📚|ختم قران امروز
ارسال تعـداد #صفحات به آے دی☺️👇
•📮• @F_Delaram_313
تعداد صفحات
• 153 •
هر روز میزبان فرشته ها😇👇
[💌🍃••] @heyat_majazi
[• #منبر_مجازے📿 •]
.
.
لحظه ترڪ گناه
لحظه لبخند خداسٺ
لبخند خدا به زندگےهاتون❤️
.
.
پاتوق نخبگـــان😌👇
[•⏳•] @Heiyat_Majazi
[• #خادم_مجازی •]
طرف میگه: به نظرت حضرت آقا
کار درستی کرد که با گرون شدن
بنزین موافقت کرد؟
یه نگاه از سرتا پا بهش میندازی
بهش میخوره از اون فدایی ها
باشه که همیشه شعارشون اینه
ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند.
خب داداشم اگه تو تابع ولایت فقیهی
دیگه نظرخواهیت راجع به عملکرد
ایشون چیه!!!! اطاعت کن✋✋
چرا حس میکنی بیشتر میفهمی!!
با این جور آدما چه جوری برخورد کنیم؟!!
جوابش امشب اینجاااا👇👇👇 رأس
ساعت 21:00👇👇👇👇👇
✅ @RASAD_NAMA
❣️❣️❣️❣️❣️
💌 @HEIYAT_MAJAZI
دکلمه_امشب_تمام_عاشقان_را_دست_به_سر_کن.mp3
زمان:
حجم:
3.22M
🎧🍃
🍃
[• #نوحه_خونے🎤•]
.
.
💕امشب
تمام عـاشقان
را دست به سر کن💞
#اللهمصلیعلیمحمدوآلمحمد
.
.
متفاوت بشنویــد🙂👇
@Heiyat_Majazi
🍃
🎧🍃
[• #نھج_علے(ع)☀️ •]
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨بہ نامـ خداے علے✨
🎤 میشه بفرمایید دلیل ویرانی
این خونه چی بوده؟
😎 با سلام. خدمت شما عرض
شود که یک عدد سنگ غصبی
در دیوار این خانه وجود داشت
که باعث ویرانی آن شده است.
🎤 با تشکر از کارشناس محترم.
📚|• #نهج_البلاغه. حکمت ۲۴۰
مطابق با ترجمه #محمّد_دشتی
#ڪپے⛔️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه
پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😌👇
[•✍•] @heiyat_majazi
[• #ترکش_خنده 😂 •]
ڪسےشمرده ببینه تا1400
چند تا عید دیگه مونده؟ 🤔
نه عیدے نمیخوام بدم 😬
میخوام ببینم روحانےچند تا عیدے
بهمون میده چند دفعه دیگه مردمو میڪشونه شب نشینے توخیابون 😒
خدایا زمان زودبگذره امشب بخوابیم مثل اصحاب ڪهف صبح که بیدارشدیم زندگیه بدون روحانے رو تجربه ڪنیم😍
سیاست طنز رو اینجا بخون😂👇
[•🎈•] @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #بدون_تو_هرگز #قسمت_بیست_و_نهم یاعلی گفت و درو بست.با رسيدن من به عقب... خبر سق
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سیام
بغض اسماعيل هم شکست...
-تبش از 04پايين تر نمياد...
سه روزه بيمارستانه... صداش بريده بريده شد. ازش قطع اميد کردن...
گفتن با اين وضع...دنيا روي سرم خراب شد... اول علي، حالا هم زينبم...
تا بيمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم...
چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات مي فرستادم. از در اتاق که رفتمتو... مادر علي داشت بالاي سر زينب دعا مي خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات مي فرستاد...
چشمشون که بهم افتاد حال شون منقلب شد... بي امان، گريه مي کردن. مثل مرده ها شده بودم... بي توجه بهشون رفتم سمت زينب... صورتش گر گرفته بود. چشم هاش کاسه خون بود... از شدت تب، من رو تشخيص نمي داد؛ حتی زبانش درست کار نمي کرد... اشک مثل سيل از چشمم فرو ريخت...
دست کشيدم روي سرش...
-زينبم... دخترم...هيچ واکنشي نداشت.-تو رو قرآن نگام کن! ببين مامان اومده پيشت...
زينب مامان، تو رو قرآن...دکترش، من رو کشيد کنار... توي وجودم قيامت بود.
با زبان بي زباني بهم فهموند... کار زينبم به امروز و فرداست... دو روز ديگه هم توي اون شرايط بود. من با همون لباس منطقه، بدون اينکه لحظهايچشم روي هم بذارم يا استراحت کنم، پرستار زينبم شدم. اون تشنج مي کرد من باهاش جون ميدادم. ديگه طاقت نداشتم...
زنگ زدم به نغمه بياد جاي من... اون که رسيد از بيمارستان زدم بيرون. رفتم خونه وضو گرفتم و ايستادم به نماز. دو رکعت نماز خوندم... سلام که دادم... همون طور نشسته اشک بي اختيار از چشمهام فرو مي ريخت...
-علي جان! هيچوقت توي زندگي نگفتم خسته شدم. هيچوقت ازت چيزي نخواستم... هيچوقت، حتي زير شکنجه شکايت نکردم؛ اما ديگه طاقت ندارم! زجرکش شدن بچهام رو نميتونم ببينم... يا تا امروز ظهر، مياي زينب رو با خودت ميبري يا کامل شفاش ميدي و الا به ولاي علي شکايتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا مي کنم... زينب، از اولهم فقط بچه تو بود. روزوشبش تو بودي، نفس و شاهرگش تو بودي، چه ببريش، چه بذاريش ديگه مسئوليتش با من نيست
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #بدون_تو_هرگز #قسمت_سیام بغض اسماعيل هم شکست... -تبش از 04پايين تر نمياد... س
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_یک
اشکم ديگه اشک نبود... ناله و درد از چشمهام پايين مي اومد. تمام سجاده و لباسم خيس شده بود. برگشتم بيمارستان وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود. چشمهاي سرخ و صورت هاي پف کرده... مثل مردهها همه وجودم يخ کرد... شقيقههام شروع کرد به گزگز کردن. با هر قدم، ضربانم کندتر ميشد...-بردي علي جان؟ دخترت رو بردي؟هر قدم که به اتاق زينب نزديکتر مي شدم التهاب همه بيشتر مي شد. حس مي کردم روي يه پل معلق راه ميرم... زمين زير پام، بالا و پايين مي شد. ميرفت و برميگشت... مثل گهواره بچگيهاي زينب. به در اتاق که رسيدم بغضها ترکيد. مثلمادري رو به موت ثانيهها براي من متوقف شد. رفتم توي اتاق...زينب نشسته بود داشت با خوشحالي با نغمه حرف مي زد. تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روي تخت، پريد توي بغلم... بي حس تر از اون بودم که بتونم واکنشي نشون بدم. هنوز باورم نمي شد؛ فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشيدنش رو حس کنم. ديگه چشمهام رو باور نميکردم...نغمه به سختي بغضش رو کنترل مي کرد.-حدود دو ساعت بعد از رفتنت يهو پاشد نشست! حالش خوب شده بود... ديگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم... نشوندمش روي تخت...-مامان هر چي ميگم امروز بابا اومد اينجا هيچ کي باور نمي کنه. بابا با يه لباس خيلي قشنگ که همه اش نور بود اومد بالاي سرم، من رو بوسيد و روي سرم دست کشيد... بعد هم بهم گفت به مادرت بگو چشم هانيه جان اينکه شکايت نمي خواد! ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن. مسئوليتش تا آخر با من؛ اما زينب فقط چهره اش شبيه منه... اون مثل تو مي مونه... محکم و صبور... براي همينم من هميشه، اينقدر دوستش داشتم...بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبي باشم و هر چي شما ميگي گوش کنم وقتش که بشه خودش مياد دنبالم... زينب با ذوق و خوشحالي از اومدن پدرش تعريف مي کرد... دکتر و پرستارها توي در ايستاده بودن و گريه مي کردن؛ اما من، ديگه صدايي رو نمي شنيدم... حرف هاي علي توي سرم مي پيچيد وجود خستهام، کاملا سرد و بي حس شده بود... ديگه هيچي نفهميدم... افتادم روي زمين...مادرم مدام بهم اصرار مي کرد که خونه رو پس بديم و بريم پيش اونها، مي گفت خونه شما براي شيش تا آدم کوچيکه...
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
[• #وقت_بندگے💕 •]
.
.
🌺••| نماز شب از ترس|••🌺
🍃 حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش میاندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهد مناسب او باشد.
در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد...
🍃 از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید. در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد...
🍃 هنگامی که به دنبال اشیاء بدرد بخورش میگشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در را شنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد.
🍃 سربازان داخل شدند و او را در حال نماز دیدند، وزیر گفت: سبحان الله! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....
🍃 و دزد از شدت ترس هر نماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع میکرد تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند.
🍃 و اینگونه شد که وزیر، جوان را نزد حاکم برد
و حاکم که تعریف دعاها و نمازهای جوان را از وزیر شنید، به او گفت: تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و میخواستم دامادم باشد، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...
🍃 جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمیکرد، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت:
✨ خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی، فقط با نماز شبی که از ترس آن را خواندم! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من میدادی و هدیهات چه بود اگر از ایمان و اخلاص میخواندم ! ✨
#حکایت
#نماز_شب
#بسماللهمومن☺️✋
.
یڪ ـجُرعـہ آرامش😌👇
[•🍃⏰•] @heiyat_majazi
[• #حرفاے_خودمـونے☺️ •]
•••🌹•••
/🍃/،، میگفتــ:
ڪسیڪهـ بهخدادلبستہاستـ
ازخود همباید دل بِبُرد
خــدا رو احساس ڪن👇
[•🕊•] @Heiyat_Majazi
[• #نھج_علے(ع)☀️ •]
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨بہ نامــ خــــــداے علے✨
🙂 آقاااا نکنید اینکارا رو!!
😄 کدوم کارا؟؟
🙂 همین کارا دیگه.
😄 توضیح بده ببینم کدوم کارا
رو میگی؟؟.
🙂 همین که یه چیزی می دونین
ومیگین نمی دونم یا به یه کاری
یقین دارین و میگین شک دارم.
😄 آهاان. باشه ازین به بعد.
📚|• #نهج_البلاغه. حکمت ۲۷۴
مطابق با ترجمه #محمّد_دشتی
#ڪپے⛔️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه
پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😌👇
[•✍•] @heiyat_majazi