ﻭ ﻋﺪﻩ ﻱ ﺧﺪﺍ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ:
ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ
ﺗﺎ ﻓﺘﺢ ﻛﻨﻲ ﺩﻧﻴﺎ ﺭا
ﻭ ﻣﻤﻜﻦ ﻛﻨﻲ،ﻧﺎ ﻣﻤﻜﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﻴﺎﻭﺭﻱ
ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺎﻓﺘﻨﻴﻬﺎ ﺭﺍ
ﭘﺲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧدﺍ ﺑﺴﭙﺎﺭ
@Harf_Akhaar
📚#داستان_کوتاه
پیرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد. به پرستار گفت: خواهش می کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد… پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید برید صندوق پولشو پرداخت کنید. پیرمرد با التماس گفت: اما من که پولی ندارم... پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم... خواهش می کنم عملش کنید؛ من پولشو تا شب براتون میارم…
پرستار گفت: باید با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. اما دکتر بدون توجه به حال پیرمرد و معاینه کودک، گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. اما صبح روز بعد... دکتر بر سر خاک دختر کوچکش، بیصدا اشک می ریخت… و چه قدر زود دیر می شود!!!
@Harf_Akhaar
سلام
روزتون قشنگ
صبحتون بخیر
امروز را زندگی ڪن
بخاطر تمام آنهایی که
در ڪنارت هستند
امروز آتشفشانی باش
از محبت و مهربانی
و دریایی باش
از عشق و امید
@Harf_Akhaar
به کسی که
دوستش داری بگو که چقدر
به او علاقه داری چون زمانی
که از دستش بدهی مهم نیست
که چقدر بلند فریاد بزنی او دیگر
صدایت را نخواهد شنید.
#پابلو_نرودا
@Harf_Akhaar
ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﺎﯾﻢ
ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻦ.
ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ
ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ!
#نلسون_ماندلا
@Harf_Akhaar
📚#بهلول_عاقلترین_دیوانه
📜#پند_بهلول_به_هارون
هارون الرشید از راهی می گذشت. بهلول را دید که چوبی سوار شده و با کودکان می دود. او را صدا زد. بهلول پیش رفت و گفت: چه حاجت داري؟ هارون گفت: مرا پندي ده. بهلول گفت: به قصرهای خلفاي ماضیه و قبرهاي ایشان با دیده بصیرت نظر کن و این خود موعظه و پند عظیم است و تو به تحقیق می دانی آنها مدتی با ناز و نعمت و عیش و عشرت در این قصرها به سر بردند و اکنون همه آنها در آغوش خاك تیره در کنار مار و مور به سرمی برند و با هزاران افسوس و حسرت از اعمال بد خودشان پشیمانند ولی چاره ندارند.
بدان که ما هم عنقریب به سرنوشت آنها دچار خواهیم شد. هارون از پند بهلول بر خود لرزید و باز سوال کرد: چه کنم که خدا از من راضی باشد. بهلول گفت: عملی انجام ده که خلق خدا از تو راضی باشند. گفت: چه کنم که خلق خدا راضی باشند: گفت: عدل و انصاف پیشه کن و آنچه به خود روا نداري به دیگري روا مدار؛ عرض و دادخواهی مظلوم با بردباري بشنو؛ با فضیلت جواب ده؛ با دقت رسیدگی کن؛ با عدالت تصمیم بگیر و با انصاف حکم کن.
هارون گفت: احسنت برتو باد اي بهلول، مرا پندي نیکو دادي. امر می کنم قرض تو را بدهند. بهلول گفت: حاشا که از دِین، دِینی ادا نمی شود و آنچه فی الحال در دست توست اموال مردم است، به ایشان بازشان ده .
هارون گفت: حاجتی دیگر از من طلب کن. بهلول گفت: حاجت من همین است که به نصایح من عمل کنی. ولی افسوس که جاه و جلال دنیا چنان قلب تو را سخت کرده که زره نصایح من در تو تاثیر نمی کند و بعد چوب خود را به حرکت درآورد و گفت: دور شوید که اسب من لگد می زند. این را گفت و برچوب خود سوار شد و فرار کرد.
@Harf_Akhaar
اگر به داستان های قدیمی ایرانی علاقه دارید ما کانال زیر را پیشنهاد میکنیم: 👇
https://eitaa.com/joinchat/4166058591C307670161d
#داستـانهای واقعی #پست_های پندآموز
#سخنان بزرگان #تلنگر
#داستان_کوتاه_تلنگر
مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد.
به استاد گفت:
به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت میکند، دیگری حرف او را قطع میکند. بحث آغاز میشود و باز هم کار ما به مشاجره میکشد. بعد هم هر دو بدخلق میشویم. در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم، اما نمیتوانیم به این وضعیت ادامه دهیم. دیگر نمیدانم که چه باید بکنم.
استاد گفت:
باید گوش کردن به سخنان همسرت را یاد بگیری. وقتی این اصل را رعایت کردی، دوباره نزد من بیا.
مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت که یاد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد.
استاد لبخندی زد و گفت:
بسیار خوب. اگر میخواهی زندگی زناشویی موفقی داشته باشی باید یاد بگیری به تمام حرفهایی که نمیزند هم گوش کنی...!
@Harf_Akhaar
نگه داشتن خشم، سمّ است. آن سم تو را از درون از بین میبرد. ما تصوّر میکنیم تنفر سلاحی است که با آن به شخصی که به ما آزار رسانده است حمله میکنیم. درحالیکه تنفر تیغهای قوسدار است. آن آزاری را که با آن میدهیم، به خودمان برمیگردد.
#میچ_البوم
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_زاهد_ریاکار
زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام خوردن بنشستند، کمتر از آن خورد که عادت او بود. به نماز برخاست، بیشتر از آن کرد که ارادت وی بود تا ظن و صلاح خود را در پیش سلطان زیادت کند و چون به خانه خویش آمد طعام خواست تا تناول کند.
پسری داشت صاحب فراست. گفت: ای پدر، مگر در مجلس سلطان طعام نخوردی؟ گفت: در نزد ایشان چیزی نخوردم که بکار آید. پسر گفت: پس نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بجای آید!
@Harf_Akhaar
روز خوب به تو شادي ميدهد
روز بد به تو تجربه!
و بدترين روز به تو درس مي دهد..
پس هرگز هيچ روز از زندگيت را سرزنش نكن!
@Harf_Akhaar
📔#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
🔹اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و میخواست او را بکشد و بخورد. خرس فریاد میکرد و کمک میخواست، پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.
خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو میشوم و هر جا بروی با تو میآیم.
آن دو با هم رفتند تا اینکه به چشمه ای رسیدند، پهلوان خسته بود و میخواست بخوابد.
خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم!
حکیمی از آنجا میگذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه میکند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
حکیم گفت: به دوستی خرس دل مده، که از هزار دشمن بدتر است.
🔸پهلوان گفت: تو مردی حسود هستی، خرس دوست من است، من به او کمک کردم او به من خیانت نمیکند.
حکیم گفت: دوستی و محبت ابلهان، آدم را میفریبد. او را رها کن زیرا خطرناک است...
پهلوان گفت: ای مرد، مرا رها کن تو حسود هستی!
مرد گفت: دل من میگوید که این خرس به تو زیان بزرگی میزند... پهلوان مرد را دور کرد و سخن او را گوش نکرد و حکیم رفت.
پهلوان خوابید؛ مگسی بر صورت او مینشست و خرس مگس را میزد. باز مگس مینشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمیرفت. خرس خشمناک شد و سنگ بزرگی از کوه برداشت و همینکه مگس روی صورت پهلوان نشست، خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را با خاک یکسان کرد... مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است که دشمنی و دوستی او یکی است.
دشمن دانا بلندت میکند
بر زمینت میزند نادانِ دوست
📒مثنوی مولوی
@Harf_Akhaar
#پند
هرگز خدا و مرگ را فراموش نكن
اما احساني كه به مردم ميكني يا بدي
كه ديگران در حق تو ميكنند فراموش كن
#لقمان_حكيم
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_رحمت_خدا
روزی باران شدیدی میبارید. ملانصرالدین پنجره ی خانه ی خود را باز کرده بود و كوچه را مینگریست. همسایه را دید به تندی میگذرد. ملا او را صدا زد و گفت: چرا این طور میدوی؟ گفت: مگر نمیبینی باران به چه شدت میبارد؟ ملا گفت: خجالت هم خوب است؛ انسان از رحمت خدا به این قِسم فرار نمیكند! آن شخص ناچار با تأنی راه پیمود تا به خانه اش رسید. اما مثل موش آب کشیده شده بود.
روز دیگر آن شخص جلو پنجره منزل خود ایستاده بود و كوچه را تماشا میكرد. ناگهان بارشِ باران شروع شد. ملانصرالدین را دید در كوچه دامنش را سر كشیده باعجله میدَود. فریاد زد: ملا! مگر حرف دیروزت را فراموش کردی؟! از رحمت خدا چرا فرار میكنی؟ ملا گفت: مرد حسابی تو میخواهی من رحمت خدا را زیر پا لگدكوب نمایم؟
@Harf_Akhaar
🌸#نصیحت_مادر
ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ... ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ را ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍن خواهم شد... ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ آن ﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ...
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ
ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ... ﻭﻟﯽ ﺗﻮ، ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ...
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ... ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ... ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟! ﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ، ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ، ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ... ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ، ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ... ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ...
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ شبی
پایان زندگی نیست!
از ورای هرشب
دوباره خورشید
طلوع میکند
و
بشارت صبحی دیگر میدهد
این یعنی
" امید " هرگز نمیمیرد
شبتون آرام
@Harf_Akhaar
#داستان_کوتاه_تلنگر
مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد.
به استاد گفت:
به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت میکند، دیگری حرف او را قطع میکند. بحث آغاز میشود و باز هم کار ما به مشاجره میکشد. بعد هم هر دو بدخلق میشویم. در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم، اما نمیتوانیم به این وضعیت ادامه دهیم. دیگر نمیدانم که چه باید بکنم.
استاد گفت:
باید گوش کردن به سخنان همسرت را یاد بگیری. وقتی این اصل را رعایت کردی، دوباره نزد من بیا.
مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت که یاد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد.
استاد لبخندی زد و گفت:
بسیار خوب. اگر میخواهی زندگی زناشویی موفقی داشته باشی باید یاد بگیری به تمام حرفهایی که نمیزند هم گوش کنی...!
@Harf_Akhaar
برای متنفر بودن
از کسانی که ازمن متنفرند،
اصلا وقت ندارم!
چون بسیار
مشغول به دوست داشتن
کسانی هستم
که دوستم دارند.
@Harf_Akhaar
📚#حکایت
اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده
میکردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت:
ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد.
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_آموزنده
زنی به عنوان حیوان خونگی یه مار داشت
و خیلی اون مارو دوست داشت که هفت
فوت طولش بود...
یه دفعه ای اون مار دیگه چیزی نخورد زن
هفته ها تلاش کرد که مارش دوباره بتونه
غذا بخوره که موفق نشد و مار و برد
پیش دامپزشک...
دامپزشک پرسید ایا مار به تازگی کنار
شما میخوابه و خیلی نزدیک به شما
خودش و جمع میکنه و کش میده ؟
بله و خیلی برام ناراحت کننده ست
که نمیتونم کاری براش انجام بدم!
دامپزشک گفت ؛مار مریض نیست بلکه
داره خودشو اماده میکنه که شما رو
بخوره !!! مار داره هر روز شما رو اندازه
گیری میکنه تا بدونه چقدر باید جا داشته
باشه تا شما رو هضم کنه !!!
حکایت بعضی ادماس تو زندگیمون ،
خیلی نزدیک ولی با هدف اینکه نابودمون
کنن فقط دنبال فرصت مناسبند....
@Harf_Akhaar
شخصی به دارالحکومه رفت و گفت:
از كسي پولی طلب دارم. و پس نمی دهد.
گفتند: آیا شاهد داري؟
گفت: خدا!...
گفتند: کسی را معرفي کن؛ که قاضی او را بشناسد!!
#عبید_زاكاني
@Harf_Akhaar
پدرم میگفت :
مردم دو دسته اند
بخشنده و گیرنده
گیرنده ها بهتر میخورند
اما بخشندگان بهتر میخوابند ...
#مارلو_توماس
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_ملانصرالدین
⚡️#تلنگر
جماعتی جلوی ملانصرالدین را گرفتند و پرسیدند: ملا! دنیا چند زرع است؟! جنازه ای را از کوچه می بردند. ملا تابوت را نشان داد و گفت: این مسأله را از او بپرسید که دنیا را زرع کرده و دارد می رود!!
@Harf_Akhaar
چوپان درتلاش دائم است تا گوسفندان را متقاعد کندکه منافع او و منافع گوسفندان يکی است؟
گوسفندها میدانند که چوپان دوستشان دارد، اما نمیدانند که چوپان دوست صمیمی قصاب است
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_بهول_و_امیر_کوفه
اسحاق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختری زایید . امیر از این جهت بسیار محزون وغمگین گردید و از غذا و آب خوردن خودداری نمود . چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وی رفت و گفت: ای امیر این ناله و اندوه برای چیست؟
امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختری آورده است.
بهلول جواب داد : آیا خوش داشتی که به جای این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسری دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟
امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خدای را به جای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تامردم برای تبریک و تهنیت به نزد او بیایند.
@Harf_Akhaar
📚#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
👌خر برفت و خر برفت
یک صوفی مسافر, در راه به خانقاهی رسید و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طویله بست. و به جمع صوفیان رفت. صوفیان فقیر و گرسنه بودند. آه از فقر که کفر و بیایمان به دنبال دارد. صوفیان, پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آن شب جشن مفّصلی بر پا کردند. مسافر خسته را احترام بسیار کردند و از آن خوردنیها خوردند. و صاحب خر را گرامی داشتند. او نیز بسیار لذّت میبرد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز کردند. صوفیان همه اهل حقیقت نیستند. از هزاران تن یکی تن صوفیاند باقیان در دولت او میزیند رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگینی آغاز کرد. و میخواند: " خر برفت و خر برفت و خر برفت". صوفیان با این ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی کردند. دست افشاندند و پای کوبیدند. مسافر نیز به تقلید از آنها ترانه خر برفت را با شور میخواند. هنگام صبح همه خداحافظی کردند و رفتند صوفی بارش را برداشت و به طویله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طویله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی خر نبود, صوفی پرسید: خر من کجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو میخواهم. خادم گفت: صوفیان گرسنه حمله کردند, من از ترس جان تسلیم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذیذ را میان گربهها رها کردی. صوفی گفت: چرا به من خبر ندادی, حالا آنها همه رفته اند من از چه کسی شکایت کنم؟ خرم را خوردهاند و رفتهاند! خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر کنم. دیدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه میخواندی خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتی و میدانستی, من چه بگویم؟ صوفی گفت: آن غذا لذیذ بود و آن ترانه خوش و زیبا, مرا هم خوش میآمد.
مرا تقلیدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد
آن صوفی از طمع و حرص به تقلید گرفتار شد و حرص عقل او را کور کرد.
📚#مثنوی_معنوی
@Harf_Akhaar
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان باشد
و نور ستاره ها
روشنىِ خاموشِ تمام
لحظه هايتان
شبتان آرام
@Harf_Akhaar
صبح آمده برخیز که خورشید تویی
در عالم نا امیدی امید تویی
درجشن طلوع صبح در باغ وجـود
آن گل که به روی صبح خندید تویی
سلام صبح بخیر
@Harf_Akhaar
ﺷﺎﺩﯼ ﺧﺮﯾﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺷﺎﺩﯼ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ
ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻟﻖ ﺷﺎﺩﯼ ﻫﺴﺘﯿﺪ !!
ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺎﺩﯼ ، ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﮔﺎﻩ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎن کافیست
@Harf_Akhaar
.
در جوانی فکر میکردم
برای آنکه از پس گرگ بربیایی،
باید گرگ بود،
خیلی طول کشید تا بفهمم
درست فکر میکردم!
#شمس_لنگرودی
@Harf_Akhaar