#تفکر_ناب 📚
#حکایت_ناب
دیروز یه کتاب میخوندم رسیدم به
داستانی که مو به تنم سیخ کرد!
این داستان مثل یه فانوس ذهنمو روشن کرد!شایدم خاموش...
نمیدونم...
داستانی دربارهی یه آدم کش مخفوف که
مثل آب خوردن آدم میکشت بود.
در وصفش کافیه اینو بگم وقتی که
پلیس راه ازش درخواست میکنه که گواهینامه رانندگیشو بهش نشون بده اون خیلی آروم و ریلکس دستشو زیر کتش میبره و
بعد به جای گواهینامه
تفنگی بیرون میاره و
بدون گفتن حتی یه کلمه گلوله ای توی مغز پلیس بخت برگشته میزنه...
راحت و آسوده...
چند روز بعد وقتی ۱۵۰ تا پلیس خونشو محاصره میکنن و
اونجارو گلوله بارون میکنن
جون سالم به در میبره و با خونش روی یه ورق کاغذ مینویسه :
در زير يقه چپ كت من دلي خسته اما مهربان هنوز مي تپد ، دلي كه هرگز به قصد آزار ديگران نتپيده است.
بلاخره میگیرنش و
یه مدت بعد با صندلی الکتریکی اعدام میشه
اما سوال مهم اینجاست
میدونی جمله ی آخرش چی بوده؟
بعد منو تو توقع داریم آدما اشتباهاتشونو بفهمنن و تصحیح کنن
@Harf_Akhaar
#تفکر_ناب 📚
#حکایت_ناب
گروهی در حال عبور از غار تاریکی
بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
بزرگشان گفت:
اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟
برخی هم گفتند ضرر که ندارد
مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار
پر بوده از سنگهای قیمتی!
آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا بیشتر برنداشتند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از
لحظات استفاده نکنیم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا بیشتر تلاش نکردیم؟
پس تلاشمان را بکنیم که هر چه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم...
@Harf_Akhaar
#حکایت_ناب
شخصي نزد سقراط رفت و گفت:
گوش کن مي خواهم چيزی برايت تعريف کنم. دوستي به تازگي در مورد تو مي گفت....
سقراط حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از اينکه تعريف کني، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافي گذرانده اي يانه؟
- کدام سه صافي؟
- اول از ميان صافي واقعيت. آيا مطمئني چيزي که تعريف مي کني واقعيت دارد؟
-نه. من فقط آن را شنيده ام.
شخصي آن را برايم تعريف کرده است.
- سقراط سري تکان داد و گفت:
پس حتما آن را از ميان صافي دوم يعني خوشحالی گذرانده اي
مسلما چيزي که مي خواهي تعريف کني، حتي اگر واقعيت نداشته باشد، باعث خوشحالي ام مي شود.
- دوست عزيز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
- بسيار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمي کند، حتما از صافي سوم، يعني فايده، رد شده است.
آيا چيزي که مي خواهي تعريف کني، برايم مفيد است و به دردم مي خورد؟
- نه، به هيچ وجه!
سقراط گفت: پس اگر اين حرف، نه واقعيت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفيد، آن را پيش خود نگهدار و سعي کن خودت هم زود فراموشش کنی...
@Harf_Akhaar
#تفکر_ناب 📚
#حکایت_ناب
شخصی از خدا دو چیز خواست…
یک گل و یک پروانه…
اما چیزی که به دست آورد
یک کاکتوس و یک کرم بود.
غمگین شد.با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد.
چند روز گذشت.
از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شدو آن کرم تبدیل به پروانه ای زیباشد.
@Harf_Akhaar
#حکایت_ناب
روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست
متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، دوست داشتم از آنها چیز ساده ای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند...
"فرهنگی که باید با آب طلا نوشت"
@Harf_Akhaar
#تفکر_ناب 🤍
#حکایت_ناب🌼
کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
شاید هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.🌱
🤍🌼
@Harf_Akhaar