#کرامات_امام_زمان ☘
#امید_آخر 🌱
#قسمت_پنجاه_نهم✏️
خادم مسجد توضیح می دهد که امام زمان عجل الله از حاجات همه ما باخبر هستند اگر شما چیزی نویسی و ازحضرت شفاهاً یا حتی فقط در دل چیزی را بخواهید اگر مصلحت باشد انشاالله عنایت می کنند ولی این کار هم یک عرض ارادتی است از طرف ما به امام زمان (عج) وتجربه نشان داده است که خیلیها با عریضه نوشتن به حاجات خود رسیده اند.
مادر سعید با چشمی پر از اشک و قلبی سرشار از لمید نامه را مینویسد از امام زمان شفای سعیدش را طلب می کند.
یکی از خادمان بیتابی های مادر سعید را میبیند و از حال سعید باخبر می شود سراغ خادم دیگری می رود و از او ومیخواهد که با همدیگر را به اتاق سعید و به نیت شفای او، توسلی کرده و روضه بخوانند.
چند نفر دیگر از خادمان هم باخبر میشوند و محفل روضه ای در اتاق سعید به پا می شود و بعد از روضه همگی برای شفای سعید دعا میکنند.
شب از نیمه گذشته و مسجد از جمعیت خالی شده بود. سعید با همان دل درد به خواب رفت، مادرش هم که خیلی گریه کرده بود در کنار سعید آرام گرفت.
مادرش هم که خیلی گریه کرده بود در کنار سعید آرام گرفت. نزدیکی های سحر، سعید از خواب پرید و با صدای او مادرش بیدار شد وبه مادرش مادرش می گوید:
✍🏻#ادامه_دارد...✨
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
#کرامات_امام_زمان ☘
#امید_آخر 🌱
#قسمت_شصت✏️
مادر جان! دیگر ناراحت نباش صاحب این مسجد مرا شفا داد.
مادرش که فکر می کرد سعیداین حرف را برای دلخوشی او می زند گفت: امیدوار باش پسرم حتما شفایت میدهد.
سعید گفت : مادرجان! باور کن او مرا شفا داده است، دیشب که خوابیدم دیدم توری اب پشت دیوار بلند شد و به طرفم امد، آن نور شخصی بود که من فقط نورش را میدیدم، آهسته نزدیک من شد تا اینکه به سینه ی من خورد و برگشت.
باور کن مادر، من شفا گرفته ام و آن تور هم صاحب همین مسجد بوده است.
مادر سعید اورا در آغوش گرفت د درحال گریه مدام صلوات می فرستاد، به سعید گفت : عزیزم پاشو یک کمی راه برو.
سعید هم سریع بلند شد وخیلی عادی بدون هیچ دردی برای مادرش راه رفت.
مادر سعید خیلی خوشحال شده بود ولی هنوز یقین نداشت که پسرس کاملا خوب شده باشد، به خاطر همین با سعید عازم تهران شدند و به بیمارستان الوند رفتند.
آقای دکتر(باهر) که ظاهر سعید سالم میدید تعجب کرد واورا برای عکسبرداری فرستاد. بعد از دیدن عکس ها و مشاهده کردند که هیچ اثری از غده ی بدخیم سرطانی وجود ندارد.
وقتی مادر سعید جریان را برای آنها تعریف کرد دکتر ها منقلب شدند وخدارا شکر کردند.
✍🏻#ادامه_دارد...✨
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
#کرامات_امام_زمان ☘
#امید_آخر 🌱
#قسمت_شصت_یکم✏️
سعید و مادرش بعد از دوهفته که کارهایشان در تهران تمام شد برای عرض تشکر راهی مسجد مقدس جمکران شدند.
وقتی به مسجد رسیدند مادرش خیلی بی تابی میکرد، خادمی که آنهارا شناخته بود وقتی متوجه شفای سعید شد آنها را به دفتر مسجد بود تا جریان را از زبان خودشام تعریف کنند.
مادر سعید مدام برای سلامتی امام زمان (عج) صلوات می فرستاد و باحالت خاصی می گفت:
« من نمیدانم الان امام زمان (عج) کجاست؟ آیا در دریاها، کشتی ها را نجات می دهد یا در آسمان هواپیما ها را...»
سعید چندانی، به برکات این دیدار شیعه شد ولی تعصب بزرگان فامیل او را به بالاترین مقام یعنی شهادت رساند واکنون در کنار بارگاه ملکوتی امامش علی ابن موسی الرضا (ع) آرام گرفته است، سعید جان شهادتت مبارک باد.
✍🏻#ادامه_دارد...✨
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
#کرامات_امام_زمان ☘
#امید_آخر 🌱
#قسمت_شصت_دوم✏️
«این گونه باشید»
باید کاری کنم که از آن کار خوشش بیاید، آنقدر که خودش را نشان دهد و دل بی تابم مرا با نگاهش تسکین بخشد.
بله بهترین کار همین است کاری که او بسیاو دویت میدارد بهترین راه رسیدن به وصالش.
سید باقر درحالی که با درفکر فرورفته بود به دنبال کاری میگشت که او از همه ی کارها بیشتر دوست داشته باشد میگشت.
«نماز اول وقت؟! رسیدگی به فقرا واحسان به خلق خدا؟! رفتن به خانه خدا؟!»
درمانده بود، میدانست که همه ی کار ها اورا خوشحال می کنند و لی دلش گواهی میداد باید کار دیگری انجام دهد کار دیگری که در کنار این خوبی ها نتيجه می دهد.
از پشت میز مطالعه بلند شد و به طرف باغچه کنار حیاط رفت وبه ارامی در حالی که فکرش هنوز مشغول بود، روی بلوک سیمانی که پدرش برای پایه شلنگ آب پاشی درکنار باغچه گذاشته بود نشست.
✍🏻#ادامه_دارد...✨
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
#کرامات_امام_زمان ☘
#امید_آخر 🌱
#قسمت_شصت_سوم✏️
تابش نور خورشید که ساعتی بیشتر از طلوعش نمط گذشت به گل یاهان طراوت بیشتری بخشیده بود.
شبنم ها روی گلبرگ های گل سرخ، مانند قطرات اشک بر گونه ی انسان دردمند خودنمایی میکردند.
سید باقر که دلی پر از درد داشت فکرش به جایی نرسید بود شروع کرد با گل وگیاهان درد دل کردن:
«ای گل های قشنگ، ای درختان مهربان، شما که دائما مشغول ذکر خدایید به من کمک کنید، شما که اورا بهتر از من میشناسید بگویید چه کار کنم تا چشمان من هم در ردیف چشمانی قرار گیرد که اورا دیده اند.
وخال مشکی اش قبله ی نگاهشام قرار داده اند تورا یه خدایی که همه ی مارا آفرید جواب مرا بدهید.
سید باقر، عاجزانه وخیلی جدی از گل ها استمداد میخواست والبته از تجارب زندگی اش به دست آورده بود که طبیعت به انسان درس میدهد. اورا راهنمایی می کند.
با این حال آهی کشید و تا خواست با یک یا علی ازجایش ببند شود، در همان لحظه قطره شبنمی از گلبرگ یکی ازگل های سرخ، با چرخشی زیبا به زمین افتاد.
سید باقر به محض دیدن این قطره شبنم با خوشحالی فریاد کشید « بله خودش است»
سید باقر خم شد وبه روی گل بوسه ای زد، باز با خودش گفت «به...
✍🏻#ادامه_دارد...✨
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
#کرامات_امام_زمان ☘
#امید_آخر 🌱
#قسمت_شصت_چهارم✏️
یادم امد «زیارت عاشورا و اشک برای امام حسین (ع) این کار را برای امام زمان (عج) بسیار دوست میدارد وحتما عنایت می کند.
از این جمعه تا چهل جمعه هر هفته به یکی از مساجد شهر میروم و با خواندن زیارت عاشورا دلش، را به دست آورده و نگاهی از آن چهره دلربا طلب می کنم.
اما از کجا معلوم که واقعا این بهترین عمل باشد؟
بازهم به فکر فرو رفت اما لحظه ای نگذشت که با خودش گفت :
«اولاً در جریان سید رشتی امام زمان (عج) سه بار به او فرمود: چرا عاشورا نمیخوانید؟ عاشورا عاشورا عاشورا، این سه بار تکرار کردن نشانه ی اهمیت این مسئله است.»
درم اینکه، خود امام زمان (عج) در زیارت ناحیه مقدسه میفرماید: هرصبح وشام برای تو میگریم و به جای اشک خون میکنم.
سوم اینکه، وقتی موقع ظهور می شود امام زمان (عج) به دیوار کعبه تکیه می زند و یکی از سخنانشان این است که:
« الا یا اهل العالم ان جدی الحسین (ع) قتلوه عطشانا»
یعنی ببین امام زمان (عج) چقدر عشق امام حسین (ع) را دارد که وقتی ظهور هم می کند از جمله کلماتی که دارند درمورد امام حسین (ع) است و همه میدانیم که منتقم خون امام حسین، امام زمان (عج) است، در...
✍🏻#ادامه_دارد...✨
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
#کرامات_امام_زمان ☘
#امید_آخر 🌱
#قسمت_شصت_پنجم✏️
دعای ندبه هم یادم هست که امده: طلب کننده ی خون امام حسین (ع) کجاست؟
به هر حال این ارتباط شدید امام زمان (عج) با امام حسین (ع) می تواند راهی را برایم باز کند و مرا به خواسته ام برساند.
سید باقر خیلی خوشحال بود و احساس میکرد کشف بزرگی کرده و این سری از اسرار الهی است که باید در قلب خودش نگه دارد و پیش کسی فاش نکند.
در حالیکه دستش را به کمرش گذاشته بود با خودش گفت پیری هم بد دردی است که به جانم افتاده راستی در کتاب آمده بود امام زمان(عج) روز عاشورا ظهور میکند چند روز پیش این مطلب را خواندم.
که امام صادق علیه السلام فرمود : یخرج القائم یوم السبت یوم عاشورا الیوم الذی قتل فیه الحسین علیه السلام.
بله کار تمام است فقط باید همت کنم این ۴۰ هفته را پشت سر هم به مساجد شهر بروم.
هفته ها یکی پس از دیگری سپری می شد و سید باقر هر جمعه مهمان مسجدی می شد و باحال توجه و نیاز شروع میکرد خواندن زیارت عاشورا آنهم با چه سوزی.
هرجامعه ها به جامعه چهلم نزدیک می شد حال سیدباقر هم بهتر می شد و احساس نورانیت خاصی در وجودش میکرد.
✍🏻#ادامه_دارد...✨
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
#کرامات_امام_زمان ☘
#امید_آخر 🌱
#قسمت_شصت_ششم✏️
از مفاهیم زیارت عاشورا هم خیلی بیشتر از قبل مطلب به دست آورده بود یکی اینکه در زیارت عاشورا دو مرتبه برای خونخواهی امام حسین علیه السلام حضرت مهدی علیه السلام دعا می کنیم.
یکی آنجا که می فرماید روزی کند خداوند برای من طرف کردن خون شما را را برای امام حسین علیه السلام با امام یاد شده است محمد صلی الله علیه و آله و سلم و دومی آنجا که می فرماید:
«وان یرزقنی طلب ثاری مع امام هدی ظاهر ناطق بالحق منکم»
ونکته دیگر اینکه در زیارت عاشورا، دشمنان امام حسین علیه السلام مورد لعن و نفرین قرار گرفته اند و حتی بردشمنان امام حسین علیه السلام مقدم بر سلام بر ایشان هم هست.
پس ما هم باید دشمنان خدا را نفرین کنیم و دوستان خدا را دوست داشته باشیم.
هرچقدر شناختش از مفاهیم زیارت عاشورا بیشتر می شد سوز و اشکش هم به مراتب زیاد تر می شد.
تا رسید به جمعه سی و هشتم مسجد شد که قبل شناسایی کرده بود طاقتش تمام شده بود دیگر توان تحمل این هفته را نداشت با این وجود حال خوشی پیدا کرده بود اول دعای سلامتی امام زمان را خواند و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا...
✍🏻#ادامه_دارد...✨
#ملاقاتجوانانباامامزمانﷻ🌱
#قسمتاول✏️
《جوانان》
نام من میرزاحسین وشغلم نویسندگی است. ۱۴ ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم که تمام طبیبان از درمانم عاجز ماندند.
دست به دامان ائمه(ع) شدم که اگر از این بیماری نجات پیدا کنم، درچهارده ماه وهر ماه یک حکایت در وصف حال ائمه (ع) بنویسم.
سیزده حکایت را نوشتم اما چهاردهمین حکایت را، که در خور شان ائمه باشد نیافتم.
ناامید بودم که چطور نذرم را ادا کنم تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت به مجلسی دعوت شد.
رغبتی برای رفتن نداشتم، اما رفتم چون در جمع بودن مرا از خود خوری باز می داشت.
و عجیب آن که در آنجا حکایتی بسیار غریب شنیدم که برای مردی به نام محمود فارسی رخ داده بود وچون در جزئیات واقعه اختلاف نظر بود و من از خوشیِ یافتنِ
چهاردهمین حکایت سر از پانمیشناختم عزم جزم کردم که هرطور شده همان روز از زبان محمود فارسی ماجرا را بشنوم.
به خصوص که فهمیدم منزلش در همان شهر و حتی در نزدیکی است. پس به اصرار از مسلم که حکایت محمود را شرح داده بود خواستم که مرا به خانه او ببرد.
از مسلم انکار که «وقت گیر اورده ای... مثلا مهمان هستیم و باشد برای فردا.. پاهایم رنجور است و....»
واز من اصرار که فردا دیر است ونذرم فنا میشود و....
عاقبت رضایت داد و به راه افتادیم. راست میگوید پیرمردی است زنده دل، اما پاهایش رنجور است.
هم اهسته میآمد هم قدم به قدم می ایستاد و با رهگذاران خوش وبش میکرد. طاقت نیاوردم و پرسیدم: راه زیادی مانده؟
گفت : یکی دو کوچه ی دیگر.
گفتم : نمی شود نشانی اش را بگویی من خودم بروم؟
خندید و گفت: یا من خیلی یواش راه می آیم یا تو ۶ ماهه به دنیا آمده ای» با عصا به ته کوچه اشاره کرد و افزود «ته این کوچه داخل بن بست»
#ادامه_دارد...
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
#ملاقاتجوانانباامامزمانﷻ🌱
#قسمتدوم✏️
سرعتم را بیشتر کردم بن بست دراز را تا به اخر رفتم کاش شماره خانه را هم پرسیده بودم.
کلی این پا وآن پا کردم تا مسلم سرکوچه پیداش شد وجلوی اولین خانه ایستاد وموزیانه خندید وبا اشاره سر ودست فهماند که بیخود تا ته کوچه رفته ای.
تا برگردم مسلم در زده بود، پسرکی خنده رو در را باز کرد وبا دیدن مسلم گل از گلش شکفت سلام کرد و از جلوی در کنار رفت وارد خانه شدیم.
بازوی مسلم را گرفتم و آهسته گفتم: اصلا حواسم نبود، سرزده بدنیست؟
گفت:
نگران نباش درخانه ی محمود برای شيعيان علی(ع) همیشه باز است.
دست در جیب عبایش کرد ومشتی خرماوکشمش دراورد و به پسرم داد. به اتاقی کوچک، ساده وتمیز راهنمایی شدیم مردی با قبای سفید، مو وریشی سیاه نشسته بود و قرآن میخواند.
سلام کردیم وسربلند کرد وبا چشم آبی وبسیار درخشان به ما خیره شد وبا دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود.
گفتم: خجالتمان ندهید.
جلو رفتم ودست روی شانه اش گذاشتم اما با وجود فشار دستم از جا برخاست پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است.
گفتم : شرمنده مان کردید.
با صدای پرطنینی گفت: دشمنتان شرمنده باشد. چه سعادت و افتخاری بالا تر از دیدن روی مومن؟
روبوسی کردیم، اهسته گفت: مخصوصا که بوی بهشت هم بدهد
حرفش به دلم نشست، با مسلم هم روبوسی کرد ونشستیم چشمان نافذ و درخشان محمود فارسی مانع می شد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم وحرف بزنم.
مسلم سینه ای صاف کرد وگفت:
#ادامه_دارد...
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
•|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
#ملاقاتجوانانباامامزمانﷻ🌱 #قسمتدوم✏️ سرعتم را بیشتر کردم بن بست دراز را تا به اخر رفتم کاش ش
#ملاقاتجوانانباامامزمانﷻ🌱
#قسمتسوم✏️
در مجلسی بودیم صحبت شما شد وماجرایی که بر شما رفته ؛این آقا مشتاق شد که ماجرا را از زبان خود شما بشنود.
ایشان میرزا حسین کاتب هستند وگویا نذر دارند که روایات مربوط به ائمه (ع) را بنویسید. حالا اگر صلاح میدانید ماجرا را برایشان نقل کنید.
محمود نفسش را با آهی بیرون داد وگفت: مسلم جان، شما میدانید که من برای هرکسی این ماجرا را نقل نمی کنم مخصوصا برای غریبه های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها اثر نمی گیریند بلکه موجب زحمت هم می شوند.
گفتم: من غریبه نیستم برادر،اهل ایمانم ومشتاق شنیدن ماجرا، اگر برایم تعریف نکنید، همین جا بست می نشینم.
مسلم به کمک امد وگفت: شاید کار خداست وایشان هم واسطه خیر. بلکه انچه که می گویید و مینویسید موجب هدایت دیگران شود.
محمود فارسی بی حرف قران را برداشت و روبه قبله نشست تا استخاره کند. خوشبختانه استخاره خوب آمد.
محمود گفت: من این ماجرا را به زبان الکن خودم میگویم و با شما است که با قلمتان حق مطلب را ادا کنید. و پس از مکث طولانی گفت: اما یک شرط دارم و آن اینکه حقایق مخدوش نشوند.
گفتم:حاشا وکلا که چنین شود.
به سرعت قلم وجوهر وکاغذ را حاضر کردم وآماده به شنیدن ونوشتن نشستم.
محمود فارسی اشتیاق مرا که دید، لبخندی زد و چنین اغاز کرد:
من در دهی نزدیک حله که مردمش از برادران اهل تسنن هستند، به دنیا آمده ام. دوره نوجوانی را آنجا گذراندم.
دهِ ما بعد از صحرایی بی آب وعلف قرار گرفته بود. کار ما بچه ها این بود که پيشاپيش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده آبادی مژدگانی بگیریم.
#ادامه_دارد...
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
#ملاقاتجوانانباامامزمانﷻ🌱
#قسمتچهارم✏️
یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به ده می رسد. بلافاصله سراغ احمد رفتم بی آنکه دیگران را خبرکنم. احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت:
عالی شد. اگر کاروان به این بزرگی باشد میتوانیم چند سکه گیر بیاوریم. برویم بچه های دیگر را هم خبر کنیم.
گفتم: ولشان کن دنبال دردسر می گردی؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را هم که می گیریم قسمت کنیم.
مشکل راضی اش کردم که از خیر بچه های دیگر بگذرد. تا ظهر وقت زیادی مانده بود که از ده بیرون رفتیم. وچون فکر میکردیم زود به کاروان میرسیم، نه آبی با خود برداشتیم ونه نانی.
ساعت ها راه رفتیم، چند تپه بخشی از صحرا را پشت سرگذاشتیم بی آنکه غبار کاروانیان را ببینیم.
خورشید به وسط آسمان رسیده بود وحرارت آن مغز سرمان را میسوزاند. احمد ایستاده وبا گوشه چفیه پیشانی اش را خشک کرد وگفت : مطمئنی درست شنیده ای؟
گفتم:باگوش های خودم شنیدم.
با آستین عرق پیشانی ام را پاک کردم وفکر کردم کاش چفیه ام را برداشته بودم. احمد دستش را سایه بان چشم کرد وگفت: پس کو؟ جر خاک چیزی می بینی؟
به دورترین تپه اشاره کردم وگفتم:
تا انجا برویم اگر خبری نبود، برمیگردیم.
زیر چشمی نگاهش کردم. دست هایش را به کمر زد واخم کرد وگفت: برمیگردیم! به همین راحتی؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم؟
شانه هایم را بالا انداختم و راه افتادم. چون می دانستم هرچه بیشتر بگوید، عصبانی تر میشود، غرغر کنان گفت: نه آبی! نه نانی! بس که عجله کردی.
تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم. کمی از ظهر گذشته بود اوج گرما بود. احمد را می دیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد. صورتش سوخته بود وزبانش از دهانش بیرون مانده بود.
خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. انگاری تمام آب بدنم بخار شده بود. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند.
سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود. چشمانم سیاه میرفت. به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم. تا چشم کار میکرد بیابان بود وبس.
نه غبار کاروانی نه آبادی ونه حتی تک درختی احمد آهی کشید و روی زمین نشست.
کفش هایش را درآورد تا شن های داغ را از آن بتکاند.
گفتم : ننشین که پوستت می سوزد.
گفت : توهم با این خبر گفتنت.
#ادامه_دارد...
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1