وامّا . . 🌿'
دومینتولدمون 😻!
تولد یکی از خدام مهربونِ هیئت . . 😻🌹
رفیقساداتے،
میلادت خجستھ باااد. 🌼'
امیدوارم چون ماھی در آسمانِلیل باشے '🌿🌓
همانقدر تابان ..
همانقدر امیدوارانھ در دلِ شب ..
' 🌻 !
🦋🌈
[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
سوره 👈 حشر
آیه 👈 ۱
.
.
•|♥|•نامهایازعـاشقبهمعـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi
🦋🌈
•°💛🌵’’
[• #حرفای_درگوشی •]
.
.
تا خوبها خوبتر نشوند
بدها خوب نمیشوند🙃
#شیعه_مهدی🥀
.
.
↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩
『 @Heiyat_majazi』
•°💛🌵’’
『🌈💜』
{• #انرجے😃 •}
•
°
✎ The man who removes a mountain begins by carrying away small stones.
آدمى كه كوه رو از سر راهش بر ميداره،
با برداشتن سنگ هاى كوچك شروع ميكنه❗️
°
•
بهوقتِانرژیجات😍👇
•• @heiyat_majazi ••
『🌈💜』
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
.
•
✨•°شروع کردن راه خدا یک باور میخواهد، یک اطمینان، یک آرامشے
در قلب، که آن آرامش گاهے در حد «یقین» است، گاهے در حد «ظن و گمان».
🍃•°ولے کسے که شک و تردید دارد
اصلاً موفق به پیمودن و حرکت راه
خدا نمیشود. پس گام اول این است
که تحقیق بکند تا جایے که یقین یا
گمان قوے برسد. به همین مقدار از
کفر خارج شده و داخل در ایمان
میشود.
#استاد_وکیلے
#خدایاماروعاشقخودتکن
•
.
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
Our Duty.wav
484.2K
【 #ڪد_عاشقے📲♥️ 】
امروز ما باید هوشیار باشیم
باید بیدار باشیم
باید از همت خود ذره اے نڪاهیم . . .
📳🎧 #امام_خامنه_اے
🌱همــراه اول ⬅️
ارسال ڪد 31684 به شماره ۸۹۸۹
🌱ایراݩــسل⬅️
ارسال ڪد 4412428 بہ شماره۷۵۷۵
🌱رایتــل⬅️
ارسال کد on4009037 بہ شماره ۲۰۳۰
#ماه_رجب
#شهیدانه
#حاج_قاسم
#انتخابات
.
.
پـیشــ🎶ــوازِتو خــ💞ـدایـے ڪن👇
๑|😃🍃|๑ @heiyat_majazi
مداحی آنلاین - حیدریم من.mp3
1.85M
°🌻|••
⟮ #نوحه_خونے 🎙⟯
حیدریم من💚
یاعلی یاعلی یاعلی جان
#بسیار_زیبا👌👌
#فوق_زیبا👌👌
#صلےاللهعلیڪ_یاامیرالمومنین
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی
بیایدمتفاوتگوشکنیم🙃👇
[•🎧•] @Heiyat_Majazi
°🌻|••
〖 #فتوا_جاتے👳♂ 〗
.
.
↷.سوال.🤔
رضایت گرفتن از کسی که غیبت او را
کرده ایم لازم است؟!🤔🚶♂
↷.جواب.🤓
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
·٠•● @Heiyat_majazi ●•٠·
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
.
.
⚠️
متاسفانه اینطوریه که ،
من یه انقلابیِ بیسوادِ پر از دغدغه ام ولی اونی که مسئولِ ،
یه ضدانقلابِ با سوادِ
بی دغدغه ست ،
حالا شنبه رفتی دانشگاه
درس نخون..:))))
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
🍃اول نماز مؤدبانه بخون!!
#استاد_پناهیان
#کلیپ_یک_دقیقه_ای
#نماز
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
مداحی آنلاین - میره از کاظمین تا مشهد - حسین طاهری.mp3
4.87M
°🌻|••
⟮ #نوحه_خونے 🎙⟯
ولی عهد اومد برای ایران🍃✨💐
جونم قربون گل پسر سلطان👏🏻😍
#حسین_طاهری
#فوق_العاده_زیبا👌👌 #میلاد_با_سعادت_امام_جواد_علیه_السلام
بیایدمتفاوتگوشکنیم🙃👇
[•🎧•] @Heiyat_Majazi
°🌻|••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋..↷
#بہ_وقت_بندگے
📿 اول مؤدبانہ نماز بخون❗️
#یک_دقیقہ
مخاطبهایِخاصِخدابسمالله؟! :)👇
•• @Heiyat_majazi
🦋..↷
🦋🌈🎊
[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
پدرت شاه خراسان و😍
خودت گنج مقامی😇
پدرت حضرت خورشید و ☀️
خودت گنج تمامی💫
غنچهای نیست که
عطر نفست را نشناسد😊
توکهذکرصلواتیودرودیوسلامی🤩
#میلاد_امامجوادع_مبارک🎉🎈
.
.
•|♥|•نامهایازعـاشقبهمعـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi
🦋🌈🎊
•°💛🌵🎈’’
[• #حرفای_درگوشی •]
.
.
سرزدهازآسماننورجمالاصغراو😍
کههستسربازیازآلوتبارحیدر😃
میزندخندهربابهبهرخماهعلیاختر🥺
وشمسبردرشکبهرویاصغر😇
#میلادعلیاصغرِامامحسینعمبارک🤩
.
.
↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩
『 @Heiyat_majazi』
•°💛🌵🎈’’
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
.
•
🌸•امام جواد علیهالسلام:
✨•با فضیلت ترین و ارزشمندترین
عبادت ها آن است ڪه
خالصانه باشد.
📚•تنبیهالخواطر،ج۲، ص۱۰۹
#ولادتامامجوادعلیهالسلام
#مبارڪباد💚
•
.
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
[• #ڪوتاه_نوشت📝•]
•
+🌵
°|• دارم به این فکر میکنم که
مثلا اگه شمر خوب یاد داشت گیتار بزنه،
یا خولی اگه شعرای قشنگی میسرود،
یزید تیک آبی اینستاگرام داشت و سایت
بت میزد یا عایشه بیوتی بلاگر بود،
بازم حاضر بودیم بگیم من به عقایدش
کاری ندارم و هنر و حرفه و مهارتش برام
مهمه یا نه...؟!
#پرانرژیپیشبهجلوبسیجۍ✌️🏻
:: #در_مبارزه🌱
+🌵
•
•|♻️|• این تازه شـروع ماجـراست...
↗️ @heiyat_majazi
🌱⃢♥️
#رزق_معنوے
•
.
•
•\• روزی که ۱۴۴۰ دقیقه است
و ما نتونیم حداقل یک دقیقه
قرآن بخونیم یعنی محرومیت..
از قرآنِ گوشهیِ طاقچه
کلی پیام سین نشده هست!😔
↫ #التماستفڪر✋🏻
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
•
.
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•\• بہیاد دارمهروقتبیرونبودیم
اذانکہمےگفت،همانجانزدیڪترینمسجد🕌
راپیدامےڪرد و مارامےبردنماز📿🤲🏻
یڪشب🌃جایےبودیمومسجدهمپیدانڪردیم
رفتدریکاتاقکدربیمارستان🏨تقاضاڪرد ڪہاجازهبدهنددوتایےنمازبخوانیم🌱
منهرموقعخستہبودم، مےگفتم
برومنماز رابخوانمراحتبشوم🤭
امامحمدحسینمواقعےڪہبہندرتمےشدڪہ
نتواندنمازاولوقتبخواند،
مےگفت: یڪڪماستراحتمےڪنم
تاسرحالنمازم را بخوانم.🥰
📢#بہنقلازهمسرشہید
#شہید_محمد_حسین_مرادے
#خاطرات_شہدا 🥀
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
〖 #فتوا_جاتے👳♂ 〗
.
.
↷.سوال.🤔
اگه از سرمه یا مداد چشم استفاده کرده باشم ،وضو غسلم باطل میشه ؟🤔
↷.جواب.🤓
بستگی داره:....
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
·٠•● @Heiyat_majazi ●•٠·
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
.
.
میگم
تاحــالاامـامزمـانتُ
بہاتاقتدعوتڪردی ؟!
مؤدب
بشینـیجلوآقات
سرتوازخجالتپایینبندازی
وباهاشحرفبزنـی ...
ازخودتگِلہڪنی ...
اینارو
حـاجحسینمـیگفتن
باورڪنآقامیان ...
بگوآقـاجان
یہامشبہروبیاینتوخونہیمـا
استراحتڪنین ...
اتاقتمرتبہ ؟!
پاشوگلاببیارامشبہرومهمونداری ...
بگوشـرمندهدلمسـیاهہ
امـااینجـارومرتبڪردم
فقطبہعشقِشمـا ...
یہپشتـیبذار
آقــابشینن ...
قـرآنتُبذارڪہبخونن
اونقرآنتبرڪمـیشہ ...
باورڪن
ڪہآقـامیان
امــاچشمــایِمــا...💔
میاین اینڪاروبڪنیم؟
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
🌻نمیخواد دوستتو نماز خون ڪنے!!
#کلیپ_یک_دقیقه_ای
#استاد_پناهیان
#نماز
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_پانزده
حاج مهدوی دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد.ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد..نگاهی پرمعنا و خاص!!...
گفت:به روی چشم.
حاج احمدی گفت: وسیله داری دخترم؟
لبخند زدم:نه خودم میرم.
حاج احمدی گفت:اینطور که درست نیست دخترم.روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه.
همانطور که ازشون جدا میشدم گفتم:من عادت دارم ..التماس دعا. .
حاج احمدی دوباره اصرار کرد:بیا دخترم بیا من میرسونمت.
چقدر این مرد شیرین ومهربون بود!
گفتم:ممنونم!خودم میرم حاج آقا..شما خونتون دوقدم فاصله داره با مسجد، من راهم دوره مسیرمون به هم نمیخوره.
حاج مهدوی به حرف اومد:انشالله از اون محل دل بکنید بیاین همین ور..شما در اصل برای این محله هستید.
آه کشیدم:ان شالله..تو فکرش هستم.
حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت:میدونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟
حاج احمدی با تعجب پرسید: نه...دختر کی هستن؟
حاج مهدوی گفت: دختر مرحوم سید مجتبی ..همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن به رحمت خدا رفتن..
حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت:عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسد مجتبای خودمون..که تو بازار حجره ی پارچه داشت؟
من به جای حاج مهدوی گفتم:بله حاج آقا..شما میشناسیدشون؟!!
او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت:کیه که نشناسه اون مرحومو؟الهی نور به قبرش بباره..من رفیقش بودم دختر جان.چطور منو یادت نمیاد؟
با شرمندگی نگاهی گذرا ومعنی دار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاجی احمدی گفتم:من مسجد نمیومدم حاج آقا ..دوستای مسجدی ایشونو نمیشناسم.
حاج احمدی هنوز درشوک این نسبت بود.گفت:
خداشاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم..پس تو یادگار اون مرحومی رحمت به اون پدرو مادر که چنین ذریه ای ازخودشون به یادگار گذاشتن..آقات میگفت مادرت بدون وضو شیرت نمیداد..دختر جان تو که خونه ی آقات اینجاست پیروزی چیکار میکنی؟؟
اشک در چشمم جمع شد.اینبار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدرو مادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردند. گفتم:مفصله حاج آقا...
حاج احمدی گفت:پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی..خودم میرسونمت و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت.
به حاج مهدوی نگاه کردم.لبخند زیبایی روی لبش بود.گفتم:فکر میکردم بعد از آقام یتیم شدم...
او هنوز لبخند به لب داشت..
یک قدم جلو اومد وبالحنی خاص گفت:مثل من که بی اون تسبیح عین یتیما هستم..
تسبیح رو از مچم باز کردم.
حاج احمدی کنار ماشین صدام زد: دختر آسد مجتبی بیا دیگه عموجون..
تسبیح رو مقابلش گرفتم
گفتم:دلم نمیخواد به زور داشته باشمش!
او سرش رو مظلومانه خم کرد.
_مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته...اگه براش تسبیحات میفرستید پس داشته باشیدش.
عشق او به الهام چقدر بود که اینگونه مثل مادرمرده ها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خودگرفته بود؟! خوش به حال الهام!
گفت:حاجی رو منتظر نذارید..یاعلی
گفتم:بخاطر همه چیز ممنونم...خوب میفهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمیگردونید..
گفت:خدا آبرو میده..نگران نباشید. .اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید.
گفتم:ان شالله..
واز او جداشدم.حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود.
با کم رویی سوارشدم.
او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد.
گفت:خب دختر آسد مجتبی.یک کم از خودت بگو..چی کار کردی؟ زندگیت چطوره؟
گفتم:به لطف خدا خوبم..زندگیمم بالا وپایین زیاد داشته ولی گذشته..او برام از خاطرات آقام تعریف کرد.او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز میخوندم!
ازم پرسید:فعلن خونه ی بخت نرفتی دخترم؟
با روی سرخ گفتم:نه
گفت:خب حالا سنی هم ندارید..بیست و سه چهارسال بیشتر دارید؟
خندیدم..
_نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده!
گفت:ان شالله عاقبت بخیر شی دختر.از فردا میسپرم واست تو بنگاههای محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون .آقات رفته به رحمت خدا ما که زنده ایم.هواتو داریم.
رسیدیم به مقصد.
با شرمندگی گفتم:نمیدونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا..ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون..
حاجی پرسید:اینجا تنها زندگی میکنی.؟
گفتم: بله.
ناراحت شد: این که خیلی بده عموجان..مراقب خودت باش. ان شالله به زودی از تنهایی هم درمیای.
سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم.
اگرنقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده میگرفتم امشب شب خوبی بود.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شانزده
باید درس خوبی به نسیم می دادم.اما چطوری نمیدونستم.
نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام آبروی منو به خطر انداختند. .
درست نبود که بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم..چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود..وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم...و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند.
من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم.گاهی اونها رفتاراتی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته.چند روز بعد از اعتراف مهری،من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم...دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟!
در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم..او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد.دلم لرزید...نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم.
از فاطمه پرسیدم:اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟
فاطمه نگاهی کرد و گفت:نمیدونم..به ما چه!
همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم.
من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم:حاجی داره به ما اشاره میکنه؟
فاطمه گفت:انگاری..
من با اطمینان گفتم حتما تو رو کار داره برو بسلامت..
او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت.
ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:خانوم حسینی..
برگشتم به عقب.اشاره کرد:
-تشریف بیارید.
اون خانوم هم حواسش به من بود.با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟!
کنارشون رفتم.زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم.
حاج مهدوی سلام محترمانه وگرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد.من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم.حاج مهدوی گفت: چقدر خوب شد که خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا در باره شون صحبت کردیم.
در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم.چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم.؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت.؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد!
حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت:اینم خانوم حسینی.فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید.
مادر کامران گفت:پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. .ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم.
مادرکامران به طرفم چرخید:عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم..داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید.در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه
..کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره..
تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه ..
او ادامه داد:خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده..
من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟
روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم.چرا این قصه تموم نمیشد.چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟!
فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت:عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه.این یک بحث مفصله..
مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت:بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_هفده
مادر کامران دستم رو گرفت:میشه لطف کنید ادرستون رو برام بنویسید..؟؟؟ فکر میکنم موضوع خیلی مهمتر از اینها باشه که بایک نه ساده بشه از زیرش در رفت..
دیگه نوبت من بود که حرفی بزنم.
گفتم:من واقعا شرمنده ی شما هستم خانوم معظمی. .راستش من قصد ازدواج ندارم!
ان شالله آقا کامران خوشبخت بشن.با اجازتون من دیرم شده. .
نگاهی پنهانی به حاج مهدوی کردم.این زن چرا در حضور او بامن حرف میزد؟؟! با خودش نمیگفت که حاج مهدوی چه فکری درمورد من میکنه؟ حاج مهدوی سرش پایین بود و به گمان من علاقه ای به دیدن وشنیدن این صحبتها نداشت.
اگر در مقابل این زن کرنش نشون نمیدادم او همچنان در مقابل حاج مهدوی بامن درباره ی کامران حرف میزد ومن واقعا دلم نمیخواست حاج مهدوی به جزییات رابطه ی ما پی ببره..
او رو کشیدم کنار..
آهسته ومتین گفتم:خانوم معظمی..باور کنید اصرار شما فقط منو شرمنده م میکنه ولی چیزی رو تغییر نمیده..خداروشکر که کامران مادری داره که پیگیر سرنوشت و احوالاتشه ولی باور کنید من برای رد ایشون دلایل موجهی دارم که نمیتونم به شما بگم اما خودش میدونه..
او حرفم رو قطع کرد..
با استیصال گفت:ببین عزیزم من دنبال این نیستم که الا وبلا از شما جواب مثبت بگیرم من فقط نگران پسرم هستم..احتیاج به کمک دارم..میخوام بدونم چی اونو اینقدر بهم ریخته..کامران من یک پسر شوخ و پرسروصدا بود ولی الان مثل یک مجسمه چپیده گوشه ی اتاقش یک هندزفری هم تو گوشش به یک نقطه خیره شده! به من حق بده نگرانش باشم!
دلم برای کامران سوخت!کامران پسری دوست داشتنی و خاص بود که واقعا حقش اینهمه آزار و بی اعتمادی نبود..لعنت به من که سالها با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی دست از این کار برنداشتم..و ایمان دارم کامران سزای اعمالم بود تا با دیدنش وجدانم درد بگیرد.
با ناراحتی گفتم:من چیکار میتونم براتون بکنم؟
او از کیفش یک کاغذ و خودکار در آورد و مقابلم گرفت: بی زحمت آدرس وشماره تلفنتوبرام یادداشت کن تا یک روز باهم قرار ملاقات بزاریم..اونم تنها..شاید شما بتونی کمکم کنی پسرم رو آروم کنم.
نگاهی به حاج مهدوی و فاطمه انداختم که حالا حامد هم بهشون اضافه شده بود و باهم چند قدم آنطرف تر حرف میزدند!
باید با یکی مشورت میکردم ولی اینجا و دراین لحظه که خودکار و کاغذ انتظارم رو میکشید کاردرستی نبود.
با اکراه کاغذ وقلم رو گرفتم و آدرس وشماره تلفنم رو نوشتم.قبل از اینکه کاغذ رو به او برگردونم با اضطراب گفتم:ازتون عاجزانه خواهش میکنم که شماره و آدرس منو به کسی ندید..مخصوصا کامران. .
او با اطمینان بخش ترین لحن گفت:حتما همینطوره. .خیالت راحت عزیزم..
وقتی کاغذ رو ازم گرفت با لحن امیدوارانه ای گفت:امیدوارم صاحب اسم مسجد حوایج قلبیت رو برآورده بخیر کنه..
نگاهی به سردر مسجد کردم.نمیدونم من فراموشی گرفته بودم یا تا بحال اسم مسجد محله ام رو نمیدونستم! مسجد صاحب الزمان..
وقتی خانوم معظمی رفت،به نزد حاج مهدوی و فاطمه رفتم..به حامد سلام کردم و رو به حاج مهدوی پرسیدم:حاج اقا عذر میخوام. ایشون اینهمه راه اومده بودن اینجا برای چی؟
مگه شما قبلا پاسخ بنده رو خدمتشون نرسونده بودید؟
حاج مهدوی تسبیح به دست از فاطمه وحامد چند قدمی فاصله گرفت و من رو به دنبال خودش کشوند.
آهسته وشمرده گفت:چرا،بنده به ایشون پاسخ شما رو رسوندم ولی خب ایشون مادره دیگه..نگران پسرش بود.
ایستاد!
با لحنی خاط و کنایه آمیزگفت: شما چه کردید با دل این جوون سیده خانوم؟!
سرخ شدم.سفید شدم..سیاه شدم..رنگین کمون شرمندگی شدم از این خطاب. .
تمام وجودم فریاد شد:چه خبر دارید از دل من که مردی چون شما چه کرده با او..؟
خودش رنگ و رومو دید و فهمید چقدر از کلامش شرمسار شدم..
وقتی او این رو به من گفت بیشتر به این واقعیت پی میبردم که واقعا لیاقت چنین مردی رو ندارم.. مردی که هیچ گاه از روی عمد با دل نامحرمی بازی نکرده بود..اما من با نامحرم ها بیرون رفتم..شام خوردم..حرف زدم..خندیدم ..دلبری کردم..والان پشیمونم!! فقط همین! این پشیمونی خوبه به شرطی که از خدا متوقع نباشم حاج مهدوی یا هر مرد مومن دیگری رو قسمتم کنه..من لیاقت یک انسان مومن وپاک رو ندارم.
حاج مهدوی دست افکارم رو از ذهن وروحم گرفت و بیرون کشید.
_مزاح بود جسارتا..ولی شاید بهتر باشه کمی بیشتر به تصمیمتون فکر کنید.
او هم میدونست که من لایق یک مردمعمولی ام! او هم فکر میکردکبوتر با کبوتر باز با باز.میخواست از دست من خلاص بشه! از دست دردسرها و مزاحمتهایی که من براش در مسجد وبیرون مسجد بوجود آورده بودم..
نجوا کردم:حق دارید...
شنید!
نگاه دستپاچه ای بهم کرد وپرسید:بله؟؟؟.....
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz