سلام
روزتون قشنگ
صبحتون بخیر
امروز را زندگی ڪن
بخاطر تمام آنهایی که
در ڪنارت هستند
امروز آتشفشانی باش
از محبت و مهربانی
و دریایی باش
از عشق و امید
@Harf_Akhaar
به کسی که
دوستش داری بگو که چقدر
به او علاقه داری چون زمانی
که از دستش بدهی مهم نیست
که چقدر بلند فریاد بزنی او دیگر
صدایت را نخواهد شنید.
#پابلو_نرودا
@Harf_Akhaar
ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﺎﯾﻢ
ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻦ.
ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ
ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ!
#نلسون_ماندلا
@Harf_Akhaar
📚#بهلول_عاقلترین_دیوانه
📜#پند_بهلول_به_هارون
هارون الرشید از راهی می گذشت. بهلول را دید که چوبی سوار شده و با کودکان می دود. او را صدا زد. بهلول پیش رفت و گفت: چه حاجت داري؟ هارون گفت: مرا پندي ده. بهلول گفت: به قصرهای خلفاي ماضیه و قبرهاي ایشان با دیده بصیرت نظر کن و این خود موعظه و پند عظیم است و تو به تحقیق می دانی آنها مدتی با ناز و نعمت و عیش و عشرت در این قصرها به سر بردند و اکنون همه آنها در آغوش خاك تیره در کنار مار و مور به سرمی برند و با هزاران افسوس و حسرت از اعمال بد خودشان پشیمانند ولی چاره ندارند.
بدان که ما هم عنقریب به سرنوشت آنها دچار خواهیم شد. هارون از پند بهلول بر خود لرزید و باز سوال کرد: چه کنم که خدا از من راضی باشد. بهلول گفت: عملی انجام ده که خلق خدا از تو راضی باشند. گفت: چه کنم که خلق خدا راضی باشند: گفت: عدل و انصاف پیشه کن و آنچه به خود روا نداري به دیگري روا مدار؛ عرض و دادخواهی مظلوم با بردباري بشنو؛ با فضیلت جواب ده؛ با دقت رسیدگی کن؛ با عدالت تصمیم بگیر و با انصاف حکم کن.
هارون گفت: احسنت برتو باد اي بهلول، مرا پندي نیکو دادي. امر می کنم قرض تو را بدهند. بهلول گفت: حاشا که از دِین، دِینی ادا نمی شود و آنچه فی الحال در دست توست اموال مردم است، به ایشان بازشان ده .
هارون گفت: حاجتی دیگر از من طلب کن. بهلول گفت: حاجت من همین است که به نصایح من عمل کنی. ولی افسوس که جاه و جلال دنیا چنان قلب تو را سخت کرده که زره نصایح من در تو تاثیر نمی کند و بعد چوب خود را به حرکت درآورد و گفت: دور شوید که اسب من لگد می زند. این را گفت و برچوب خود سوار شد و فرار کرد.
@Harf_Akhaar
اگر به داستان های قدیمی ایرانی علاقه دارید ما کانال زیر را پیشنهاد میکنیم: 👇
https://eitaa.com/joinchat/4166058591C307670161d
#داستـانهای واقعی #پست_های پندآموز
#سخنان بزرگان #تلنگر
#داستان_کوتاه_تلنگر
مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد.
به استاد گفت:
به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت میکند، دیگری حرف او را قطع میکند. بحث آغاز میشود و باز هم کار ما به مشاجره میکشد. بعد هم هر دو بدخلق میشویم. در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم، اما نمیتوانیم به این وضعیت ادامه دهیم. دیگر نمیدانم که چه باید بکنم.
استاد گفت:
باید گوش کردن به سخنان همسرت را یاد بگیری. وقتی این اصل را رعایت کردی، دوباره نزد من بیا.
مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت که یاد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد.
استاد لبخندی زد و گفت:
بسیار خوب. اگر میخواهی زندگی زناشویی موفقی داشته باشی باید یاد بگیری به تمام حرفهایی که نمیزند هم گوش کنی...!
@Harf_Akhaar
نگه داشتن خشم، سمّ است. آن سم تو را از درون از بین میبرد. ما تصوّر میکنیم تنفر سلاحی است که با آن به شخصی که به ما آزار رسانده است حمله میکنیم. درحالیکه تنفر تیغهای قوسدار است. آن آزاری را که با آن میدهیم، به خودمان برمیگردد.
#میچ_البوم
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_زاهد_ریاکار
زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام خوردن بنشستند، کمتر از آن خورد که عادت او بود. به نماز برخاست، بیشتر از آن کرد که ارادت وی بود تا ظن و صلاح خود را در پیش سلطان زیادت کند و چون به خانه خویش آمد طعام خواست تا تناول کند.
پسری داشت صاحب فراست. گفت: ای پدر، مگر در مجلس سلطان طعام نخوردی؟ گفت: در نزد ایشان چیزی نخوردم که بکار آید. پسر گفت: پس نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بجای آید!
@Harf_Akhaar
روز خوب به تو شادي ميدهد
روز بد به تو تجربه!
و بدترين روز به تو درس مي دهد..
پس هرگز هيچ روز از زندگيت را سرزنش نكن!
@Harf_Akhaar
📔#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
🔹اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و میخواست او را بکشد و بخورد. خرس فریاد میکرد و کمک میخواست، پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.
خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو میشوم و هر جا بروی با تو میآیم.
آن دو با هم رفتند تا اینکه به چشمه ای رسیدند، پهلوان خسته بود و میخواست بخوابد.
خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم!
حکیمی از آنجا میگذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه میکند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
حکیم گفت: به دوستی خرس دل مده، که از هزار دشمن بدتر است.
🔸پهلوان گفت: تو مردی حسود هستی، خرس دوست من است، من به او کمک کردم او به من خیانت نمیکند.
حکیم گفت: دوستی و محبت ابلهان، آدم را میفریبد. او را رها کن زیرا خطرناک است...
پهلوان گفت: ای مرد، مرا رها کن تو حسود هستی!
مرد گفت: دل من میگوید که این خرس به تو زیان بزرگی میزند... پهلوان مرد را دور کرد و سخن او را گوش نکرد و حکیم رفت.
پهلوان خوابید؛ مگسی بر صورت او مینشست و خرس مگس را میزد. باز مگس مینشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمیرفت. خرس خشمناک شد و سنگ بزرگی از کوه برداشت و همینکه مگس روی صورت پهلوان نشست، خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را با خاک یکسان کرد... مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است که دشمنی و دوستی او یکی است.
دشمن دانا بلندت میکند
بر زمینت میزند نادانِ دوست
📒مثنوی مولوی
@Harf_Akhaar
#پند
هرگز خدا و مرگ را فراموش نكن
اما احساني كه به مردم ميكني يا بدي
كه ديگران در حق تو ميكنند فراموش كن
#لقمان_حكيم
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_رحمت_خدا
روزی باران شدیدی میبارید. ملانصرالدین پنجره ی خانه ی خود را باز کرده بود و كوچه را مینگریست. همسایه را دید به تندی میگذرد. ملا او را صدا زد و گفت: چرا این طور میدوی؟ گفت: مگر نمیبینی باران به چه شدت میبارد؟ ملا گفت: خجالت هم خوب است؛ انسان از رحمت خدا به این قِسم فرار نمیكند! آن شخص ناچار با تأنی راه پیمود تا به خانه اش رسید. اما مثل موش آب کشیده شده بود.
روز دیگر آن شخص جلو پنجره منزل خود ایستاده بود و كوچه را تماشا میكرد. ناگهان بارشِ باران شروع شد. ملانصرالدین را دید در كوچه دامنش را سر كشیده باعجله میدَود. فریاد زد: ملا! مگر حرف دیروزت را فراموش کردی؟! از رحمت خدا چرا فرار میكنی؟ ملا گفت: مرد حسابی تو میخواهی من رحمت خدا را زیر پا لگدكوب نمایم؟
@Harf_Akhaar