【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•\• ازهرجاییشروعکنےدیرنیست(:
مامعصومنیستیم؛
پسهروقتخودتوبشکنی؛
هروقتتوبہکنیدیرنیست...
همینالانشروعکنتوبَہاتو🖐🏼
بِسمِاللھ
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•\• اصلاًاسمشقاسمبود!
میدونیمعنیشچیه؟!
یعنیتقسیممیکرد...✨
میگفت:
غصهوغمهامالمن،شادیامالشما!
قاسمبوددیگه...🕊
میگفت:
بیخوابیامالمن،توراحتبخواب...
قاسمبوددیگه،تقسیممیکرد! 🌿
میگفت:
دورازخانوادهبودنمالمن،
توراحتپیشخانمتباش،
پیشمامانتباش،پیشباباتباش!
قاسمبوددیگه،تقسیممیکرد...
میگفت:
توراحتتوامنیتباش،
موشکوبمبمالمن...
🌸حاج_قاسم(:
🌸مرد_میدان(:
#پاسدارِعشق | #پاسدارِانقلابے
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
سؤال:
آیا لمس صفحه متن_قرآن که بر روی گوشی نصب شده برای کسی که وضو ندارد و یا زنی که در عادت_ماهانه است، جایز است؟🤔
جواب:
در فرض سؤال که در واقع شیشه #موبایل، لمس می شود نه آیات قرآن، اشکال ندارد.☺️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
.
.
میخـــوایدرسبخونیبدونتنبلی؟!
هیزیرلببگو
-وارزقنــیاجْتهـــادالمجْتهــدین...
#جهــادعلمــے
#حیعلیالجهاد
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
ãäÇÌÇÊ ÈÇ ÇãÇã ÒãÇä ÚÌ - @MEHRAB251.mp3
4.45M
[°• #تولدے_دوبارھ🌱•°]
.
.
مناجاتباامامزمان عجلاللھتعالیفرجھالشریف
🎤 حاجمنصورارضی
.
.
- بھ نام خدا وُ ..
لحظـہای که عشق را دانستیـم!👇
[°•💓•°] Eitaa.com/Heiyat_majaz
#منبر_مجازے |≡⚫️≡|
.
.
◾️آیٺاللّٰہ بهجټ{ࢪه}:
جهت گشایش امور
و باز شدن
گره هاے ڪور
خواندن《سوره نـاس》
بسیار مجرب
و پر ثمر خواهد بود..
📖 ذکرهای شگفت انگیز عارفان ۱۳۰
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡⬛️≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
•| #تَمنآےظهـور✨ |•
.
.
مگَر جُز تُ
پناھِ دیگرےهَمدارم
ڪھ بھ سویشبگریزم؛
حَضرتِصآحبِدݪـم...؟!:)🕊
#اَللّهُمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#یاصاحبالزمانادرکنے♡
.
.
۞|• ـتٌورانَدیدنومٌردنبهاینمعناست؛
بھبادرفتھتمامےعٌمرِڪوتاهمـ👇
۞|• Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_پنجم کاش میشد زمان را به عقب برگردوند! کاش میشد دن
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_ششم
بالاخره طاقت فاطمه طاق شد.با ناراحتی به سمتم خیز برداشت و پرسید:
تو چت شده عسل؟! چرا اینطوری با اون بنده خدا تا کردی..از صبح تا الان اسیر مابوده بعد اینطوری ازش قدردانی میکنی؟
با ناراحتی به او ذل زدم وگفتم:
-اشتباه نکن..اسیر ما نبوده اسیر من بوده!!هردوتاتون اسیر من بودید..ممنونم از محببتتون..
و بعد به سرعت وارد اردوگاه شدم.حوصله شلوغی رو نداشتم.یک راست گوشه ای از محوطه اردوگاه رفتم و درسکوت و دنجی آنجا بلند بلند گریه کردم ...
باورم نمیشد که اینقدر بی ادب و بی منطق باشم! شاید تمام این حالاتم برای این بود که عادت نداشتم مردی نادیده ام بگیرد. چقدر خراب کرده بودم.چه رفتار بچگانه واحمقانه ای انجام دادم.یاد جمله ی آخر حاج مهدوی میفتادم و دلم میخواست زمین دهان باز کند و من درونش گم شم.از فردا با چه رویی به صورت او نگاه میکردم؟
من با این طرز رفتار بچگانه، خودم رو بیشتر تحقیر کردم و به هردوی آنها خودم و احساسم رو لو داده بودم.حتما تا به الان دیگر فاطمه دستگیرش شده بود که من رقیب سرسخت او هستم.و حتما با فهمیدن این واقعیت دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود.نمیدونم چندساعت در تنهایی نشسته بودم.دلم نمیخواست هیچ کسی رو ببینم.و دعا دعا میکردم کسی هم مرا نبیند.
هوا کاملا تاریک شده بود و اشکهایم بند نمی آمد.میان هر آهی که از سینه ام بیرون می آمد مشتی گلایه وحسرت بیرون میریخت و با صدای آهسته برای خدا بازگو میکردم.حرفها و دردلهایی که دل خودم رو آتیش میزد چه برسد به اون خدا که دلرحم ترین موجود عالمه!! به خدا گفتم:میدونم تو خواستی که تلنگر بخورم.میدونم تو منو تا اینجا کشوندی.همه ی اینها رو میدونم ولی بنده های خوبت با من کاری ندارند.فقط تویی که میتونی تحملم کنی..دیر یا زود فاطمه هم ولم میکنه.این چه تقدیریه که بنده های بدت دورو برم هستند و بنده های خوبت از من گریزون؟؟ من تنهام خدا...میترسم. میترسم کم بیارم.میترسم.دوباره بلغزم....
تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و من حتی یک نگاه کوچک هم بهش ننداخته بودم.اما حالا که هوا تاریک شده بود میدانستم ممکنه پشت خط فاطمه باشد و نگران احوالاتم.درست نبود که بیشتر از این او را ازرده خاطر کنم.حدسم درست بود.فاطمه بود.گوشی رو جواب دادم.فاطمه با لحنی آروم و خواهرانه صدام کرد.
-عسل؟؟! عسل سادات جان؟؟
با گریه گفتم:جان؟
-سادات جون ،قربون جدت برم،دارم میمیرم از نگرانیت.بیا پیشم بگو چه خبره.آخه چیشد که ریختی به هم؟
من آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
ببخشید اذیتت کردم.. میخوام تنها باشم فاطمه.
-آخه اینجا اگه ببینند نیستی برای مسجد محل و سابقه ی بسیجت بد میشه..
-فاطمه تو روخدااا...میخوام تنها باشم
او با لحنی دلگرم کننده گفت:
باشه قربونت برم.یک کاریش میکنم.نیم ساعت دیگه میریم شام.تا اون موقع تو روخدا خودتو برسون
من با قدردانی آهی کشیدم و گفتم.مرسی
وگوشی رو قطع کردم.
چشمم به علامت پیامک بالای صفحه ام افتاد.بازش کردم.
کامران بود
* سلام!! نمیدونم برات چه اتفاقی افتاده.نمیدونم چیشده که این قدر عصبی و سرد باهام حرف زدی.فقط میدونم که از خودم عصبانیم.چون واقعا بد باهات حرف زدم.و هیچ دفاعی از خودم ندارم بکنم جز اینکه دوری از تو مجنونم کرده.فک کردم برات اتفاقی افتاده.بهترش این میشد که وقتی گوشی رو برداشتی خوشحالیم رو از سلامتیت نشون میدادم ولی..بیخیال.! منو ببخش عسلم.دلم میخواد بازم صداتو بشنوم*
دوباره با فاصله ی زمانی یک ساعت برام پیام گذاشته بود
*عسل اگر ترکم کنی دیوونه میشم.بهم بگو چیکار کردم؟بعد اگر قانع شدم میرم..منو اینطوری امتحان نکن.امتحانشم سخته.عین روانیها دارم به همه میپرم.کافه نرفتم.بخدا مشروبم آرومم نمیکنه.یه جوابی بهم بده بی معرفت*
اینهارو میخوندم و بلند بلند گریه میکردم.من چیکار کرده بودم؟
تا کجا پیش رفته بودم؟؟
کامران با اون همه غرورش داشت منو التماسم میکرد..من، کامران رو محبور کرده بودم مشروب بخوره!
با اینهمه بار گناه خدا چطور منو میبخشید؟ خودش بارها گفته از هر چی میگذرم جز حق الناس.
دلم برای کامران وهمه ی پسرهایی که قربانیم شده بودند میسوخت.تازه داشت کم کم
یادم میومد که چه کارها کردم و چقدر دلها شکستم.شاید در برحه ای فکر میکردم که اونها استحقاق این بازی رو دارند و اونها هم خودشون با خیلیها بازی کردند ولی من هم خیلی بهشون بد کرده بودم!!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_ششم بالاخره طاقت فاطمه طاق شد.با ناراحتی به سمتم خی
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_هفتم
یاد طعمه ی چندسال پیشم افتادم که بعد از چند ماه دوستی یک جورایی باهاش تجارت کردم. اسم این قربانی میلاد بود.خدا میداند که با چه بی رحمی و رذالتی او رو پس زدم و کلی هم با آب وتاب وافتخار از کارم یاد میکردم.
میلاد از دید خیلی از دخترهای امروزی یک مرد جذاب و خاص بود ولی برای من درست مثل باقی مردهای دورو برم چشمان هیز و ذات کثیفی داشت که تنها با دروغ و بازی سعی بر جذاب جلوه دادن خودش داشت.او بیشتر سعی میکرد مثل بازیگرهای هالیوودی رفتار کنه و حتی اینقدر شبیه یکی از اون بازیگرهای معروف رفتار میکرد که یکبار با گوشه و کنایه بهش گفتم چرا سعی میکنی ادای اون بازیگر رو دربیاری؟ او هم سرخ وسفید شد و گفت من خودم متوجه نشدم! کاملا غیرارادیه..و نهایتا وقتی با نگاه سردم مواجه شد ادامه داد:
پس سعی کنم کمتر فیلمهاشو نگاه کنم که اینطوری رو رفتاراتم تاثیر نذاره.
میلاد در مدتی که با او بودم خیلی تلاش کرد تا با وعده ها و ول خرجیهاش منو به خواسته های کثیف خودش برسونه ولی من هربار بنا به بهانه هایی اونو میپیچوندم. تا جاییکه یک روز خودش به حرف اومد و با گلایه گفت:
تو فکر میکنی چون خشگلی میتونی با احساس مردها بازی کنی؟
من با همون غرور و عشوه گری خاص خودم نگاهش کردم و او ادامه داد:
_این منصفانه نیست که دل عشاقت رو به درد بیاری و اونها رو عذاب بدی..
بلند خندیدم و برای طرز تفکر احمقانه ش ابراز تاسف کردم.
گفتم:این چه عشقیه که به یک مرررررد اجازه میده حرف عشاق دیگه رو به زبون بیاره و حتی در مقام دفاع از اونها بربیاد؟!
مونده بود چی بگه که صورتمو نزدیک صورتش بردم و با تتفر و تحقیر نگاهش کردم و جملات سرد و بی رحمم رو نثارش کردم:
_من دنبال یک مرد خاصم.مردی که منو برای خودم بخواد و نسبت به من غیرت داشته باشه.نه اینکه امروز منو بدست بیاره و فردا که فارغ شد بره سراغ یکی دیگه..تو مرد مورد علاقه ی من نیستی جوجو! !! جوجو رو به عمد جوری ادا کردم که لبهام به حالت بوسه قرار بگیره. واو دیوانه وار خیره به لبهای منو وحرفهای کوبنده ام با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:
تو واقعا یک زن اغواگری!!
سرم رو عقب کشیدم و با گوشه ی چشمم نگاهی به سرتاپاش انداختم و اون از طرف من، آخرین دیدار بود.دیداری که برای من سود فراوانی داشت وصاحب طلاهای زینتی و لباسهای فاخری شدم ولی برای او جز تحقیر وخماری واحیانا حسرت به تاراج رفتن اموالش هیج سودی نداشت.'
بله ....من کارهایی کرده بودم که تا اون زمان برام افتخار آمیز بود و از دیدن نیاز در چشمان مردها احساس لذت وغرور میکردم.اما الان تازه دارم بیدار میشم.تازه دارم میفهمم که چقدر از اون روزها بیزارم.روزهایی که با نقاب سیاه و منفعت طلبی گذرانده میشد.روزهایی که من را از دیدن آقام در خواب محروم کرد.
دوباره یک پیامک دیگه روی گوشیم اومد. مسعود بود
🔵سلام چطوری؟ هر کی ندونه من میدونم نقشه ت چیه.دمت گرم.حسابی داغونش کردی از ظهرتاحالا بدجور خرابته.فکر کنم وقتی برگردی سرتا پاتو طلا کنه تا جلدش شی..البته از تو بهتر کجا گیرش میاد شهد طلااااا🔵
گوشی رو با حرص ونفرت خاموش کردم.یعنی من اینقدر کثیف بودم که او درموردم چنین برداشتی داشت؟؟؟ سرم رو میان دستانم گرفتم و تا میتوانستم زار زدم...
نفهمیدم چقدر در اون حال بودم.ولی احساس کردم کسی دارد نگاهم میکند.سرم را برگرداندم.حاج مهدوی بود!!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_هفتم یاد طعمه ی چندسال پیشم افتادم که بعد از چن
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_هشتم
حاج مهدوی مقابلم بود.
با دیدن او همه ی ناراحتیهامو فراموش کردم و فقط برام این سوال ایجاد شده بود که او اینجا چه میکند؟!
نکنه خواب بودم.؟؟؟
او اینجا، در این تاریکی درست مقابل من ایستاده بود.
چادرم رو روی صورتم کشیدم تا اشکهایم رو نبیند.هرچند،این کار بیهوده ای بود و او حتما از صدای هق هقم ردم رو پیدا کرده بود!
چرا چیزی نمیگفت؟
نکند جنی ..روحی.. چیزی بود که در لباس حاج مهدوی ظاهر شده بود؟
من حتی به این وهم، هم راضی بودم.
تمام بدنم از هیجان حضور او میلرزید .بالاخره سکوت را شکست.
چقدر صدایش زیبا بود.
-قبلا گفته بودید میخواین باهام حرف
بزنید.یادتونه؟؟
درست میشنیدم؟ او با من بود؟؟؟
دستم رو روی سینه ام گذاشتم تا قلبم بیرون نیفتد.چادرم رو از روی صورتم کنار کشیدم و میان پرده ی اشکم با حیرت نگاهش کردم.او زود نگاهش رو پایین انداخت. وقتی دید چیزی نمیگم سعی کرد یادم بیاورد:
-تو دوکوهه...وقتی رو خاکها نشسته بودید..اگر هنوز هم حس میکنید که راغب هستید برام حرف بزنید من در خدمتم.
من خواب بودم؟؟ او آمده بود اینجا تا من باهاش حرف بزنم؟؟!!! نمیترسید از اینکه کسی او را در این گوشه با من ببیند؟! نمیترسید از من؟؟
بازهم لال بودم...زبانم بند آمده بود..ولی اشکهایم هنوز دست از تلاش برنمی داشتند.
او زیر نور ماه ایستاده بود و من با یک عالمه سوال و التماس نگاهش میکردم.تلفنش زنگ خورد.
جواب داد.
انگار صحبت درباره ی من بود!
-بله..الان پیش من هستند.اگر زحمتی نیست به خانوم بخشی اطلاع بدید بگید ما پشت قرارگاه هستیم.متشکرم.یاعلی
ظاهرا غیبتم همه رو خبردار کرده بود!
وای فاطمه میگفت این اتفاق به ضرر بسیج اون ناحیه و مسجده.
من چقدر امروز خرابکاری کرده بودم!
حاج مهدوی تسبیحش رو مشت کرد و سر به زیر انداخت. منتظر بود تا چیزی بگویم. ولی من هرچه به ذهنم فشار می آوردم نمیدونستم از کجا شروع کنم و اصلا چی بگم؟!!
آهی کشید و پرسید:
نمیخواین چیزی بگید؟....
وقتی دوباره با سکوتم مواجه شد پشت کرد تا آنجا را ترک کند.
من اینو نمیخواستم.
میخواستم او کنارم بماند ..برای همیشه.
حتی اگر حرفی نزند.
با دلخوری گفتم:
هرچه بود تموم شد...من واقعا متاسفم که امروز باعث زحمتتون شدم..
او به طرفم برگشت.
یک قدم جلوتر آمد و با لحنی خاص گفت:
- باز هم که رفتید سر خونه ی اول!!عرض کردم، بنده،به جدتون قسم، حتی به اندازه ی سر سوزنی از خدمت به شما ناراحت وخسته نشدم.
او ادامه داد:
میفرمایید هرچه بوده تموم شده ولی الان قریب به دوساعته اینجا با این حال وروزنشستید و از کاروان جدا شدید!
من درحالیکه اشکهام رو پاک میکردم گفتم.
اینجا نشستن من هیچ ارتباطی به اتفاق امروز نداره.من برای خلوت و درد دل باخدا اینحا نشستم.این کجاش مشکل داره؟
او لحنش را آروم تر کرد وشاید با کنایه گفت:
-ان شالله که همینطوره.!!حالا اگر درد دل وخلوتتون تموم شده همراه من بیاین داخل قرارگاه.
من مستقیم نگاهش کردم و با طعنه گفتم:
-چیشد؟! به گمونم میخواستید حرفهامو بشنوید.منصرف شدید؟!
او معذب بود.این رو میشد از تمام حالاتش درک کرد.
ولی من دست بردار نبودم امروز روز آخر اقامتمون بود و بعد از رفتن به تهران من حسابی تنها و بی پناه میشدم.شاید جمله ای نگاهی..چیزی میتونستم از او بعنوان یادگاری ببرم تا در تلاطم مشکلات وتنهاییهام امیدوارم کنه.
او گفت:
_بنده از همون ابتدا عرض کردم که سراپاگوشم ولی شما قابل ندونستید.
کاملا پیدا بود که ترجیح میدهد از من فرار کند و حرفهایم را نشنود.مدام در تاریکی اونجا چشمهایش میچرخید و منتظر اومدن شاید فاطمه یا افرادی بیشتر بود!!!
گفتم به گمونم شما معذب هستید. حق هم دارید.نمیخواد بخاطر من خودتون رو اذیت کنید،من اونروز میخواستم باهاتون حرف بزنم.نه حالا!!! لطفا برگردید.همیشه همین بوده..هیچ وقت در زندگیم گوشی برای شنیدن حرفهایم نداشتم.هیچ کسی نگرانم نبود.الان هم اگر شما اینجا هستید نگران من نیستید.نگران خودتون و احیانا نگران مسجدهستید!!
تشریف ببرید حاج اقا..من خودم میام!!
او بازهم حالش دگرگون شد.با چندباردم وبازدم عصبی سعی داشت چیزی بگوید ولی هربار منصرف میشد .
بالاخره تصمیمش رو گرفت و در حالیکه سعی میکرد خشمش را کنترل کندو صدایش بلند تر از حد ثابت نشود کمی به سمتم خم شد و گفت:
_خانوم محترم.بیشتر از مسجد و موارد دیگه بنده نگران شآنیت یک بانوی محترمم!اینجا موندن شما در این وقت شب کار درستی نیست لطفا درک کنید.اگر حرفی دارید بسیار خوب میشنوم.ولی شما همش دارید با گوشه وکنایه حرف میزنید.بنده چه خطایی کردم که شما رو وادار به این شکل رفتار میکنه؟؟؟
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
°﴿ #مهدیـاࢪۘ ۩ ﴾ °
.
.
[مهدے شنـ🌷ـاسے٣٩ ]
🌹 ﻓَﻌَﻈَّﻤْﺘُﻢْ ﺟَﻼله🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
🌺ﯾﮏ ﺑﻮﺗﻪﯼ ﮔﻞ،ﮔﻞ ﺩﺍﺭﺩ. ﺧﺎﺭ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﻪ ﮔﻠﺶ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﻮ و ﺍﺯ ﺧﺎﺭﺵ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﮕﯿﺮ. ﺻﻔﺎﺕ ﺍﻟﻬﯽ ﻭﺻﻒ ﮔﻞ ﻭ ﺧﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﻌﻀﯽ ﺻﻔﺎﺕ ﮔﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ و ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﻮﯼ. مثل ﺭﺣﻤﺎﻧﯿﺖ، ﺭﺣﯿﻤﯿﺖ،ﻏﻔﺎﺭﯾﺖ،ﺳﺘﺎﺭﯾﺖ و...
🌺 ﺑﻌﻀﯽ ﺻﻔﺎﺕ،ﻭﺻﻒ ﺧﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ و ﺑﺎﯾﺪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ.خدا ﻣﻨﺘﻘﻢ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺷود. ﻣﻌﺬﺏ ﺍﺳﺖ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ «ﻓَﻴَﻮْﻣَﺌِﺬٍ ﻟَّﺎ ﻳُﻌَﺬِّﺏُ ﻋَﺬَﺍﺑَﻪُ ﺃَﺣَﺪٌ» (ﻓﺠﺮ/ 25) ﻫﯿﭻ ﻣﻌﺬﺑﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ. ﻫﯿﭻ ﻋﺬﺍﺏ ﮐﻨﻨﺪﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ.ﺧﻮﺩﺵ ﻓﺮﻣﻮﺩ «ﺇِﻥَّ ﻋَﺬَﺍﺑِﻲ ﻟَﺸَﺪِﻳﺪٌ» (ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ/ 7) ﻋﺬﺍﺏ ﻣﻦ ﺟﺪﯼ ﺟﺪﯼ ﺷﺪﯾﺪ ﺍﺳﺖ. ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺳﻮﺯ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦﻫﺎ ﻭﺻﻒ ﺧﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﻪ ﺁﻥ ﺻﻔﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻭﺻﻒ ﮔﻞ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺻﻔﺎﺕ ﺟﻤﺎﻝ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺎﺕ که مانند خار است ﺻﻔﺎﺕ ﺟﻼﻝ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ.
🌺 ﻓﺮﻕ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺻﻔﺎﺕ ﺟﻤﺎﻝ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ.ﻣﯽﮔﻮﯾﯿﻢ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ و ﻏﻔﺎﺭ و ﺍﺭﺣﻢ ﺍﻟﺮﺍﺣﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ. ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﮐﺮﯾﻤﺎﻥ. ﺭﺣﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺭﺣﯿﻤﺎﻥ. ﺳﺘﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺳﺘﺎﺭ. ﺳﺘﺎﺭﯾتﺵ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎﯼ ﺳﺘﺎﺭ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﻋﯿﺒﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﯼ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻋﯿﺒﯽ ﺩﯾﺪ ﻣﯽﭘﻮﺷﺎﻧﺪ.
🌺ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺻﻔﺎﺕ ﺟﻼﻝ ﺭﺍ هم ﻣﯽﺑﯿﻨﻨﺪ. ﺟﻤﺎﻝ ﺳﻮﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﺍﻣﺎ ﺟﻼﻝ ﺳﺎﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﺟﻼﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺮﺍﻗﺐ و ﻣﻮﺍﻇﺐ ﻣﯽﮐﻨﺪ.می فرماید:" ﻓَﻌَﻈَّﻤْﺘُﻢْ ﺟَﻼﻟَﻪ"ُ ﺷﻤﺎ ﺁﻥ ﺟﻼﻝ و ﺟﻼﻟﺖ ﺣﻖ و ﺻﻔﺎﺕ ﺟﻼﻟﯿﻪﯼ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﯾﺎﻓﺘﯿﺪ.ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺻﻔﺎﺕ ﺟﻼﻝ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ. ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻌﺒﯿﺮﺍﺕ ﻇَﻠَﻤﺖُ ﻧَﻔﺴِﯽ ﺩﺭ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ ﻭ ﺍﺑﻮﺣﻤﺰﻩ بیرون می آید...
.
.
°﴿🕊﴾°معرفتراهومرامےستڪهبههرڪسندهند👇
°﴾💚﴿° Eitaa.com/Heiyat_majazi
《 #وقت_بندگے🌙 》
(خیر دنیا و آخرت در نماز شب است. )
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌀 مؤمنین کسانی هستند که شبها بلند می شوند با خدای خودشان، مناجات می کنند، نماز می خوانند، راز و نیاز می کنند، خواسته هایشان را از خدا طلب می کنند. خدا هم به آنها عنایت می کند.
🌷کسی از اول شب تا صبح بخوابد و بعد، همه چیز هم از خدا بخواهد؟ آخر نمی شود.
☘ آقا یک مقداری بلند شو، شب و نصف شب، کار داری، حاجت داری، گرفتاری، بلند شو دو قدم در خانه خدا برو.
🌀 درِ خانه خدا هم که دربان ندارد آقا! همیشه در خانه او باز است. هر وقت در بزنی، در باز است.
❓ منظور از در زدن چیست؟
💟 همین «یا اللّٰه، يا اللّٰه» گفتن شما مثل در زدن است. چی می خواهی آقا؟ هرچه می خواهی، می گویی.
آیت الله ناصری.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و
نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇
《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴿• #ازخالق_بہمخلوق📿 •﴾
.
.
سوره 👈 بقره
آیه 👈 34
.
.
.❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇
.📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 42 ❇️ گفتیم که خداوند متعال به این سادگی ها انسان رو
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯.
.
.
#افزایش_ظرفیت_روحی 44
🔶 گفته شد که خداوند متعال همیشه از هر کسی "به اندازه ظرفیتش" امتحان میگیره.
👈🏼 در واقع وقتی خداوند متعال امتحان میگیره تمام شرایط مکانی و زمانی و روحی آدم ها رو در نظر میگیره.
⭕️ یعنی روز قیامت کسی نمیتونه بگه که خدایا تو باید شرایط منو درک میکردی و بعدش ازم اون امتحان رو میگرفتی!😤
🌺 خداوند متعال میفرماید: عزیزم من که شرایطت رو به طور کامل درک کردم. اصلا "خودم" اون شرایط رو برای تو فراهم کردم تا امتحان بشی. دقیقا به اندازه ظرفیتی که داشتی. خیلی جاها هم که خیلی کمتر از ظرفیتت امتحان کردم که حتما پیروز بشی.
🔹 حالا یه سوال بسیار مهم شما باید بپرسید!
🔶 اگه خداوند متعال دقیقا به اندازه ظرفیت آدم ها امتحان میگیره پس چرا اکثر آدم ها توی امتحانات خودشون رد میشن؟
✅ آفرین چه سوال خوبی! ان شالله در مورد جوابش به طور کامل صحبت خواهیم کرد...
.
.
↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
😞•○اگر بدن تنبل است؛
براے آن است که روح نشاط ندارد🥀...!
#علامه_حسن_زاده
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•\• زندگی خیلی قشنگتر میشه
اگه وقتی که عصبی شدیم،
یه نفس عمیق بکشیم
بگیم بیخیال؛
چیزی بگم امام زمان ناراحت میشه :)
#قشنگترمیشهنه؟!😌
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
سؤال:
اگر قسمتی از #فرش_نجس شود و ما نمی دانیم کدام قسمت #نجس است، #نماز خواندن روی این فرش صحیح است؟😶🤔
جواب:
اشکال ندارد.😌
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
.
توگناهنڪن
ببینخداچجورۍحالتوجامیاره🌱
زندگیتوپرازوجودخودشمیڪنہ(:
- عصبےشدی؟!
+نفسبکشبگو:بیخیال،چیزیبگم ؛
امامزمانناراحتمیشه...☝🏻
- دلخورتکردن؟!
+بگو:خدامیبخشهمنممیبخشم
پسولشکن😌💜
- تهمتزدن؟
+آرومباشوتوضیحبده
بگو:بہائمههمخیلیتهمتازدن❗️
- کلیپوعکسنامربوطخواستیببینی؟!
+بزنبیرونازصفحهبگو:مولامهمتره💔
- نامحرمنزدیکتبود؟
+بگو:مهدیزهرا(عج)خیݪےخوشگلتره
بیخیالبقیه ... !
#زندگےقشنگترمیشہنه؟!
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
#منبر_مجازے |≡⚫️≡|
.
.
◾️حضرٺ فاطمہۜ:
خداوند
نیڪے به پدر و مادر را
سبب امان از خشم خود قرار داد...
📖بحارالانوار، ج29، ص223.
#فاطمیه
#یا_زهراۜ🖤🥀
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡⬛️≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
poyanfar-madyonam-pelan3.mp3
4.75M
[°• #تولدے_دوبارھ🌱•°]
.
.
ایمادر..!
همھهستیام..🖤|
🎤محمدحسينپویانفر
.
.
- بھ نام خدا وُ ..
لحظـہای که عشق را دانستیـم!👇
[°•💓•°] Eitaa.com/Heiyat_majaz
『 #ترکش_خنده シ 』
.
.
شھيد 'براتے' عادت عجيبے داشت:
قبل از اينكہ عمليات شرو؏ شود،
در اردوگاه بہ وسيلہ ضبط كوچكے كہ داشت، با بچه ها مصاحبہ كرده و خاطراتشان را جمع آورے مےكرد!📻♥️
و مےگفت:
- مےخواهم اگر شھيد شديد خاطراتتان
را داشتہ باشم!🙂✨
ولے يڪ بنده خدایے نبود كہ با خودش مصاحبہ كند؛
تا اينكہ بالاخره او هم شهيد شد! :)🌱
راوے:
ناصر بسايرے🔊
.
.
اےكشتگانعشقبرایمدعاکنید
يعنےنميشودڪهمراهمصداكنيد؟👇
『🏴:🍃』 Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_هشتم حاج مهدوی مقابلم بود. با دیدن او همه ی ناراحتی
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_نهم
جالب شد!!! هردو مرد زندگیم درست در یک برحه ی زمانی مشخص برایشان سوال شده بود که چه خطایی ازشون سرزده!! و هیچ کدامشان نمیدونستند که خطاکار منم!! که گنهکار و عاصی منم!! هرچه زمان جلوتر میرفت و بیشتر با حاج مهدوی حرف میزدم مطمئن تر میشدم او سهم من نیست ..وهیچ گاه برایش جذبه ای نخواهم داشت.او راست میگفت. من بیخود و بی جهت بجای تشکر و قدردانی، او را مورد بی احترامی قرار دادم.دوباره گوشی اش زنگ خورد.مطمین بودم فاطمه ست...پس فاطمه شماره او راهم داشت؟! خوش بحال او..چقدر به حاج مهدوی نزدیک بود!
حاج مهدوی در حالیکه از من دور میشد و زیر نورماه به اطراف نگاه میکرد پرسید:
_شما الان کجایید؟! بله دیدمتون.مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تکان داد تا او راببینند.
دوشبح نزدیکمون میشدند.
دلم نمیخواست کسی مرا ببیند و دوباره قضاوتم کند.از حاج مهدوی دلخور شدم که چرا پای افراد دیگر رو به اینجا وا کرده بود.اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟!
نا امیدانه و با دلخوری از روی زمین بلند شدم. چادرم را مرتب کردم و به سرعت به سمت قرارگاه راه افتادم.او صدام کرد:
کجا تشریف میبرید باز؟
خواستم لب باز کنم و دوباره همه ی افکارم رو به زبون بیارم ولی خودم را کنترل کردم.فاطمه وحاج احمدی نزدیک شدند.
رو به حاج مهدوی گفتم:کحا باید برم؟ میرم سمت خوابگاه.خودم راه و بلد بودم.چرا بقیه رو خبردار کردید؟
حاج مهدوی با ناراحتی سری تکان داد و گفت: استغفرالله..(که یعنی از دست من عاصی ومعترض شده.)
واقعا روم نمیشد تو روی حاج احمدی نگاه کنم.دلم میخواست فرار کنم ولی دیر شده بود.حاج احمدی با صدای بشاش و مهربانش خطاب به حاج مهدوی گفت:
حاجی با این آدرس دادنت! !!ما رفتیم اون پشت..
حاج مهدوی خودش رو مشغول گفتگو با حاج احمدی کرد و فاطمه سمت من اومد و نگاه عجیب و خیره ای کرد..
سرم را زیر سنگینی نگاهش پایین انداختم.
حاج احمدی نزدیکم آمد و بالحن شوخی گفت:
چیشده دخترم.؟؟ چرا قایم شدید؟؟!
انتظار برخورد بدی داشتم ولی او از در شوخی وارد شد.
فاطمه بجای من جواب داد:
_امروز خیلی این بنده خدا اذیت شدن حاج آقا.ایشون بار اولشونه میان جنوب..عادت ندارند..دیدن وشنیدن حال واحوالات شهدا باعث آزارشون شده.
حاج احمدی گفت:
_خوب چی بهتر از این!! خوب میفهمم حالتو.خود من هم قبلا حال شما رو داشتم. خصوصا اینکه یاد رفقامم میفتادم.ولی چه میشه کرد جنگ همینه. مهم اینه که اونها در راه درست رفتند ومن وشما باید دنباله روی اونها باشیم.
اگرچه فاطمه با این حرف فقط دنبال توجیه کار من بود ولی حرفهای حاج احمدی به دلم نشست و احساس کردم حرف دلمه.این چندروز و شنیدن سرنوشت این شهدا خیلی حالم رو منقلب کرده بود.و واقعا این مناطق یک حسی داشت که تا تجربه نکرده باشی درکش نیمکنی...وقتی قدم رو این خاک ها میزاری
یک اتفاقی در درونت میفته.انگار به قطعه ای از بهشت پا گذاشتی. اینجا از پلیدیها دوری...
نمیدونم وقتی برگردم تهران بازهم پاک میمونم یانه.
با حسرت به حاج احمدی گفتم:بله!حق با شماست!کاش در این مدت بیشتر بهره میبردم.
حاج احمدی گفت:اشکال نداره.اگر خدا عمری بده بازهم اینجا میایم.
بعد با حرکت دست به ما اشاره کرد.خیلی خب بریم بریم که خیلی دیره.خدا حاج مهدوی هم خیر بده که پیگیر بودند.
حاج مهدوی سکوت معناداری کرد و دست به کمر حاج احمدی گذاشت و پیشتر از ما راه افتادند.
فاطمه بازومو گرفت و نگاهم کرد.ار روی او خجالت زده بودم. گفتم:
_ببخشید!من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه.باور کن حال و روز خوبی ندارم.
فاطمه با مهربانی گفت:میدونم..میدونم عزیزم. خدا خودش کمکت کنه.
این قدر دعای ساده ی او تاثیر گذار بود که در دلم تکانی حس کردم. واقعا فقط خدا میتونست کمکم کنه.بدون هیچ قضاوتی، باتمام قدرت!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_نهم جالب شد!!! هردو مرد زندگیم درست در یک برحه ی زم
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجاهم
باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم.
حاج مهدوی وحاج احمدی دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو به داخل مشایعت کنند.به حاج مهدوی نگاهی زیر زیرکی انداختم.او چهره اش در هم بود .من او را خیلی اذیت کرده بودم.قبل از اینکه از آنها جدا بشیم با معصومانه ترین و ملتمسانه ترین لحن خطاب به او گفتم:
_منو ببخشید..بخاطر همه چیز..
و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت او به سرعت، محل رو ترک کردم.
به محض ورود م به خوابگاه همه ی نگاهها به سویم معطوف شد.و کسانی که منو میشناختند پرسیدند کجا بودم؟
من که واقعا نمیدانستم چه جوابی بدم با لبخندی سرد نگاهشون کردم وگفتم:جای بدی نبودم.هرکجا بودم برام خیر بود.
و با این جواب اونها رو از سوالهای بیشتر بازداشتم!
فاطمه با یک ظرف یکبار مصرف کنارم نشست.به او نگاهی شرمسار انداختم.او آفتاب مهربانی بود!
با لبخندی گرم دلم رو آروم کرد و گفت:بیا عزیزم شامتو بخور تا از دهن نیفتاده!
فردا صبح دیگه برمیگردیم تهران از شر غذاهای بد اینجا خلاص میشی
اسم تهران اومد یاد بدبختیهام افتادم.چقدر این سفر کوتاه بود.کاش بیشتر میماندم..
فاطمه از رفتارم پی به عمق ناراحتیم برد
-تو هم مثل من دوست نداری سفر تموم شه نه؟
با تکان سر تایید کردم.
در دلم خطاب به فاطمه گفتم ولی دلایل من خیلی با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبه ی شهدا، من از ترس کامران مسعود ونسیم...
تو میترسی سال بعد قسمتت نشه بیای ،من میترسم فقط الان شور توبه داشته باشم و وقتی برگشتم تهران دوباره تن بدم به گناه.آهی از ته دل کشیدم..مثل همه ی روزهای سپری شده.مثل همه ی عمرم!
فاطمه با سوالش از افکارم دورم کرد:
_چرا صبر نکردی حاج مهدوی دم در جوابتو بده.
گفتم:چون روی نگاه کردنشون رو نداشتم
فاطمه خنده ی کوتاهی کرد:
-تو هنوز حاج مهدوی رو نشناختی!
دوباره بذر شک وحسد در دلم جوانه زد.
پرسیدم: مگه تو شناختیش؟؟
فاطمه دوباره نگاهش پرواز کرد.با لحنی خاص گفت:
-آره! فکر میکنم
قلبم فشرده شد.
پرسیدم:از کجا؟! چطور اینقدر خوب میشناسیش؟ مگه آشناتونه؟
او حالت صورتش تغییر کرد.قسم میخورم بغض کرد ولی بسرعت آن را فروخورد.ظرف عذامو باز کرد و با لبخندی تصنعی گفت:
-بیا..بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور.امشب بهمون رحم کردند شام کبابه.
من که دیگه مطمئن شده بودم خبریه در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ گیرانه ذل زدم به چشمهاش! گفتم:
حرف رو عوض نکن..نمیخوای بهم بگی چه نسبتی باهاتون داره؟
او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
-هیچی!!! دوست ندارم در این رابطه حرفی بزنیم.
من با دلخوری گفتم:پس منو محرم خودت نمیدونی هان؟! باشه نگو.ببخشید اصرارت کردم.
افکار مختلف مثل موریانه روح وجانم رو میخورد.دیگه شکی نداشتم که بین آن دو چیزی وجود دارد.نکند او از فاطمه خواستگاری کرده بود.؟؟ نکند؟ ؟ وای! ! واقعا اگر این اتفاق میفتاد من بازهم احساسم به فاطمه مثبت میموند؟! آیا من بازهم دوستش داشتم؟مگر نه اینکه خودم هم در وجدانم فاطمه رو برازنده تر از خودم میدونستم؟ پس چرا اینقدر حالم خراب بود؟! خدایا برای امروز بسه!! واقعا دیگه کشش ندارم.!! بهم رحم کن!
فاطمه مچ دستم رو محکم گرفت و با نگاهی مطمئن گفت:
_گفتن بعضی چیزها آزاردهنده ست.این بخاطر این نیست که تو محرم نیستی.من ضعیفم.
من واقعا دیگه گیج شده بودم.با تعحب پرسیدم:اخه این سوال که حاجی نسبتش با تو چیه کجاش آزار دهنده ست؟؟!!
او نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_گفتم که!! من هیچ نسبتی با ایشون ندارم.در اصل اون چیزی که نمیخوام دربارش حرف بزنیم یک مساله آزاردهنده ست.
بعد دوباره در ظرف رو باز کرد و گفت:
حالا هم زود غذاتو بخور.الان چراغها رو خاموش میکنن بی شام میمونی ها!
من با یک عالمه سوال بی جواب و کلی ترس و دلهره غذای نسبتا سردم رو خوردم و بعد بی توجه به دیگرون روی تختم دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم.
فاطمه چه چیزی رو از من پنهون میکرد؟! نکنه او هم مثل من اسیر عشق یک طرفه ی حاج مهدوی شده؟ یا نکنه هردوشون همو میخوان ولی یه مشکلی مثل اختلاف ژنتیکی مانع ازدواجشون میشه؟ خدایا بین این دو چه رازی وجود داره که برای فاطمه آزار دهندست؟
من تا ساعتهافقط به این چیزها فکر میکردم!!!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_پنجاهم باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم. حاج مهدوی وحاج احم
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجاه_و_یکم
هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم.
فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد.گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:
_تو هم مثل من خوابت نمیبره؟
نوشت :
*نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.*
نوشتم:
*دیدمت داری گریه میکنی.اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟*
نوشت:
*دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی.شهید همت!! من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم.دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.*
باور کردنی نبود که فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم.
عکس او رادیدم.
نگاهش چقدر نافذ بود.انگار روح داشت.نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد.دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم:
_نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا.فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، دعا کن نجات پیدا کنم و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه.خواهش میکنم دعام کن..اونطوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..ولی بخدا میخوام عوض شم.کمکم کنید.
گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود.
دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم:
من عاشقم! !! عاشق یک مرد پاک..اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم..من دلم یک مرد مومن میخواد.کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه...اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم...شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی..
گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم.چقدر آروم شدم...نفهمیدم کی خوابم برد!
یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم.انگار که مدتها خواب بودم.حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین نماز ی بود که با اخلاص و میل خودم، رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد.فاطمه تا منو دید پرسید: چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!!
من با اشتیاق گفتم:با صدای اذان بیدارشدم.
نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم.فاطمه در راه ازم پرسید:خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟
من با حسرت گفتم:کوتاه بود!!
اوگفت:دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم
گفتم:ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!!
فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت:خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر.
بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی.
روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود.دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد.برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود .
همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!!
من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم.هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد.میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم.فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم.آهسته پرسید:
سادات جان؟ خوبی؟
بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:نه! !
میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم.فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد
-نگران چی هستی؟خدا هست ..جدت هست..آقات هست...من هستم..
میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم:
-او چی؟؟؟ او هم هست؟؟
فاطمه شنید.
پرسید:از کی حرف میزنی؟
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz