی🌼
امروز تان سرمست از شمیم نسیم فروردین و عطرآگین کوچه باغهای شعر و شور و شادی،
پایا و پویا و جاری و همواره بهاری باشید
@Harf_Akhaar
ـ🌱🌱🌱
دور گردون
گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد
حال دوران غم مخور ...
هان مشو نومید
چون واقف نهای از سِر غیب
باشد اندر پرده
بازیهای پنهان غم مخور ...
#حافظ
@Harf_Akhaar
میسوزم از فِراقت روی از جَفا بگردان
هجران بلایِ ما شد، یا رب بلا بگردان...🌱
مَه جلوه مینماید بر سبز خِنگِ گَردون
تا او به سر درآید، بر رَخش پا بگردان...🌱
مَرغول را بَرافشان یعنی به رَغمِ سنبل
گِردِ چمن بُخوری همچون صبا بگردان...🌱
یغمایِ عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بِشکن در بَر قَبا بگردان...🌱
ای نورِ چشمِ مستان در عینِ انتظارم
چنگِ حزین و جامی بِنواز یا بگردان...🌱
دوران همینویسد بر عارضش خطیخوش
یا رب نوشتهٔ بد از یارِ ما بگردان...🌱
حافظ ز خوبرویان بختت جز اینقَدَر نیست
گر نیستت رضایی حُکمِ قضا بگردان...🌱
#حافظ
@Harf_Akhaar