هیچ چیز زشت نیست،
مگر داوری
کردن دیگران
هیچ چیز گناه نیست،
مگر چپاول دارایی مردم و مردم آزاری
هیچ کس اسطوره نیست،
مگر در مهربانی و آدمیت ...
@Harf_Akhaar
در جوانی "اسبی" داشتم.
وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد، "سایه اش" به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال مـیکـرد "اسـب دیگری" است.
لذا شیهه میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر میرفـت و می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به "سرعتش" اضافه میکرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به "کشتن" میداد.
اما به محض اینکه دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت "آرام" میگرفت.
"حکایت بعضی از آدم ها" هم در دنیا همینطور است؛
وقتی که "بدون در نظر گرفتن"" توانایی های خود" به داشته های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در "جنبه هـای دنیوي" از آنها جلو بزند.
اگر از "چشم و همچشمی" با دیگـران بـازش نـداری، تـو را بـه "نابودی میکشد."👌
* در زندگی همیشه مواظب "اسب سرکشی" بنام "هوای نفس" باشیم...*
@Harf_Akhaar
روزي زني عقربي را ديد درون آب
دست و پا مـيزند ...!
تصميم گرفت عقرب رانجات دهد؛
اما عقرب انگشت او را نـيش زد ؛
زن باز هم سعي كرد تا عقرب را از آب
بيرون بكشد، اما عقرب بار ديگر او را نـيش زد. رهگذري او را ديد و پرسيد :
براي چه اصرار داري عقربي را كه مدام تو را نـيش ميزند نجات دهي؟
زن پاسخ داد :
اين طبيعت عقرب است كه نيش بزند ولي طبيعت من *عـــشق ورزيدن* است؛
تقديم به كساني كه نيش عقربها را خوردند
و باز هم *عـــشق* ورزيدند!👌🏻👌🏻👌🏻
@Harf_Akhaar
💠 عنوان داستان: اثر شایعه
زنی شایعه ای را در مورد همسایه اش مدام تکرار می کرد.ظرف چند روز همه ی محل موضوع را فهمیدند.شخصی که شایعه در مورد او بود،به شدت رنجید.بعدها زنی که آن شایعه را پخش کرده بود،متوجه شد که اشتباه کرده است.او خیلی ناراحت شد و نزد پیر فرزانه ای رفت و از او پرسید برای جبران اشتباهش چه باید بکند.
پیر فرزانه گفت:«به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش.سر راه که به خانه من می آیی،پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.»زن با آنکه تعجب کرده بود،اما به گفته ی او عمل کرد.
روز بعد پیر فرزانه گفت:«اکنون برو و تمام پرهایی را که دیروز در راه ریختی جمع کن و نزد من بیاور.»
زن در همان مسیر به راه افتاد،اما به ناامیدی دید که تمام پرها ناپدید شده اند.پس از چند ساعت تلاش،با سه پر نزد پیر فرزانه بازگشت.
پیرمرد گفت:«می بینی؟انداختن آنها ساده است اما جمع کردن شان غیر ممکن است.شایعه پراکنی نیز همین طور است.شایعه پراکندن آسان است،اما به محض آنکه این کار را می کنی،دیگر نمی توانی آن را جبران کنی.»
@Harf_Akhaar
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان: بیسکوییت زندگی
🔹یادمه هشت سالم بود…
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت، مارو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم. وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن…
🔸ولی من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن، واسه همین تو صف موندم ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود…
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد.
🔹خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزارو زیر پا میزارن از بیسکویتای تو دستشون لذت میبرن…
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟ اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند؟!؟!
@Harf_Akhaar
🍁
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی، پیرمرد دنیا دیدۀ عارفی به فرزندش چنین نصیحت کرد: «ای فرزندم! همیشه تو را به عبادت خدا و دعای خالصانه به درگاهش توصیه میکنم؛ چرا که یکی از این دو سود را برای تو خواهد داشت:
یا گره از مشکلات تو خواهد گشود یا صبری به تو خواهد داد تا مشکلات خود را براحتی تحمل کنی و ناله نکنی و تن خود را فرسوده نسازی و بعد از وفات بخاطر این صبر در برابر مشکلات از صابرین و بهشتیان شوی.»
@Harf_Akhaar
🍁
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان : مدیریت خشم
وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم,یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری میکردم و ساعت های زیادی را آنجا در تنهایی میگذراندم.
شبی بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم نشستم و چشم هایم رابستم.شب خیلی قشنگی بود.در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد,عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم قایق خالی است.کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیت خودم را به او نشان دهم, چطور میتوانستم خشم خودم را تخلیه کنم ؟هیچ کاری نمیشد کرد. دوباره نشستم و چشم هایم را بستم,عصبانی بودم....در سکوت شب کمی فکر کردم,قایق خالی برای من درسی شد....
از آن به بعد,اگر کسی باعث عصبانیت من شود,پیش خودم میگویم :"این قایق هم خالی است "
نکته :در واقع آن کس که شما را عصبانی میکند,شما را فتح کرده.اگر به خود اجازه میدهید از دست کسی خشمگین باشید و بخش عمده ای از عاطفه و ذهن تان را به او اختصاص دهید,در واقع به او اجازه تصاحب این بخش های وجودتان را داده اید.
از خاطرات #مارگارت_تاچر
@Harf_Akhaar
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به
حوالی روستایی رسید و زیر درختی
مشغول به استراحت شد .او پاهای
خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟
به چه دلیل گمان می کنی که من کافر
و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز
کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف
مکه قرار دارند و به همین دلیل به
خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان
که خداوند در آن جا نباشد!
@Harf_Akhaar
🍁
#خودخواهی
ﺯﻧﺒﻮﺭﯼ ﻣﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﯿﻠﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ
ﺭﻧﺞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﻭ ﺣﺮﺻﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺰﺩ!
ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻣﻮﺭ؛ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﻬﺎﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟
ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻣﻄﻌﻢ ﻭ ﻣﺸﺮﺏ (ﺁﺏ ﻭ ﻏﺬﺍ) ﻣﻦ ﺑﺒﯿﻦ، ﮐﻪ ﻫﺮ ﻃﻌﺎﻡ ﮐﻪ ﻟﺬﯾﺬﺗﺮ ﺍﺳﺖ، ﺗﺎ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺨﻮﺭﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎﻥ ﻧﺮﺳﺪ...
ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻧﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺭﻡ...
ﺍﯾﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺩﮐﺎﻥ ﻗﺼﺎﺑﯽ ﭘﺮ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮔﻮﺷﺖ
ﻧﺸﺴﺖ!
ﻗﺼﺎﺏ ﮐﺎﺭﺩ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺰﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ...
ﻣﻮﺭ ﺑﯿﺎﻣﺪ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﺑﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ.
ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺒﺮﯼ؟
ﻣﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﺹ ﺑﻪ ﺟﺎﺋﯽ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ، ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯿﺶ ﮐﺸﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ...
ﻭ ﺍﮔﺮ ﻋﺎﻗﻞ ﯾﮏ ﻧﻈﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺗﺎﻣﻞ ﮐﻨﺪ، ﺍﺯ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﻭﺍﻋﻈﺎﻥ ﺑﯽﻧﯿﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ
@Harf_Akhaar
پناه میبرم بخدا از عیبی که امروز در خود دیدم و دیروز دیگران را برای آن عیب ملامت کردهام ، در سرزنش کردن محتاط باشیم وقتی نه از دیروز کسی خبر داریم و نه از فردای خودمان !
#دکتر_شریعتی
@Harf_Akhaar
وقتی نمیتوانی به هر دلیلی با دشمنت مبارزه کنی او را در آغوش بگیر زیرا این تنها حالتی است که او نمیتواند به روی تو شمشیر بکشد ...!!
#بـودا
@Harf_Akhaar
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🔹آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان روزی به طلب آهن نزد وی رفت
🔸مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم ومراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان
او برخوردن آن قادر است
🔹دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.
🔸بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی
می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال
است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد
من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی
بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
🔹مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش
نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز
بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی و در هنگام عمل سرافکنده و خجل !
@Harf_Akhaar
نه مرگ آنقدر تلخ است,
نه زندگی آنقدر شیرین;
که انسان برای این دو «شرفش» را بدهد ...
#فریدون_فرخزاد
@Harf_Akhaar
از پل نامردان عبور نکن
بگذار تو را آب ببرد
از ترس شیر به روباه پناه نبر
بگذار تو را شیر بدرد
ببر باش و درنده ولی از کنار
آهوی بی پناه به ارامی گذر کن
#کوروش_کبیر
@Harf_Akhaar
هر چی بیشتر احساساتت رو به آدمها بگی راههای بیشتری رو نشونشون میدی که بهت صدمه بزنن …
#چارلی_چاپلین
@Harf_Akhaar
از ارسطو پرسیدند:
در زندگی، دشوارترین کارها چیست؟
گفت: اینکه انسان خود را بشناسد.
پرسیدند: آسانترین کار چیست؟
گفت: اینکه دیگری را نصیحت کنند....
#ارسطو
@Harf_Akhaar
آنکه میخواهد پریدن را بیاموزد،
نخست باید
ایستادن
راه رفتن
دویدن
و بالا رفتن
را یاد بگیرد
پرواز را با پرواز آغاز نمی کنند.
#فردريش_نیچه
@Harf_Akhaar
به دوست خود
دروغ بگو و اگـر دیدی آن را بعد
مدتی افشا نکرد آنگاه میتوانی حقایق
را با او در میان بگذاری ...!!
#افلاطون
@Harf_Akhaar
روزی مردی با عیالش مشغول غذا خوردن بود ودر میان سینی ایشان مرغ بریان شده ای قرار داشت.در آن حال ،سائلی به در خانه امد وآنها او را مایوس کردند.
اتفاق افتاد که آن مرد فقیر شد وزنش را طلاق داد،وآن زن شوهر دیگری اختیار کرد.
روزی شوهر با او غذا می خورد ومرغ بریانی نزد ایشان بود که ناگاه سائلی به در خانه آمد.
ان مرد به عیالش گفت:این مرغ را به این سائل بده .آن زن چون مرغ را نزد سائل برد. دید شوهر اولش است؛مرغ را به او داد وگریان برگشت.
شوهر از سبب گریه اش سوال کرد ؛گفت :سائل شوهر سابق من بود وقصه محروم نمودن آن سائل را نقل کرد.
شوهرش گفت :و الله آن سائلی که محرومش نمودید،من بودم!
#حكايت
#شيخ_بهايي | 📙 كشكول
@Harf_Akhaar
🔹کوهنورد و خدا🔹
کوهنوردی جوان میخواست به قله
بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین
و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد. آنقدر
به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا
کاملا تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد.
سیاهی شب همه جا را پوشانده بود
و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی
ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر
پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور
که داشت بالا میرفت، در حالی که
چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش
لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن
لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات
خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک
شده است که ناگهان دنباله طنابی که
به دور کمرش حلقه خورده بود بین
شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد
و مانع از سقوط کاملش شد.
در آن لحظات سنگین سکوت، که
هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد:
خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من!
– آیا به من ایمان داری؟
کوهنورد گفت : آری. همیشه به تو ایمان داشتهام
– پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع.
گفت: خدایا نمیتوانم.
– آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که
جسد منجمد شده کوهنوردی در حالی
پیدا شده که طنابی به دور کمرش
حلقه شده بود و تنها دو متر با
زمین فاصله داشت
@Harf_Akhaar
🐦 گنجشکک اشی مشی
🔹 گنجشکک اشی مشی قصه ای عامیانه - کازرونی نوشته حسن حاتمی و شرح کوتاه ان از این قرار است که :
گنجشککی از تاج حاکم یاقوتش را میدزدد تا به بچههایش بدهد که با آن بازی کنند. اما در میان راه آن را به پیرزنی میبخشد تا با فروش آن به زندگی ساده و فقیرانه اش سر و سامان بدهد. از آن پس گنجشکک که وضع بد مردم را می بیند به دزدی از جواهرات حاکم و بخشش به مردم فقیر ادامه میدهد اما برای اینکه شناخته نشود هر بار خود را در حوض نقاشی به رنگی دیگر در میآورد.
🔸گنجشک در فرهنگ عامه مظهر "شادابی، بازیگوشی و سحرخیزی " است که به اندک غذایی قانع است. اما گنجشکک اشی مشی در واقع حکایت زندگی مردم فقیر و پایین دست جامعه ایران را نشان می دهد که همواره تحت سلطه ی حاکمان بی خرد قرار داشته اند و هر بار سخن به شکایت گشوده اند به دست عمال و جیره خوران حاکم اعم از "فراش، قصاب، آشپز، حکیم=کنایه از مزدوران حاکم " مورد سرکوب قرار می گیرند.
🔹اشی مشی در گویش کازرونی مخفف "با شاه منشین" و به مفهوم کسی است که از حاکم و حکومت جانبداری نمیکند و طبع بالا و عزت نفس دارد.
گنجشکک اشی مشی
لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی
برف میاد گوله میش
میفتی تو حوض نقاشی
@Harf_Akhaar
هرگز با احمق ها بحث نکنید!
آنها اول سطح شما را تا سطح خودشان پایین میکشند،
بعد با تجربه یک عمر زندگی در آن سطح،
شما را شکست میدهند!!!
👤مارک تواین
@Harf_Akhaar
ﺑﻌﻀﻰ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﮐﺮﺩﻥ
ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻭ
ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺠﻢ وسیع
ﺑﻰ ﻋﻘﻠﻰ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﻰ
ﭼﻄﻮﺭ ﺗﻮﻯ ﮐﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﻮﭼﮑﻰ ﺟﺎ ﺷﺪﻩ؟!
👤 آلپاچینو
@Harf_Akhaar
انسانهایی که هدف دارند
حتی راه رفتنشان هم با دیگران فرق دارد.
حتی حرکات چشمشان هم بی هدف نیست.
از دور می توان تشخیص داد که کدام انسان دارد وقت تلف می کند و کدام آمده تا کار بزرگی انجام بدهد !
در خیابان دقت کنید و ببینید چقدر انسانها سوار بر پاهایشان می شوند و بی هدف راه می روند.
در عین حال به وقار راه رفتن بزرگان دقت کنید.
👤 استاد الهی قمشه ای
@Harf_Akhaar
بز گاندی!
میگویند ماهاتما گاندی بزی داشت که سمبل عدم وابستگی بود. از مویش لباس تهیه میکرد و شیر و فراورده های شیری بز قوت روزانه اش بود.
زمانی قرار شد که گاندی به برای مذاکراتی به بریتانیای کبیر سفر کند ولی حاضر نبود بدون بزش سوار هواپیما شود.
اما در قوانین انگلیس چنین اجازه ای داده نشده بود. این موضوع مشکلی برای مذاکرات میان هند و انگلستان شده بود. به ناچار قانونی از تصویب پارلمان انگلستان گذشت که در آن بیان شد: ورود حیوانات به پارلمان انگلیس ممنوع است بجز بز گاندی!
@Harf_Akhaar
🍁
📝جوان و پیرزن
جواني با دوچرخه اش با پيرزني برخورد کرد و به جاي اينکه از او عذرخواهي کند و کمکش کند تا از جايش بلندشود، شروع به خنديدن و مسخره کردن او نمود؛
سپس راهش را کشيد و رفت! پيرزن صدايش زد و گفت: چيزي از تو افتاده است.
جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجونمود؛ پيرزن به او گفت: زياد نگرد؛
مروت و مردانگي ات به زمين افتاد و هرگز آن را نخواهي يافت..
"زندگي اگر خالي از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هيچ ارزشي ندارد"
زندگي حکايت قديمي کوهستان است!
صدا مي کني و مي شنوي؛
پس به نيکي صدا کن، تا به نيکي به تو پاسخ دهند
@Harf_Akhaar
🍁
#یک_داستان_یک_پند
🔹در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را میشناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.
🔸نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظهای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمهای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)
بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانیهای مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمیتوانی بشوی.
✨إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّـهِ جَمِيعاً✨
@Harf_Akhaar
🍁
💕ربطی ندارد متاهلی یا مجرد؛ زنی یا مرد
مکث را تمرین کن
گاهی زندگی سخت است و گاهی
ما سخت ترش میکنیم...
گاهی آرامش داریم، خودمان خرابش میکنیم
گاهی خیلی چیزها را داریم
اما محو تماشای نداشتههایمان می شویم...
گاهی حالمان خوب است اما
با نگرانی فردا خرابش می کنیم...
گاهی میشود بخشید
اما با انتقام ادامه اش می دهیم...
گاهی میشود ادامه داد
اما با اشتیاق انصراف میدیم...
گاهی باید انصراف داد
اما با حماقت ادامه می دهیم...
و گاهی؛ گاهی؛ گاهی
تمام عمر اشتباه میکنیم
و نمی دانیم یا نمی خواهیم که بدانیم...
کاش بیشتر مراقب خودمان،
تصمیماتمان و گاهی؛
"گاهیهای" زندگیمان باشیم
کاش یادمان نرود که
فقط یک بار زنده ایم و زندگی می کنیم.
فقط یک بار
شاید اینگونه درک بهتر و درستتری
از زندگی پیدا کنیم
@Harf_Akhaar
سرانجام روزی به حکمت همه
اتفاقات زندگی پی خواهی برد،
از سر درگمی ها بگذر و لبخند بزن...
اعتماد کن به حکمت خدایی
که از هر کسی نسبت به
بندگانش دلسوزتر است.
@Harf_Akhaar
📘#داستان_کوتاه
از مردی پرسیدند بچهات را بیشتر دوست داری یا همسرت را، پاسخ جالبی داد :گفت: بچهام را عاشقانه و زنم را عاقلانه دوست دارم!! گفتند یعنی چه ؟
گفت من عاشق بچهام هستم؛ همه کارهاش رو دوست دارم٬ همه افکارش، حرکاتش و همه چیزش برایم زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشد
ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم...
دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد
زیباترین موها رو داشت؛ بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید می بینم من آن موهای سفید را میپرستم.
وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود. حالا که چروکهای صورتش را میبینم من آن خطهای صورتش رو سجده می کنم.
وقتی از دست من عصبانی می شود و سکوت می کند من آن سکوت را دوست دارم.
وقتی به خاطر من چندین سال با ناملایمات ساخته، من آن ساختنش را دیوانهوار دوست دارم.
پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم.
@Harf_Akhaar