کتاب#ملاقاتجوانانباامامزمانﷻ
خیلیامون دلمون میخاد امام زمانﷻ ࢪو ببینیم ۅحسرت این دیداࢪ تودلمون موندهッ
خیلی هامون هم احساس میکنیمنمیشه امام زمانﷻ ࢪو ببینیم اما این اشتباهه وما مےتونیم چھࢪه آقامون ࢪو ببینیم اما یه شࢪوطی داࢪه بࢪای اینکه بفهمیم میشه این دیداࢪ صوࢪت بگیره .
از امشب شࢪو؏میکنیم به خوندن کتابے که دیداࢪ جوانان با امام زمانﷻهست.🌿"
وعدۀما↯
ھرشبساعت²⁰🌱
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
#ملاقاتجوانانباامامزمانﷻ🌱
#قسمتاول✏️
《جوانان》
نام من میرزاحسین وشغلم نویسندگی است. ۱۴ ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم که تمام طبیبان از درمانم عاجز ماندند.
دست به دامان ائمه(ع) شدم که اگر از این بیماری نجات پیدا کنم، درچهارده ماه وهر ماه یک حکایت در وصف حال ائمه (ع) بنویسم.
سیزده حکایت را نوشتم اما چهاردهمین حکایت را، که در خور شان ائمه باشد نیافتم.
ناامید بودم که چطور نذرم را ادا کنم تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت به مجلسی دعوت شد.
رغبتی برای رفتن نداشتم، اما رفتم چون در جمع بودن مرا از خود خوری باز می داشت.
و عجیب آن که در آنجا حکایتی بسیار غریب شنیدم که برای مردی به نام محمود فارسی رخ داده بود وچون در جزئیات واقعه اختلاف نظر بود و من از خوشیِ یافتنِ
چهاردهمین حکایت سر از پانمیشناختم عزم جزم کردم که هرطور شده همان روز از زبان محمود فارسی ماجرا را بشنوم.
به خصوص که فهمیدم منزلش در همان شهر و حتی در نزدیکی است. پس به اصرار از مسلم که حکایت محمود را شرح داده بود خواستم که مرا به خانه او ببرد.
از مسلم انکار که «وقت گیر اورده ای... مثلا مهمان هستیم و باشد برای فردا.. پاهایم رنجور است و....»
واز من اصرار که فردا دیر است ونذرم فنا میشود و....
عاقبت رضایت داد و به راه افتادیم. راست میگوید پیرمردی است زنده دل، اما پاهایش رنجور است.
هم اهسته میآمد هم قدم به قدم می ایستاد و با رهگذاران خوش وبش میکرد. طاقت نیاوردم و پرسیدم: راه زیادی مانده؟
گفت : یکی دو کوچه ی دیگر.
گفتم : نمی شود نشانی اش را بگویی من خودم بروم؟
خندید و گفت: یا من خیلی یواش راه می آیم یا تو ۶ ماهه به دنیا آمده ای» با عصا به ته کوچه اشاره کرد و افزود «ته این کوچه داخل بن بست»
#ادامه_دارد...
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
#ملاقاتجوانانباامامزمانﷻ🌱
#قسمتدوم✏️
سرعتم را بیشتر کردم بن بست دراز را تا به اخر رفتم کاش شماره خانه را هم پرسیده بودم.
کلی این پا وآن پا کردم تا مسلم سرکوچه پیداش شد وجلوی اولین خانه ایستاد وموزیانه خندید وبا اشاره سر ودست فهماند که بیخود تا ته کوچه رفته ای.
تا برگردم مسلم در زده بود، پسرکی خنده رو در را باز کرد وبا دیدن مسلم گل از گلش شکفت سلام کرد و از جلوی در کنار رفت وارد خانه شدیم.
بازوی مسلم را گرفتم و آهسته گفتم: اصلا حواسم نبود، سرزده بدنیست؟
گفت:
نگران نباش درخانه ی محمود برای شيعيان علی(ع) همیشه باز است.
دست در جیب عبایش کرد ومشتی خرماوکشمش دراورد و به پسرم داد. به اتاقی کوچک، ساده وتمیز راهنمایی شدیم مردی با قبای سفید، مو وریشی سیاه نشسته بود و قرآن میخواند.
سلام کردیم وسربلند کرد وبا چشم آبی وبسیار درخشان به ما خیره شد وبا دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود.
گفتم: خجالتمان ندهید.
جلو رفتم ودست روی شانه اش گذاشتم اما با وجود فشار دستم از جا برخاست پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است.
گفتم : شرمنده مان کردید.
با صدای پرطنینی گفت: دشمنتان شرمنده باشد. چه سعادت و افتخاری بالا تر از دیدن روی مومن؟
روبوسی کردیم، اهسته گفت: مخصوصا که بوی بهشت هم بدهد
حرفش به دلم نشست، با مسلم هم روبوسی کرد ونشستیم چشمان نافذ و درخشان محمود فارسی مانع می شد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم وحرف بزنم.
مسلم سینه ای صاف کرد وگفت:
#ادامه_دارد...
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
•|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
#ملاقاتجوانانباامامزمانﷻ🌱 #قسمتدوم✏️ سرعتم را بیشتر کردم بن بست دراز را تا به اخر رفتم کاش ش
#ملاقاتجوانانباامامزمانﷻ🌱
#قسمتسوم✏️
در مجلسی بودیم صحبت شما شد وماجرایی که بر شما رفته ؛این آقا مشتاق شد که ماجرا را از زبان خود شما بشنود.
ایشان میرزا حسین کاتب هستند وگویا نذر دارند که روایات مربوط به ائمه (ع) را بنویسید. حالا اگر صلاح میدانید ماجرا را برایشان نقل کنید.
محمود نفسش را با آهی بیرون داد وگفت: مسلم جان، شما میدانید که من برای هرکسی این ماجرا را نقل نمی کنم مخصوصا برای غریبه های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها اثر نمی گیریند بلکه موجب زحمت هم می شوند.
گفتم: من غریبه نیستم برادر،اهل ایمانم ومشتاق شنیدن ماجرا، اگر برایم تعریف نکنید، همین جا بست می نشینم.
مسلم به کمک امد وگفت: شاید کار خداست وایشان هم واسطه خیر. بلکه انچه که می گویید و مینویسید موجب هدایت دیگران شود.
محمود فارسی بی حرف قران را برداشت و روبه قبله نشست تا استخاره کند. خوشبختانه استخاره خوب آمد.
محمود گفت: من این ماجرا را به زبان الکن خودم میگویم و با شما است که با قلمتان حق مطلب را ادا کنید. و پس از مکث طولانی گفت: اما یک شرط دارم و آن اینکه حقایق مخدوش نشوند.
گفتم:حاشا وکلا که چنین شود.
به سرعت قلم وجوهر وکاغذ را حاضر کردم وآماده به شنیدن ونوشتن نشستم.
محمود فارسی اشتیاق مرا که دید، لبخندی زد و چنین اغاز کرد:
من در دهی نزدیک حله که مردمش از برادران اهل تسنن هستند، به دنیا آمده ام. دوره نوجوانی را آنجا گذراندم.
دهِ ما بعد از صحرایی بی آب وعلف قرار گرفته بود. کار ما بچه ها این بود که پيشاپيش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده آبادی مژدگانی بگیریم.
#ادامه_دارد...
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
#ملاقاتجوانانباامامزمانﷻ🌱
#قسمتچهارم✏️
یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به ده می رسد. بلافاصله سراغ احمد رفتم بی آنکه دیگران را خبرکنم. احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت:
عالی شد. اگر کاروان به این بزرگی باشد میتوانیم چند سکه گیر بیاوریم. برویم بچه های دیگر را هم خبر کنیم.
گفتم: ولشان کن دنبال دردسر می گردی؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را هم که می گیریم قسمت کنیم.
مشکل راضی اش کردم که از خیر بچه های دیگر بگذرد. تا ظهر وقت زیادی مانده بود که از ده بیرون رفتیم. وچون فکر میکردیم زود به کاروان میرسیم، نه آبی با خود برداشتیم ونه نانی.
ساعت ها راه رفتیم، چند تپه بخشی از صحرا را پشت سرگذاشتیم بی آنکه غبار کاروانیان را ببینیم.
خورشید به وسط آسمان رسیده بود وحرارت آن مغز سرمان را میسوزاند. احمد ایستاده وبا گوشه چفیه پیشانی اش را خشک کرد وگفت : مطمئنی درست شنیده ای؟
گفتم:باگوش های خودم شنیدم.
با آستین عرق پیشانی ام را پاک کردم وفکر کردم کاش چفیه ام را برداشته بودم. احمد دستش را سایه بان چشم کرد وگفت: پس کو؟ جر خاک چیزی می بینی؟
به دورترین تپه اشاره کردم وگفتم:
تا انجا برویم اگر خبری نبود، برمیگردیم.
زیر چشمی نگاهش کردم. دست هایش را به کمر زد واخم کرد وگفت: برمیگردیم! به همین راحتی؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم؟
شانه هایم را بالا انداختم و راه افتادم. چون می دانستم هرچه بیشتر بگوید، عصبانی تر میشود، غرغر کنان گفت: نه آبی! نه نانی! بس که عجله کردی.
تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم. کمی از ظهر گذشته بود اوج گرما بود. احمد را می دیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد. صورتش سوخته بود وزبانش از دهانش بیرون مانده بود.
خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. انگاری تمام آب بدنم بخار شده بود. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند.
سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود. چشمانم سیاه میرفت. به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم. تا چشم کار میکرد بیابان بود وبس.
نه غبار کاروانی نه آبادی ونه حتی تک درختی احمد آهی کشید و روی زمین نشست.
کفش هایش را درآورد تا شن های داغ را از آن بتکاند.
گفتم : ننشین که پوستت می سوزد.
گفت : توهم با این خبر گفتنت.
#ادامه_دارد...
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1