eitaa logo
•|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
955 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
70 فایل
﴿بھ نامْ خاݪق چشماݩ دݪربایِ مهدۍ🥀 •[ إِلَے مَتَے أَحَارُ فِيكَ يَا مَوْلاَےَ♥️🌱]• #فڪیف_اصبر_علی‌_فراقڪ✨ خـادم کـانـال:... •|اطݪاݞاټ+شࢪایط ٺبادݪ ۅکپۍ+پاسخ به ناشناس🍃↯ ♥️| @Sharaiet_Hazrat_hojat
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب خیلیامون دلمون میخاد امام زمانﷻ ࢪو ببینیم ۅحسرت این دیداࢪ تودلمون موندهッ خیلی هامون هم احساس میکنیم‌نمیشه امام زمانﷻ ࢪو ببینیم اما این اشتباهه وما مےتونیم چھࢪه آقامون ࢪو ببینیم اما یه شࢪوطی داࢪه بࢪای اینکه بفهمیم میشه این دیداࢪ صوࢪت بگیره . از امشب شࢪو؏میکنیم به خوندن کتابے که دیداࢪ جوانان با امام زمانﷻهست.🌿" وعدۀما↯ ھرشب‌ساعت²⁰🌱 Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
🌱 ‌✏️ 《جوانان》 نام من میرزاحسین وشغلم نویسندگی است. ۱۴ ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم که تمام طبیبان از درمانم عاجز ماندند. دست به دامان ائمه(ع) شدم که اگر از این بیماری نجات پیدا کنم، درچهارده ماه وهر ماه یک حکایت در وصف حال ائمه (ع) بنویسم. سیزده حکایت را نوشتم اما چهاردهمین حکایت را، که در خور شان ائمه باشد نیافتم. ناامید بودم که چطور نذرم را ادا کنم تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت به مجلسی دعوت شد. رغبتی برای رفتن نداشتم، اما رفتم چون در جمع بودن مرا از خود خوری باز می داشت. و عجیب آن که در آنجا حکایتی بسیار غریب شنیدم که برای مردی به نام محمود فارسی رخ داده بود وچون در جزئیات واقعه اختلاف نظر بود و من از خوشیِ یافتنِ چهاردهمین حکایت سر از پانمی‌شناختم عزم جزم کردم که هرطور شده همان روز از زبان محمود فارسی ماجرا را بشنوم. به خصوص که فهمیدم منزلش در همان شهر و حتی در نزدیکی است. پس به اصرار از مسلم که حکایت محمود را شرح داده بود خواستم که مرا به خانه او ببرد. از مسلم انکار که «وقت گیر اورده ای... مثلا مهمان هستیم و باشد برای فردا.. پاهایم رنجور است و....» واز من اصرار که فردا دیر است ونذرم فنا میشود و.... عاقبت رضایت داد و به راه افتادیم. راست می‌گوید پیرمردی است زنده دل، اما پاهایش رنجور است. هم اهسته می‌آمد هم قدم به قدم می ایستاد و با رهگذاران خوش وبش میکرد. طاقت نیاوردم و پرسیدم: راه زیادی مانده؟ گفت : یکی دو کوچه ی دیگر. گفتم : نمی شود نشانی اش را بگویی من خودم بروم؟ خندید و گفت: یا من خیلی یواش راه می آیم یا تو ۶ ماهه به دنیا آمده ای» با عصا به ته کوچه اشاره کرد و افزود «ته این کوچه داخل بن بست» ... Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
🌱 ‌✏️ سرعتم را بیشتر کردم بن بست دراز را تا به اخر رفتم کاش شماره خانه را هم پرسیده بودم. کلی این پا وآن پا کردم تا مسلم سرکوچه پیداش شد وجلوی اولین خانه ایستاد وموزیانه خندید وبا اشاره سر ودست فهماند که بیخود تا ته کوچه رفته ای. تا برگردم مسلم در زده بود، پسرکی خنده رو در را باز کرد وبا دیدن مسلم گل از گلش شکفت سلام کرد و از جلوی در کنار رفت وارد خانه شدیم. بازوی مسلم را گرفتم و آهسته گفتم: اصلا حواسم نبود، سرزده بدنیست؟ گفت: نگران نباش درخانه ی محمود برای شيعيان علی(ع) همیشه باز است. دست در جیب عبایش کرد ومشتی خرماوکشمش دراورد و به پسرم داد. به اتاقی کوچک، ساده وتمیز راهنمایی شدیم مردی با قبای سفید، مو وریشی سیاه نشسته بود و قرآن میخواند. سلام کردیم وسربلند کرد وبا چشم آبی وبسیار درخشان به ما خیره شد وبا دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود. گفتم: خجالتمان ندهید. جلو رفتم ودست روی شانه اش گذاشتم اما با وجود فشار دستم از جا برخاست پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است. گفتم : شرمنده مان کردید. با صدای پرطنینی گفت: دشمنتان شرمنده باشد. چه سعادت و افتخاری بالا تر از دیدن روی مومن؟ روبوسی کردیم، اهسته گفت: مخصوصا که بوی بهشت هم بدهد حرفش به دلم نشست، با مسلم هم روبوسی کرد ونشستیم چشمان نافذ و درخشان محمود فارسی مانع می شد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم وحرف بزنم. مسلم سینه ای صاف کرد وگفت: ... Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
🥀 ما سامرا نرفتہ گداے تو مےشويم اے مهربان امام فداےتو مےشويم هادےِ خلق،ڪورے چشمان گمرهان پروانگان شمع عزاے تو مےشويم (ع)🏴 🥀 Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_401644107203608591.mp3
1.22M
صبحم را با یاد تو آغاز میکنم مولا جان🌷 Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا