eitaa logo
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س» تاسیس ۱۴٠٠/۹/۴
87 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
244 فایل
ارتباط با مدیر کانال ya110s@
مشاهده در ایتا
دانلود
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 نماهنگ بسیار فوق العاده زیبا در وصف حضرت آقا رهبر عزیزِ جانمون امام خامنه ای مدّ ظلّه العالی پیشاپیش روزت مبارک بهترین پدر دنیا ... 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌹🍃🌷 🍃🌹🍃🌷🍃🌷 🌸🍃🌺🍃 🍃🌷🍃 🇮🇷 توجه 👈دعوتیدبه جشن ویژه بانوان 🇮🇷 باسلام واحترام وادب همراهان گرامی ازطرف کمیته بانوان قرارگاه فرهنگی مسجد حضرت ولیعصر (عج)محله عطاران درروزدوشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۱۷ بمناسبت گرامیداشت ایام مبارک عیادرجبیه وروززنان وخانواده، تربیت نسل انقلابی مراسم جشن باشکوهی همراه بابرنامه های متنوع برگزارمی شود. 🌹زمان:بعدازنمازمغرب وعشا 🌷مکان:مسجدحضرت ولیعصر(عج)محله عطاران لذاخواهشمند است باحضورگرمتان قدم برچشم ماگزارید. 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 کمیته بانوان قرارگاه فرهنگی مسجدحضرت ولیعصر(عج)محله عطاران 🍃🌷🍃 🌸🍃🌺🍃 🍃🌹🍃🌷🍃🌷 🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌹🍃🌷 🚩 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🌷💐🌷 📣جلسه هفتگی زینبیه 🌹 شنبه ۱۵ ماه 🌼ساعت ۱۵/۴۵ با برنامه های زیر برقرار است 👇 🌸ختم صلوات 🌻ختم قرآن کریم 🌺جشن میلاد با سعادت مولی الموحدین امیرالمؤمنین سلام الله علیه💐💐💐 توسط سرکار خانم حسینی 🌸 خواهرای عزیزم همگی دعوتید 👏❤️❤️❤️👏 آدرس بنیاد . خیابان ذوالفقار پنج ؛کوچه سوم مالک اشتر ؛ پلاک ۲۳ تابلوی کانون زینبیه بالای در نصب است 🌹⬆️⬆️⬆️⬆️ 🌹
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : هشتاد و یکم یک روز وهب کنارم سر سفره نشسته بود و کلافه می گفت: «یالا، مدرسهم دیر شد.» داشتم برای او لقمه می گرفتم که صدای مهیبی آمد. هیچ صدای آژیری زده نشده بود. انفجار بمب آن قدر نزدیک بود که دیوار خانه شکافت مهدی با پای توی گچ نمی توانست بدود. به پایم چسبید. زهرا را که با صدای انفجار از خواب پریده بود و گریه میکرد بغلش کردم وهب معصومانه نگاهم کرد و گریه زهرا میان صدای گرکننده ضدهوایی ها گم شد. هواپیماها، پالایشگاه نفت کرمانشاه را زده بودند.و آسمان از ،دود سیاه بود و بوی انفجار تا خانه میآمد زهرا همچنان گریه میکرد و آرام نمیشد درمانده شدم نمیدانستم چکار کنم قرآن را برداشتم میان حلقه بچه ها نشستم و چند آیه .خواندم سر و صداها که خوابید، شیشه های خرد شده را جارو کردم وهب اصرار داشت که به مدرسه برود تردید داشتم که با این بمباران مدرسه باز باشد از طرفی ماجرای آدمهای مشکوک که سر راه وهب را گرفته بودند حسابی نگرانم کرده بود. نگاهی به مهدی انداختم باوجود گچ پایش فکر کردم که نمیتواند خطر ساز باشد :گفتم مهدی» جان خونه ،باش زود برمی گردم.» به زهرا کمی شیر دادم آرام شد قنداقه اش کردم و اما موج انفجار درب حیاط را هم پیچانده بود و بسته نمیشد نه میتوانستم مهدی را تنها بگذارم و نه دلم میآمد که وهب را به تنهایی در این وضعیت راهی مدرسه .کنم مهدی به ظاهر راضی به ماندن شد اما حالا وهب نمیخواست او را تا مدرسه ببرم. علی رغم اتفاقات ،گذشته نمی ترسید و بیشتر از سنش نسبت به من 👇👇👇
احساس تعهد می کرد. از خانه که دور ،شد مهر مادری ام .جوشید زهرا را بغل کردم و با فاصله تا جایی دنبالش .رفتم از آن آدمهای مشکوک خبری .نبود خیالم تا حدی راحت شد وبرگشتم خانه های سازمانی سپاه از یک طرف به محوطه ای باز و صحرا میرسید از همان جا روباهی به طمع مرغ و خروس تا در حیاط آمده بود وقتی به خانه ،رسیدم مهدی داد میزد «گرگ گرگ.» آقای صالحی یکی از دوستان حسین که از جبهه برگشته بود آمده بود کمک مهدی وقتی مرا بچه به بغل دید گفت «خانم ،همدانی کوچولوی شما روباه دیده فکر کرده که گرگه، ظاهراً شما دست تنهایید اگه کمکی از من بر می آد بگید.» خواستم بگویم که اگر شما حسین را میبینید پیغام بدهید که... لب گزیدم و گفتم: «مشکلی نیست.» همان روز آقای صالحی چند نفر را فرستاد و اوضاع به هم ریخته درب و پنجره و درب پیچیده حیاط را سروسامان دادند. تازه گچ پای مهدی را باز کرده بودم که وهب مریض شد طوری که از شدت ،تب نمیتوانست به مدرسه برود. صبح زود آفتاب نزده به یک ،درمانگاه پیش دکتری هندی بردمش دکتر آزمایش کامل نوشت.وقتی نتیجه آزمایش را دید گفت :«عفونت» وارد خونش شده و کاری از دست من ساخته نیست. دیگر داشتم از غصه دق میکردم دست بچه هایم را گرفتم و با دنیایی اندوه راهی خانه شدم به خانه نرسیده بودیم که صدای هواپیما آمد. هم،زمان سرهامان رو به بالا شد. خورشید چشم را میزد صدا دور بود و ضعیف و هواپیمایی پیدا نبود. گفتم: هواپیمای ایرانه داره میره مرز وهب بی حوصله گفت : مامان بریم خونه از شدت تب و ضعف نمیتوانست روی پاهایش بایستد اما مهدی همان پای نه چندان خوب شده اش را به زمین زد و گفت «یالا ،مامان هواپیما رو نشونم بده با یک ،دست زهرا را بغل کرده بودم دست دیگرم را سایه بان چشمم کردم و سرم را چپ و راست چرخاندم تا بهانه مهدی را بگیرم و زود به خانه برویم. صدا نزدیک و نزدیکتر شد هنوز هواپیمایی به چشم نمی آمد که ناگهان از سمت شرق چیزی مثل یک شهاب سنگ تیز و مستقیم آسمان را شکافت و روی شهر افتاد هواپیمای عراقی بود که از سمت مشرق آمده بود، شیرجه زد بمب هایش را انداخت و رو به آسمان اوج گرفت با انفجار مهیب بمبها توده های خاکستری از چند جا بلند شد تکان های انفجار مجبورمان کرد که تا خانه بدویم... ⬅️ ادامه دارد .... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا