eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
76.7هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام روزتون قشنگ صبحتون بخیر ‌امروز را زندگی ڪن بخاطر تمام آنهایی که در ڪنارت هستند امروز آتشفشانی باش از محبت و مهربانی و دریایی باش از عشق و امید @Harf_Akhaar
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر به او علاقه داری چون زمانی که از دستش بدهی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی او دیگر صدایت را نخواهد شنید. @Harf_Akhaar
ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻦ. ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ! @Harf_Akhaar
📚 📜 هارون الرشید از راهی می گذشت. بهلول را دید که چوبی سوار شده و با کودکان می دود. او را صدا زد. بهلول پیش رفت و گفت: چه حاجت داري؟ هارون گفت: مرا پندي ده. بهلول گفت: به قصرهای خلفاي ماضیه و قبرهاي ایشان با دیده بصیرت نظر کن و این خود موعظه و پند عظیم است و تو به تحقیق می دانی آنها مدتی با ناز و نعمت و عیش و عشرت در این قصرها به سر بردند و اکنون همه آنها در آغوش خاك تیره در کنار مار و مور به سرمی برند و با هزاران افسوس و حسرت از اعمال بد خودشان پشیمانند ولی چاره ندارند. بدان که ما هم عنقریب به سرنوشت آنها دچار خواهیم شد. هارون از پند بهلول بر خود لرزید و باز سوال کرد: چه کنم که خدا از من راضی باشد. بهلول گفت: عملی انجام ده که خلق خدا از تو راضی باشند. گفت: چه کنم که خلق خدا راضی باشند: گفت: عدل و انصاف پیشه کن و آنچه به خود روا نداري به دیگري روا مدار؛ عرض و دادخواهی مظلوم با بردباري بشنو؛ با فضیلت جواب ده؛ با دقت رسیدگی کن؛ با عدالت تصمیم بگیر و با انصاف حکم کن. هارون گفت: احسنت برتو باد اي بهلول، مرا پندي نیکو دادي. امر می کنم قرض تو را بدهند. بهلول گفت: حاشا که از دِین، دِینی ادا نمی شود و آنچه فی الحال در دست توست اموال مردم است، به ایشان بازشان ده . هارون گفت: حاجتی دیگر از من طلب کن. بهلول گفت: حاجت من همین است که به نصایح من عمل کنی. ولی افسوس که جاه و جلال دنیا چنان قلب تو را سخت کرده که زره نصایح من در تو تاثیر نمی کند و بعد چوب خود را به حرکت درآورد و گفت: دور شوید که اسب من لگد می زند. این را گفت و برچوب خود سوار شد و فرار کرد. @Harf_Akhaar
اگر به داستان های قدیمی ایرانی علاقه دارید ما کانال زیر را پیشنهاد میکنیم: 👇 https://eitaa.com/joinchat/4166058591C307670161d واقعی پندآموز بزرگان
مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد. به استاد گفت: به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت می‌کند، دیگری حرف او را قطع می‌کند. بحث آغاز می‌شود و باز هم کار ما به مشاجره می‌کشد. بعد هم هر دو بدخلق می‌شویم. در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم، اما نمی‌توانیم به این وضعیت ادامه دهیم. دیگر نمی‌دانم که چه باید بکنم. استاد گفت: باید گوش کردن به سخنان همسرت را یاد بگیری. وقتی این اصل را رعایت کردی، دوباره نزد من بیا. مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت که یاد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد. استاد لبخندی زد و گفت: بسیار خوب. اگر می‌خواهی زندگی زناشویی موفقی داشته باشی باید یاد بگیری به تمام حرف‌هایی که نمی‌زند هم گوش کنی...! @Harf_Akhaar
نگه داشتن خشم، سمّ است. آن سم تو را از درون از بین می‌برد. ما تصوّر می‌کنیم تنفر سلاحی است که با آن به شخصی که به ما آزار رسانده است حمله می‌کنیم. درحالیکه تنفر تیغه‌ای قوس‌دار است. آن آزاری را که با آن میدهیم، به خودمان برمی‌گردد.   @Harf_Akhaar
📚 زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام خوردن بنشستند، کمتر از آن خورد که عادت او بود. به نماز برخاست، بیشتر از آن کرد که ارادت وی بود تا ظن و صلاح خود را در پیش سلطان زیادت کند و چون به خانه خویش آمد طعام خواست تا تناول کند. پسری داشت صاحب فراست. گفت: ای پدر، مگر در مجلس سلطان طعام نخوردی؟ گفت: در نزد ایشان چیزی نخوردم که بکار آید. پسر گفت: پس نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بجای آید! @Harf_Akhaar
روز خوب به تو شادي ميدهد روز بد به تو تجربه! و بدترين روز به تو درس مي دهد.. پس هرگز هيچ روز از زندگيت را سرزنش نكن! @Harf_Akhaar
📔 🔹اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و می‌خواست او را بکشد و بخورد. خرس فریاد می‌کرد و کمک می‌خواست، پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو می‌شوم و هر جا بروی با تو می‌آیم. آن دو با هم رفتند تا اینکه به چشمه ای رسیدند، پهلوان خسته بود و می‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم! حکیمی از آنجا می‌گذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه می‌کند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. حکیم گفت: به دوستی خرس دل مده، که از هزار دشمن بدتر است. 🔸پهلوان گفت: تو مردی حسود هستی، خرس دوست من است، من به او کمک کردم او به من خیانت نمی‌کند. حکیم گفت: دوستی و محبت ابلهان، آدم را می‌فریبد. او را رها کن زیرا خطرناک است... پهلوان گفت: ای مرد، مرا رها کن تو حسود هستی! مرد گفت: دل من می‌گوید که این خرس به تو زیان بزرگی می‌زند... پهلوان مرد را دور کرد و سخن او را گوش نکرد و حکیم رفت. پهلوان خوابید؛ مگسی بر صورت او می‌نشست و خرس مگس را می‌زد. باز مگس می‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی‌رفت. خرس خشمناک شد و سنگ بزرگی از کوه برداشت و همینکه مگس روی صورت پهلوان نشست، خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را با خاک یکسان کرد... مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است که دشمنی و دوستی او یکی است. دشمن دانا بلندت می‌کند بر زمینت می‌زند نادانِ دوست 📒مثنوی مولوی @Harf_Akhaar
هرگز خدا و مرگ را فراموش نكن اما احساني كه به مردم ميكني يا بدي كه ديگران در حق تو ميكنند فراموش كن @Harf_Akhaar
📚 روزی باران شدیدی میبارید. ملانصرالدین پنجره ی خانه ی خود را باز کرده بود و كوچه را مینگریست. همسایه را دید به تندی میگذرد. ملا او را صدا زد و گفت: چرا این طور میدوی؟ گفت: مگر نمیبینی باران به چه شدت میبارد؟ ملا گفت: خجالت هم خوب است؛ انسان از رحمت خدا به این قِسم فرار نمیكند! آن شخص ناچار با تأنی راه پیمود تا به خانه اش رسید. اما مثل موش آب کشیده شده بود. روز دیگر آن شخص جلو پنجره منزل خود ایستاده بود و كوچه را تماشا میكرد. ناگهان بارشِ باران شروع شد. ملانصرالدین را دید در كوچه دامنش را سر كشیده باعجله میدَود. فریاد زد: ملا! مگر حرف دیروزت را فراموش کردی؟! از رحمت خدا چرا فرار میكنی؟ ملا گفت: مرد حسابی تو میخواهی من رحمت خدا را زیر پا لگدكوب نمایم؟ @Harf_Akhaar