eitaa logo
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س» تاسیس ۱۴٠٠/۹/۴
88 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
218 فایل
ارتباط با مدیر کانال ya110s@
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساختار ايت الكرسي 😱 سبحان الله . حتما ببينيد دوستان خيلي خيلي خيلي جالبه ❤ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌ 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🌷فصل پاییز از راه رسیده بود.سرما و یخبندان همدان زودتر از خیلی جاهای دیگر شروع می شد. آن روزها هنوز گازکشی و بخاری های امروزی را نداشتیم. 🌷شب که شد هاشم آمد خانه.گفت مادر: من روم نمی شه. شما با زن های همسایه صحبت کن ببین کدومشون وسیله گرمایی ندارن... 🌷 برایم جالب بود.هاشم حجب و حیای زیادی داشت .همسایه ها می گفتند ما تا حالا سیاهی چشم او را ندیده ایم ولی حواسش به فقرا و نیازمندان محله بود. "شهید هاشم‌ مدرسی"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرضیه حدیدچی (۱۳۱۸ – ۲۷ آبان ۱۳۹۵) که با نام طاهره دباغ نیز شناخته می‌شود، چریک مسلح ایرانی بود. او در زمان حکومت پهلوی زندانی ساواک و در دوران تبعید سید روح‌الله خمینی در پاریس محافظ شخصی خانواده او و پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷، از بنیان‌گذاران سپاه پاسداران و سپس نمایندهٔ مجلس شورای اسلامی شد.[۲] از وی به عنوان نخستین و تنها فرمانده زن سپاه پاسداران یاد شده‌است. وصیت نامه مرضیه حدیدچی(دباغ) تأکید کرده بود: الان هم وصیتم به جوانان این است که فکر نکنید جنگ تمام شده است، جنگ بیخ گوشمان است جنگ را دشمن الان از طریق همین کامپیوترها و موبایل‌ها ادامه می‌دهد و همه چیز یک جوان را هدف قرار داده است. شادی روحش بخوانیم با ذکر 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
45.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽| نماهنگ شعرخوانی ، کلید رمزآلود ظهور 🏴شعر و اجرا:خانم معصومه وحدتی 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
انسان شناسی 006.mp3
11.93M
۶ 🎤 ✋ تمام وجدان‌های بیدار شهادت می‌دهند که؛ قرن‌ها فعالیت بشر در زمینه‌های گوناگون علمی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و...، بسیار بیشتر از آن که خیر و خوبی و خوشبختی برای انسان به ارمغان بیاورد، به خلق انواع‌ بیماری‌های جسمی و روحی... به تولید درد و رنج و فساد و قتل و غارت و خونریزی... انجامیده است! ← حقیقتا دلیل این اتفاق چیست؟! ← جهان چگونه باید خود را از این وضع، نجات دهد؟! 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*✅ حضرت زینب رو اینجوری به بچه‌ها معرفی کنید!* 🔻ما معمولا چگونه حضرت زینب (س) را توصیف می‌کنیم؟ ❓ آیا ایشان خانمی بودند که خیلی مظلوم واقع شدند و ما ماه محرم برای ایشان گریه می‌کنیم؟ 🔅 یا خانمی که وارد درگاه عبیدالله می‌شود، در شرایطی که چند روز قبل از آن، همه عزیزان خود را از دست داده است... عبیدالله بالای مجلس نشسته و حضرت زینب (س) به همراه سایر خانمها به حالت اسیر وارد مجلس او می شوند... حضرت بسیار با صلابت سر خود را بالا می‌گیرند و خانم‌ها دور او حلقه میزنند و حرکت می‌کنند.... ⚡️حضرت زینب در چنین شرایطی حدود ۸۴ زن و بچه را مدیریت می‌کند و وقتی وارد دربار یزید می‌شود هم به او می‌گوید: تو فرزند کسی هستی که توسط جد ما آزاد شد، اینکه الان من با تو صحبت می‌کنم از چرخش روزگار است وگرنه اصلا شأن من این نیست که بخواهم با تو صحبت کنم. ✔️ هر کیدی می‌خواهی به کار ببر اما بدان یاد و ذکر ما فراموش نخواهد شد. *🔺 اگر می‌گوییم الگوی ما حضرت زینب است، لازم است در ذهن بچه‌ها، تصویر واقعی از ایشان شکل گیرد.* ☑️ این در حالی است که وقتی از بچه ها می‌پرسیم حضرت زینب چگونه شخصیتی است، معمولاً می‌گویند کسی که خیلی مورد مصیبت واقع شدند! *✅ این در حالی است که بُعد صلابت و رشادت حضرت زینب خیلی پررنگ‌تر و برجسته تر از مصیبت هایی است که بر ایشان وارد شده است.* "دکتر علی غلامی" 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9. فصل هفت.mp3
3.81M
9. فصل هفت.mp3 «بسم الله الرحمن الرحیم» فصل هفتم .mp3 کتاب خون دلی که لعل شد خدمت شما دوستان گرامی مروری بر زندگی امام خامنه ای «حفظ الله» به روایت خود حضرت آقا 👌 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و ششم فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۶) باز خندید با همان ملاحت همیشگی گفت: "تو که راهکارت قفل شده؟" گفتم: "آره یه قفل خاطرجمع!" گفت: "قرار است تا ماه در نیامده و مهتاب نزده، امشب ما هم راهکارمان را قفل کنیم." گفت: "انشاءالله راهکار شما هم قفل خواهد شد!" گفت: "تیم شناسایی را من باید جلو ببرم! علی جان! تنهایم! با من می‌آیی!؟" این درخواست را با معصومیت و مظلومیت عجیبی بیان کرد. نمی‌دانم چرا آن جمله‌ای که در جوانرود گفته بود به یادم آمد: "قرار نیست اینجا اتفاقی بیفتد!" علی پاره تن من بود می‌دانست نمی‌توانم از او جدا باشم لحن ملتمسانه‌ی او آتشم زد گفتم: "چرا نیایم عزیزم! من تو را به جبهه آورده‌ام. به واحد آورده‌ام. حالا رهایت کنم؟!" همانجا از محمود حمیدزاده معاون واحد اجازه گرفتیم او هم موافقت کرد دم غروب، قبل از حرکت، دیدم علی محمدی گوشه‌ای نشسته و زیارت ناحیه مقدسه را می‌خواند صورتش پر از اشک بود و بی صدا گریه می‌کرد باز به دلشوره افتادم؛ "خدایا! نکند امشب خبری باشد و این جا اتفاقی بیفتد؟!" با خودم درگیر بودم دلم نمی‌خواست؛ نه خودم به این گشت بروم و نه علی و همراهانش اما انگار دهانم کلید شده بود اذان نشده بود که پشت تویوتا نشستیم تا از مقر اطلاعات به خط برویم داخل تویوتا بچه‌ها اسم هم را صدا می‌زدند و می‌گفتند: "برای شادی روح شهید (مثلاً) قربانی صلوات!" و همه صلوات می‌فرستادند طعم این شوخی هم با شوخی‌های معمول قبل از گشت متفاوت بود. ظاهرا می‌خندیدم ولی ته دلم شور می‌زد به خط که رسیدیم، حسین جعفری که قبلاً با علی محمدی و سایر اعضای تیم این مسیر را آمده بود، گفت: "برادر خوش‌لفظ! من دیشب خوابی دیده‌ام که خیلی نگرانم کرده!" پرسیدم: "چه خوابی؟!" گفت: "خواب دیدم که با علی محمدی به گشت رفتیم. شب‌هنگام آسمان سرخ شد! به حدی که چشم همه اعضای تیم به بالا بود. چیزی مثل ابر سرخ در هم می‌پیچید. من نمی‌دانستم چیست؟ از علی‌محمدی پرسیدم: در آسمان چه خبر است!؟ گفت: هر کس بتواند نوشته داخل سرخی آسمان را بخواند، شهید می‌شود. پرسیدم: مگر چه نوشته است!؟ گفت: شهادتین!! جعفری که این خواب را تعریف کرد، باز به هم ریختم. دیگر یقین کردم که قرار است اتفاقی بیفتد پرسیدم؛ "خواب را برای علی تعریف کرده‌ای؟" گفت: "آره! ولی گفته به کسی نگویم!" ناخواسته یاد نادر فتحی افتادم... و یاد آن خواب... و اینکه نادر هم گفته بود؛ خوابم را برای کسی تعریف نکن!!!... زیر ارتفاع ساندویچی رسیدیم تاریک بود جلو رفتم و گفتم: "علی جان! وقت نماز است. نماز را بخوانیم؟" فکر کردم بعد از نماز او را از این گشت منصرف کنم باورم نمیشد او که در تمام عمرش حتی یک دقیقه نماز اول وقت را به تاخیر نمی‌انداخت، گفت: "بعد از شناسایی نماز می‌خوانیم." گفتم: "الان اول وقت است!؟" گفت: "محاسبه کرده‌ام؛ مهتاب ساعت ۱۰ و ۱۷ دقیقه بالا می‌آید. باید قبل از مهتاب از میدان مین رد شده باشیم." گفتم: "علی جان! چند بار زمان مهتاب وسط میدان مین بوده‌ایم و اتفاقی نیفتاده. اصلاً گاهی مهتاب کمک می‌کند که روی مین نرویم." لبخندی زد و گفت: "من و مین و مهتاب با هم کنار نمی‌آییم!" راه افتادیم علی جلو بود تخریب‌چی پشت سرش من، جعفری و قوی‌دست هم با فاصله پشت سر آنها در تاریکی با حسین جعفری به هم نگاه می‌کردیم به گام‌های مصمم علی محمدی هر از گاهی می‌نشست مادون می‌کشید و به راه می‌افتاد از میدان مین اول رد شدیم خودم را به او رساندم و پرسیدم: "تا کجا می‌خواهی پیش برویم!؟" گفت: "تا جایی که قرار است گردان را شب عملیات پیش ببرند." گفتم: "من شنیده‌ام که شب های قبل فقط تا اینجا آمده‌اید!" گفت: "شما همین جا بمانید. من و قربانی جلوتر می‌رویم. اگر تا ۱۰:۱۵ نیامدیم، شما برگردید." تا آن موقع از علی حرف دستوری نشنیده بودم. مجال بحث نبود تصمیمش را گرفته بود که آن شب هر طور شده تا زیر سنگرهای ارتفاع ساندویچی برود همین که خواست راه بیفتد آهسته دستش را گرفتم و انگشترش را درآوردم و انگشتر خودم را به او دادم همان لبخند زیبا را برای آخرین بار در چهره‌ی او دیدم دلواپس شده بودم علی حتی اسلحه هم با خود نبرد اگر به کمین می‌افتاد.... ◀️ ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا