eitaa logo
•|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
990 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
70 فایل
﴿بھ نامْ خاݪق چشماݩ دݪربایِ مهدۍ🥀 •[ إِلَے مَتَے أَحَارُ فِيكَ يَا مَوْلاَےَ♥️🌱]• #فڪیف_اصبر_علی‌_فراقڪ✨ خـادم کـانـال:... •|اطݪاݞاټ+شࢪایط ٺبادݪ ۅکپۍ+پاسخ به ناشناس🍃↯ ♥️| @Sharaiet_Hazrat_hojat
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 🌿🕊 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 (شلمچه) ۱۵ مسـعود نگاهـم کـرد. داغـی گلوله هـای تیربـار را کـه از جلوی صورتم رد میشد، حس میکردم. نیروها از انتهای خاکریز سرازیر شده بودند این طرف. بلند شدم و خودم را رساندم به یحیی. هفت هشـت نفر، با هم میدویدند می آمدند. هنوز به پنج شـش متری ما نرسیده بودند که یکی از تیربارها سرش را برگرداند سمت آنها. با همین دو تا چشمهای خودم دیدم که چهطور گلوله ها روی تنشان مینشسـت و عینهو شاخه های گندمی که خوب رسیده باشند، قد خـم میکردنـد و میریختند زمین. آنکه جلوتـر از بقیه بود، چند بار غلت خورد و جلوی پایم به سـجده افتاد و خون سـرخی از زیر بدنش راه گرفت و روی زمین پخش شـد… •نویسنده:آقای کمال سپاهی 📖
4_5811961590467003473.mp3
3.05M
؛ 🎞 موضوع: وظایف منتظران ( )…💔 -استاد جعفری ،جلسه 7 |●Hazrat_Hojjat_Camp1
🌸🌱 آیت الله بهجت: اگر کسی دلش برای حضرت حجت(عج) تنگ شد: به قرآن و به خانه کعبه نگاه کند؛ نگاه کردن به قرآن، حضرت حجت(عج) و خانه کعبه یک حکم دارد.📜 |≥Hazrat_Hojjat_Camp1
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۱۶ قسمت هشتم: سوز درد فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید - صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده - هوای صبح خیلی عالیه آدم ۲ بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ... - وایسا صبحانه بخور و برو - نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس کی بیاد باید کلی صبر کنم اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه... کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد بارون ها شدید تر گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد و الا با اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون توی برف سنگین یا یخ زدن زمین اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ ترها حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوارشی ... نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝
🎨 | اِلٰهٖی وَ اَلْحِقْنٖی بِنُورِ عِزِّكَ الْاَبْهَجِ... ای خدا مرا به نور مقام عزتت که بهجت و نشاتش از هر لذت بالاتر است در پیوند...🔗🌱 |♡Hazrat_Hojjat_Camp1
ذڪࢪ ࢪوز : ݪا اݪھ الله ،اݪݦݪڪ اݪحق اڵݥبێڹ💚 ݩیـسټ ڂـכاێـــــے ڄز الله ڣࢪݥاݩࢪۅاے ځق ۅ آشڪاࢪ🔗
🕊 🌿🕊 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 (شلمچه) ۱۶ یحیـی فریاد کشـید: 《همه بکشـند عقـب؛ تا خاکریز پشـتی... زنده ها فـرار کنند...》 ولوله ای شـد. یک گردان آدمیزاد، پخش شـدند توی دشـت. تا خاکریـز پشـتی، فقط و فقط هشـتصد متر راه بـود. اما چهل پنجاه تا تانک سـمت راسـت و چهل پنجاه تای دیگر سـمت چپ انگار انتظار همین را میکشـیدند. ما شـده بودیم گوشـت دم توپ. برگشـتم خـودم را رسـاندم بـه سـنگر، کلاشـم را برداشـتم و بـه سـمت خاکریز پشـتی، بنا کـردم به دویـدن. از زمین و آسـمان گلولـه میبارید: تانک، خمپاره، دوشـکا، گیرینف، کلاش... از هیچکـدام دریـغ نمیکردند. همان ابتدای راه سـینه ام سـوخت و نفسـم گرفت. وسط دشت، پـر بـود از آدم. زمین پر بود از تفنگ و تجهیزات اضافی و جنازه و مجـروح. بوی خـاک و بوی باروت همه جا پر بـود. کمی جلوتر، سـمت چپ، یکـی میرفت… •نویسنده:آقای کمال سپاهی 📖
4_5825960237504398981.mp3
4.47M
؛ 🎞 موضوع: وظایف منتظران ( )…💔 -استاد جعفری ،جلسه 8 |●Hazrat_Hojjat_Camp1
| | سلام آقا جان 🤚 آخرین جمعه‌ی شعبان است و ما در پیچش معطر و بغض آلود بهار و آدینه و فراق ، با قلب هایی شرحه شرحه از انتظارتان ، با دست هایی لبريز از دعا و استغاثه‌ی ظهورتان و جان هایی آکنده از محبت و یادتان ، گام در شهر گل افشان رمضان می گذاریم ...💔🕊 |°Hazrat_Hojjat_Camp1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 برای وارد شدن به ماه رمضان آمادگی داری؟! قدر این چند روز باقی مانده ماه شعبان رو بدون! |○Hazrat_Hojjat_Camp1
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۱۷ بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم خیسه خیس حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می شد جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد و تا مدرسه پام یخ می زد سخت بود اما ... سخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم می شدیم درد جای سوز سرما رو می گرفت اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما دروغ نمی گفتم فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم… نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝
ذڪࢪ ࢪوز : اݪلهم صڵ عݪے محمّد و آݪ محمّد (وعجݪ فࢪجهم) ڂداێا بࢪ محمّد ۅ آݪ محمّد دڕود فرسټ ۅ دࢪ فڕج حضࢪټ مهدے ٺعجیݪ فࢪما 🔗♥️
‏مقام معظم رهبری: ۱۲ فروردین روز جزء مهمترین پربرکت ترین و تعیین کننده ترین روزهای تاریخ ماست🔗🇮🇷 |√Hazrat_Hojjat_Camp1
🕊 🌿🕊 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 (شلمچه) ۱۷ نگاه اش کـردم ببینم کیسـت که انفجاری رخ داد و دود همه جا را گرفت. رو زمین نیمخیز شـدم. دود انفجار که خوابید، اثری از او نبود. فقط یک تکۀ بزرگش را با دو تا چشم های خودم دیدم که توی هوا چرخ خورد و چرخ خورد و یککـم دورتر افتاد زمین. سـمت چـپ بدنم میسـوخت. نگاه نکـردم. چند قـدم جلوتر، یکـی بـا پاهای خون آلـود رو زمین نشسـته بود. چیـزی نگفت، اما نگاهـم کـرد. از آن نگاه ها که یک عالمه حرف دارد. راهم را کج کردم طرفش. هنوز دو قدم برنداشـته بودم که باد داغ و سـوزانی از زمیـن بلنـدم کـرد و چند متر دورتـر، کوبید زمیـن. همه جا جلوی چشـمم تاریک شـد و نفسم بند آمد… •نویسنده:آقای کمال سپاهی 📖
4_5854937857864500435.mp3
2.67M
؛ 🎞 موضوع: وظایف منتظران ( )…💔 -استاد جعفری ،جلسه 9 |●Hazrat_Hojjat_Camp1
| ای کاش همین رمضان بازآیید 🕊 برایمان ابوحمزه بخوانید و روی شهر ، نوای داودی دعای افتتاح از لب های مبارک شما ، باران نور بپاشد ...😍 ای کاش بازآیید ...💔🔗 |□Hazrat_Hojjat_Camp1
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۱۸ قسمت نهم: چشم های کور من اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شد چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد همه پیاده شدن چاره ای جز پیاده رفتن نبود ... توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست کن شد یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کالسیم بود و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت کاله نقابدار داشتم اون زمان کاله بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی اون رو با پدرش دیده .. نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝