📚#داستان_کوتاه_آموزنده
پادشاهی دو غلام خرید یکی زیبا ودیگری زشت. برای امتحان غلامان، ابتدا غلام زیبا را به گرمابه می فرستد و با غلام دیگر صحبت میکند. و به او می گوید این غلام زیبا رو از تو بدی ها میگوید تو را نامرد و دروغگو می نامد، نظر تو چیست؟ غلام زشت میگوید رفیق من آدم راستگو و درستکار است تا بحال از او چیزی ندیده و نشنیده ام و از خوبی های او تعریف میکند که خودبین نیست، مهربان است و... شاه میگوید بس کن آنقدر با زیرکی او را ستایش نکن. غلام بر حرفهای خودش پافشاری کرد.
غلام زیبا رو از گرمابه بازگشت وشاه با او مشغول صحبت شد وگفت :ای کاش آن صفات ومعایب که رفیقت گفت در تو وجود نداشت. حال غلام متغیر شد وپرسید او چه می گوید؟شاه گفت ترا آدمی دو رو و ریاکار میداند.
غلام خشمگین شد و دشنام وناسزا به غلام زشت گفت، تا آنجا که شاه تحمل نکرد و دست بر دهان او گذاشت و گفت بس است.من با این امتحان هردو شما را شناختم درست است که تو زیبا رو هستی ولی روح تو پلید و متعفن است از این به بعد او سرپرست تو خواهد بود
@Harf_Akhaar
.
اگر میخواهید ازدواج کنید،
به دانشگاه بروید،
اما اگر میخواهید تحصیل کنید،
به کتابخانه بروید...!
#فرانک_زاپا
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_ملانصرالدین
یک روز ملا با خر خودش از دشتی می گذشت. خواست وضویش را تازه کند. بالا پوش اش را درآورد و رو الاغ انداخت و برای وضو گرفتن رفت آن طرف جوی آب.
دزدی از آن جا می گذشت؛ چشمش به بالاپوش افتاد؛ آن را برداشت و زد به چاک... ملا برگشت و بالاپوش خود را ندید. پالان خرش را برداشت و روی دوش خود انداخت و به الاغ گفت: هروقت بالاپوش مرا دادی، من هم پالان تو را پس می دهم!!
@Harf_Akhaar
🔹حکایت زن زیبا و قاضی مکار:
جوحی یک سال گرفتار فقر و درویشی شد. وقتی خود را از همه سو بی چاره دید،به خانه رفت و به زنش گفت:ای زن!سلاح که داری،پس بلند شو و شکاری پیدا کن تا او را بدوشیم و از او شیری به دست بیاوریم
زن تا این را شنید،انگار از خدا خواسته باشد،بلند شد و پیش قاضی رفت...
ادامه داستان در کانال زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/4166058591C307670161d
بیایید گرگ نباشیم
بیایید با هم بکاریم انسان بودن را
نبرید درخت انسانیت را
شاید،
شاید روزی میوه داد
شاید...
@Harf_Akhaar
📚#حكايت_جالب_مور_و_زنبور
زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه
به خانه میکشید و در آن رنج بسیار
می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت:
ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟
بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که
خواهم خورم.
این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد
و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب
کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به
دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد
و پای او بگرفت و بکشید.
زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟
مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند
که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد.
و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند
از موعظه واعظان بی نیاز گردد...
@Harf_Akhaar
هر شب بگوییـد
من انسانے هستم امیدوار
ڪه هیچ کینه اے
نسبت بـه هیچ ڪس ندارم
ترس و تشویش و تردید را
از خودم دور میسازم
و جای آن، امید و اعتماد
به نفس مے نشانم...
❤️شبتون آرام و نورانی 🌙
@Harf_Akhaar
ﺑﯽ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﻮﯾﻢ !
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺷﻮﯾﻢ ؛
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ؛
ﺩﻭباره ﺑﺒﻮﯾﯿﻢ ؛
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻟﻤﺲ کنیم
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ
ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ
ﺍﺣﺴﺎﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ
ﻭ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ .
سلام، صبح زیباتون بخیر
@Harf_Akhaar
نمیشه روی زمان قیمت گذاشت ...!
نمیتونی صاحبش باشی ،
اما میتونی ازش استفاده کنی ...
میتونی مصرفش کنی ،
اما نمیتونی نگهش داری ...!
وقتی که از دستش دادی ،
دیگه هیچوقت نمیتونی پسش بگیری !
#آدری_نیفنگر
📒#همسفر_مسافر_زمان
@Harf_Akhaar
در این دنیا آدم نمی تواند انتخاب کند که به او آسیب رسانده بشود یا نه ؛
ولی تا حدودی می تواند این انتخاب را بکند که چه کسی به او این آسیب را بزند.
من از انتخابم راضیام. امیدوارم او هم از انتخابش راضی باشد...!
#جان_گرین
@Harf_Akhaar
📚#داستانی_زیبا_و_خواندنی
گنجشک با خدا قهر بود …….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد….. و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه
محقرم کجاي دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداخت
فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
آن گاه تو از کمین مار پر گشودي. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها
که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته
بود. ناگاه چیزي درونش فرو ریخت … هاي هاي گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد
@Harf_Akhaar
👌👌📚چقد زیباست این متن👇👇
میلیاردها انسان در جهان متولد شده اند...
اما هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشته اند..
اثر انگشت تو، امضای خداوند است...
که اتفاقی به دنیا نیامده ای و دعوت شده ای
تو منحصر به فردی ...
مشابه یا بدل نداری ...
تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی...
وقتی انتخاب شده بودن ...
و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی٬
دیگر خودت را با هیچ کس مقایسه نمی کنی و احساس حقارت یا برتری
که حاصل مقایسه کردن است...
از وجودت محو می شود...
✍ #دکتر_الهی_قمشهای
@Harf_Akhaar
📚 #حکایت_قضاوت_بهلول و #تاجرهندی_و_مرد_سرایەدار
📒#قسمت_اول
آورده اند تاجری هندی، که کالا از هندوسان می آورده و در بغداد می فروخت در موقع مسافرت شب را در بین راه در کاروانسرایی اقامت نمود و برای شام غذایی خواست. سرایه دار مرغی پخته با چند تخم مرغ برای او آورد. تاجر چون از خواب بیدار شد، قافله در حرکت بود و سرایدار هم برای کاری از کاروانسرا بیرون رفته بود. تاجر هرچه صدا کرد سرایدار حاضر نبود حساب شام خورده شده را بنماید و چون قافله هم در حرکت بود تاجر نتوانست قیمت شام را بپردازد.
پس از یکسال که مجددا عبورش از همان کاروانسرا افتاد باز شامی از همان سرایدار خواست. او هم مانند سال پیش یک عدد مرغ با چند تخم مرغ برای تاجر آورد. چون صبح شد سرایدار را خواست. به او گفت: تو از سال گذشته، پول یک مرغ و چند تخم مرغ از من طلبکار هستی؛ با شام سب گذشته حساب کن، هر چه طلبکار هستی به تو بپردازم.
سرایدار پس از چند دقیقه که به دقت پیش خود حساب کرد، از تاجر مطالبه هزار دینار نمود و مخصوصا تذکر داد که در موقع رسیدگی به حساب خیلی مواظب بوده ام که بی اعتدالی در محاسبه رخ ندهد که مبادا مشغول ذمه ات شوم. تاجر از شنیدن هزار دینار قیمت دو مرتبه شام از کوره دررفت و به سرایدار گفت: گمان کنم که تو دیوانه ای که برای دو عدد مرغ و چند تخم مرغ هزار دینار مطالبه می نمایی!
✍ادامه دارد...
@Harf_Akhaar
📚 #حکایت_قضاوت_بهلول و #تاجرهندی_و_مرد_سرایەدار
📒#قسمت_دوم
سرایدار جواب داد: غریب است؛با انصافی که من در این موضوع بخرج داده و نخواسته ام به هیچ وجه تعدی در حق شما بنمایم، مرا دیوانه می خوانید؟ تاجر گفت: متشکرم؛ ولی به من حالی نمایید آخر هزار دینار چه پولی است و برای چه این مبلغ را به شما بدهکارم؟ سرایدار گفت: کمی دقت فرمایید! اگر من بی حساب گفتم حق با شماست.
این وجه را که مطالبه می نمایم از این لحاظ است که سال گذشته شما در این جا یک مرغ و شش تخم مرغ خورده اید و اگر این مرغ زنده بود و همان تخم مرغ ها را زیر آن می گذاشتم و جوجه می شد و هر کدام تا بحال چندین تخم می نمودند و باز از تخم های آنها جوجه بعمل می آمد و با این حساب من تا این ساعت صاحب هزارها تخم مرغ و جوجه بودم و با این حساب تمام این منافع را برای پر کردن شکم شما از دست داده ام. اکنون که هزار دینار در عوض تمام این خسارت به انضمام شام شب گذشته از شما مطالبه می نمایم، مرا دیوانه خطاب می نمایی؟
خلاصه، دعوای سرایدار و تاجر توجه همه مسافرین قافله را جلب نمود و هر چه سعی کردند مُرافِهِ را اصلاح دهند، میسر نشد. قرار شد به کدخدای محل مراجعه کنند تا او تکلیف را معین کند...
✍ادامه دارد...
@Harf_Akhaar
📚 #حکایت_قضاوت_بهلول و #تاجرهندی_و_مرد_سرایەدار
📒#قسمت_سوم
... چون کدخدا آمد و حال وقعه برایش تعریف نمودند، حق به سرایدار داد و تاجر را گفت: باید هزار دینار به سرایدار بدهی. تاجر بیچاره، حیران و سرگردان، نمی دانست چه بکند. در بین مسافران شخصی بود که سابقه دوستی با بُهلول داشت و میدانست که این مشکل فقط بدست بُهلول حل می شود، رو به حاضران کرد و گفت: از این محل تا بغداد مسافتی نیست. من می روم و قاضی شهر بغداد را میآورم تا هر چه حکم نمود، اجرا شود.
همگی قبول نمودند و آن شخص بر قاطری تندرو سوار شد و به جستجوی بُهلول پرداخت و او را در مسجدی یافت و واقعه را برای او تعریف کرد.
بُهلول به همراه آن مرد سوار شد و روی به کاروانسرای آورد. چون به نزدیک کاروانسرا رسیدند، پیاده شد و به آن مرد گفت: تو جلوتر به نزد آن جماعتی که منتظر هستند برو و بگو تا نیم ساعت دیگر انتظار داشته باشید. قاضی قول داده می آید.
آن مرد به همین نحو عمل کرد و همگی دقیقه شماری کردند. پس از پایان نیم ساعت قاضی نیامد. باز انتظار کشیدند؛یک ساعت و نیم بعد، سر و کله بُهلول پیدا شد. چون به نزدیک آن جماعت رسید، همگی به احترام قاضی از جای خود بلند شدند و چون بُهلول به زمین نشست، به آن جماعت گفت: از قضیه و ادعای سرایدار و تاجر با اطلاع شدم و از آقایان بسیار عذر می خواهم که بنا بر قولی که داده بودم، یک ساعت و نیم به تاخیر افتاد و البته عذرم بجا بوده ...
✍ادامه دارد...
@Harf_Akhaar
📚 #حکایت_قضاوت_بهلول و #تاجرهندی_و_مرد_سرایەدار
📒#قسمت_چهارم (پایان)
... بجهت آنکه من غیر از قضاوت به کار کشاورزی هم اشتغال دارم و در همان ساعت که می بایست در این محل برای قضاوت بیایم، زارعین جهت گرفتن بذر گندم آمده بودند و چون شنیده ام اگر بذر گندم را قبلا بجوشانند، حاصل آن خوب می شود، از این جهت در این ساعت که تاخیر نموده ام، مشغول جوشانیدن گندم ها بودم و به این لحاظ از آقایان عذر می خواهم.
کدخدا و آن جماعت گفتند: عجب قاضی دیوانه ای! مگر بذر جوشانده گندم سبز می شود؟! بُلول جواب داد: عجبی نیست در شهری که مرغ بریان شده، جوجه بگذارد، گندم جوشانده هم سبز خواهد شد!!! از این جواب دندان شکن بُهلول همه حاضرین متعجب ماندند.
حاضرین رو به سرایدار کرده و گفتند: از مرغ بریان شده که جوجه به عمل نمی آید! و تاجر مبلغی مختصر به قیمت دو شام به سرایدار پرداخت و موضوع ختم شد.
*پایان*
@Harf_Akhaar
آدمی باید اخلاق را از خانواده،
روش زندگی را از اجتماع،
دانش را از دانشگاه و البته
انسانیت را از حیوانات بیاموزد.
#آرتور_شوپنهاور
@Harf_Akhaar
خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست،
چه از درون و چه از بیرون
هر کدام ما اثر هنری ناتمامی است
هر حادثهای که تجریه میکنیم،
هر مخاطرهای که پشت سر میگذاریم،
برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است
پرودگار به کمبود هایمان جداگانه میپردازد زیرا اثری که انسان نام دارد در پیِ کمال است ...
#الیف_شافاک
@Harf_Akhaar
📚#مردناشنوا_و_وصیتنامه
پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه. بعد از چند سال بالاخره با دارویی خوب می شه. دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه. دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه: خونواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید.
پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام! هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم… فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام!
@Harf_Akhaar
ﺷﮑﺎﯾﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ، آینهای ﺍﺯ ﻧﻘﺺﻫﺎﯼ ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﮐﻪ نقصها ﻭ ﻧﺎﮐﺎﺭآﻣﺪﯼ ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺳﺖ.
#اشو
@Harf_Akhaar
📚#حکایتی_تامل_برانگیز
✍#هرجا_برود_عاقبت_اینجاست
دزدی عبا و چوبدستی ملانصرالدین را برداشت و فرار کرد. ملا به قبرستان رفت و آنجا نشست. به او گفتند: چرا اینجا نشسته ای؟ گفت: منتظرم تا دزد بیاید و عبا و چوب دستی خودم را از او بگیرم. گفتند: مگر دزد به قبرستان میآید؟! گفت: هر جا برود عاقبت میمیرد و همین جا می آید...
@Harf_Akhaar
آدمها بايد يك چيز را درباره خودشان بدانند!
من كجا خوشبختم؟
و لزوماً، منظور از جا
يك مكان جغرافيايي نيست،
منظور نقطه لذت زندگيست.
كِی ها و با كی ها و چراهايش مهم است ....
#صابر_ابر
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_زاهد_ریاکار
زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام خوردن بنشستند، کمتر از آن خورد که عادت او بود. به نماز برخاست، بیشتر از آن کرد که ارادت وی بود تا ظن و صلاح خود را در پیش سلطان زیادت کند و چون به خانه خویش آمد طعام خواست تا تناول کند.
پسری داشت صاحب فراست. گفت: ای پدر، مگر در مجلس سلطان طعام نخوردی؟ گفت: در نزد ایشان چیزی نخوردم که بکار آید. پسر گفت: پس نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بجای آید!
@Harf_Akhaar
📚#حکایت
ﺭﻭﺯﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ بحث شاﻥ ﺷﺪ!
ﻣﺎﺭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﻓﻨﺎﮎِ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﯿﺶ ﺯﺩﻧﻢ!
ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻤﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ.
ﻣﺎﺭ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﺮﻓﺶ، ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺰﻡ ﻭ ﻣﺨﻔﯽ ﻣﯿﺸﻮﻡ؛ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ!
ﻣﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻟﻌﻨﺘﯽ! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﺟﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺯﻫﺮ ﮐﺮﺩ.
ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﺧﻤﺶ مرهم کرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﯾﺎﻓﺖ.
چندی گذشت و ﺳﭙﺲ ﻣﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ
ﻧﻘﺸﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ:
ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ!
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ!
ﺍﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ، ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻫﺮ ﺭﺍ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﻧﻨﻤﻮﺩ!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﻭ ﻧﯿﺶ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻣﺮﺩ...!!!
ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ از ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻧﯿﺰﻫﻤﯿﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.
👌بیشتر ﻣﻮﺍﻇﺐ باورها و ﺗﻠﻘﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ مان ﺑﺎشیم
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه های امروز،
خاطرات فردا خواهند شد.
خوب یا بد ، از همه
لحظه ها لذت ببرید.
چون هدیه زندگی ،
خود زندگی است 🍂🌼🍃
صبحتون دل انگیز❤️
@Harf_Akhaar
📚#حکایت
در روزگاران دور، پدری پیر با فرزندش در دامنه کوهی در نزدیکی روستایی زندگی می کردند و با دوشیدن شیر از گوسفندان و فروختن آن به مردم روستا روزگار می گذراندند اما پیرمرد هر بار که شیر می دوشید مقداری آب در آن می ریخت و به مردم می فروخت و گرچه پسرش به او عارض می گشت اما پدر کار خود را می کرد.
سالی گذشت... در یک شب پاییزی طوفانی شدید برآمد و باران فراوانی باریدن گرفت و بدنبال آن، سیل از دامنه ی کوه سرازیر شد و خانه پیرمرد و پسرش را درنوردید. پیرمرد هراسان از خواب پرید و فریاد کشید: پسرم، چه شده؟ این آب چیست که درون خانه آمده؟ پسر گفت: هیچ پدر، این همان آبی است که شما در شیر مردم می کردید و اکنون به خانه مان سرازیر شده!
چو آتش برافروزی از بهر خلق
همان آتشت رابه دامان کنند
"پروین اعتصامی"
@Harf_Akhaar
وقتی همهاش برای دیگران زندگی کردهایم دیگر مشکل میشود خودمان را تغییر بدهیم و برای خودمان زندگی کنیم و در دامِ فداکاری نیفتیم.
#سیمون_دوبووار
📒#وانهاده
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_دزد_خیالی
ملانصرالدین شبی در صحن حیاط هیکلی دید. گمان کرد دزد است. زنش را آواز داد که که تیر کمان مرا بیاور که دزد به منزل آمده. زن تیر و کمان آورد. او تیر به چله کمان نهاده، رها کرد.
اتفاقا تیر به نشانه خورد. ملا به زنش گفت: دزد کشته شد و تا صبح با او کاری نداریم؛ برویم بخوابیم. پس رفتند و خوابیدند. صبح که ملا به حیاط رفت، متوجه شد که دزد، جبه اش بوده که زنش شسته و آویخته و با تیر سوراخ شده است.
پس سجده شکر بجای آورد. زن از دیدن این واقعه تعجب کرد و پرسید: چه جای شکر بیموقع است؟ ملا گقت: مگر ندیدی که چطور تیر به هدف خورده و آن را سوراخ کرد؛ فکر نمی کنی اگر خودم در وسط جبه بودم، الان باید تابوت ساز خبر می کردی؟! پس شاد باش که ملایی در آن نیست!!!
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_آموزنده
ﺍﻻﻏﯽ، ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ، ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ :
«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!»
👈 ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ!
@Harf_Akhaar
📚#داستان_کوتاه_دلنشین
🌺"نان ومیوه دل"
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد.
ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت:
بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند.
اسماعیل گفت:
من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود.
دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
پس بدان؛
انسان ها "نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را."
برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
@Harf_Akhaar