6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋🌈
[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
عیدٺونمبارك😍✋
.
.
•|♥|•نامهایازعـاشقبهمعـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi
🦋🌈
🍃🍃🍃🌿
🍃☀️🌺
🍃🌺
🌿
°| #خادمانه | #قائمانه | #عیدانه |°
•|بناماوڪهزیباست
وزیباییرادوستدارد🦋
خدایآچۍمیشه
امروزویهوییاون
چیــزیبشہکھ
دلمونمـۍخواد:)🌱
- مثلاظهــوࢪ
•🌸«فرارسیدن بهار ۱۴۰۰
و نوروز را به ساحتتان
تبریڪ و تهنیت عرض مۍڪنم»🌱•
[🌺] یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ
[🌸] یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
[🌺] یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
[🌸] حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
#آرزــو ڪه عیبـ نیستـ #آقا❗️
راستـش این روزها تشنهـ ـتر از دیروزیمـ،
سفرهے #هفـتـ_سیـنـ_دلمـان را با هـزاران
#امیـد پهن ڪـرده و دعا مےڪنیمـ تا روزے
شاید همین حوالے خـدا تو را به ما برساند و
سالمان را زیر نگاهِزلالِ تو #تحویل ڪنیمـ.
#مےآیے... عینا شبیه بهـار! انشاءاللهـ✌️🏻
[•بیاد #سردار_دلها ڪه نامش تا ابد
مڪتوب ماند بر حافظهۍجانها•♥️•]
[•بیاد تمامۍ #شهداۍ مدافعحرم و
مدافع ناموس و وطن و مدافعان
امنیت و مدافعان سلامت•🌷•]
بیاد درگذشتگانخفتهدرخاڪ و..•😔•]
دعا کنیمـ سال جــNewـدید⏰:
☝️بهـ #رهبر عزیزـمون
#طول_عمر_باعزت_وبرڪت
عطا فرما{😘}
☝️غذاے شیـ👹ـطان
نماز قضامـون نباشهـ {😔}
☝️دعای خیـر والدین
بدرقهے راهمون باشهـ{😍}
☝️همهـ جـــووناےِ
مجـــردمون مزدوج بشن{🙊}
☝️سایه امنیت و آسایش و سلامتی
همیشه رو سر مردم عزیزمون باشه{😉}
[بیماری منحوس ڪرونا از بین بره]
☝️مردم فهیممون با مشارڪت
حداڪثری و روحیه انقلابی،
زمینه ساز روی کار اومدن
#دولت_جوان_و_حزباللهے بشن{🇮🇷}
☝️و بهـ همهـ مـون سالے پر از
#خـیر و #برکـتـ و سرشار از
#رزق_معنوے_و_مادے عنایتـ ڪن{👌}
و این نـوروز،
ظهــور مولامـون انشاءالله...{🔅}
🎈 #آقاجــون! همهے دعاهامون رو
تو پوشهے #الهے_آمین #خـودت به
عرض #خــدا برســون💚
{سپاسگزاریمبابتهمراهیتانتابهاین
لحظه؛حضورتانسبزوجاودانه•🌱•}
#درپناهدعاۍپدرانهۍ
مولاصاحبالزمانعجباشید•🌹•
التماسدعای
فرج،بصیرت،اخلاصوشهادت🍃
🎉| سال نوتون مهـ❤️ـدوے پسند😍 | 🎉
[🎊] @Asheghaneh_Halal
[🌺] @Heiyat_Majazi
[♻️] @Rasad_Nama
[👮♂] @khadem_Majazi
•🍃•☝️•
🦋🌈🌱🌙💫🦋
#خادمانه ✍
کاش باشد عیدیِ عیدت همین
کربلا، پای برهنه، اربعین …🙃❤️
@heiyat_majazi
🦋🌈🌱🌙💫🦋
@mahdirasuli_ir حاج مهدی رسولیmnjt_mhdy_rswly.mp3
زمان:
حجم:
5.96M
°🌻|••
⟮ #نوحه_خونے 🎙⟯
🎵یه سال گذشت
به درد تو نخوردم...😭💔
#حاج_مهدی_رسولی
#اللّهمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّڪ_َالفَرَج
#مناجات_با_مولا
بیایدمتفاوتگوشکنیم🙃👇
[•🎧•] @Heiyat_Majazi
°🌻|••
@panahian_irPanahian-Clip-HaletChetore(1).mp3
زمان:
حجم:
2.34M
[#منبر_مجازے✍🏼]
🌱⃢♥️
•
•
🌀•\•حال خوب((:❤️🍃
#استاد_پناهیان
#علیرضا_پناهیان
#دین_و_حال_خوب
•
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
هیئت مجازی 🇮🇷
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_هفتاد التماسش کردم:برو چادرم و بیار برم!! او حرفی نز
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یك
یاد دیروز افتادم و جمله ی او به حاج کمیل.حالا تازه داشتم معنی حرفها ونگرانیهاش رو درک میکردم.
با بهت و ناباوری چشمهاش رو که با لذت به حال و روزم میخندید نگاه کردم.
با لحنی پیروزمندانه گفت: هااان؟ ؟ چیشد؟! هنوزم میخوای بگی نمیترسی؟ امروزم یک نامه رسیده دستش.و اینبار با آدرس اینجا!!
زنگ آیفون به صدا در اومد.
با وحشت از جا پریدم.پرسیدم: کیه؟؟ او به سمت آیفون رفت و با پوزخندی گفت:نگران نباش غریبه نیستن آشنان!!
با وحشت به سمتش دویدم!
حاج کمیل وپدرشن؟؟
او خنده ی عصبی ای کرد.
_نه واسه اومدن اونا زوده. همه چیز حساب شده ست. طوری نقشه چیدم که یک تیر ودونشون بشه.با یک حرکت، هم انتقامم رو از تو میگیرم هم از عاملین اصلی فلج شدن مسعود!!
از حرفهاش سر در نمی آوردم! اصلا من چرا از او میپرسیدم؟آیفون که تصویری بود. چشم دوختم به آیفون. چهره ای مشخص نبود. فقط ظاهرا پیدا بود که مردند.
یقه ش رو گرفتم.
_بگو اینا کین؟؟؟ بگو کی هستن نسیم وگرنه خداشاهده برام هیچی مهم نیست.
او خودش هم انگار ترسیده بود.آب دهنش رو قورت داد.
_خیلی دیرشده عسل خیلی..من با تحویل دادن تو به اونها معامله کردم.
با حرص و وحشت گردنش رو گرفتم و تکونش دادم:بهت میگم با کیا؟؟ د حرف بزن بی شرف!
گفت: با چندنفر از دوست پسرای قبلیت! همونایی که مسعود و زدن. .
باورم نمیشد..انگشتهام شل شد و از روی گردنش پایین افتاد.
گفت: نگران نباش قبل از اینکه خطرجدی ای تهدیدت کنه پدرشوهرت میرسه و اونا گرفتار قانون میشن.اینطوری شاید از بار گناه خودتم کم شه.
عقب عقب رفتم به سمت در اتاق..با نا امیدی وبیحالی گفتم:الهی آتیش بگیری نسیم..چادرم.چادرمو بهم بده..
گفت:کلید ندارم.
و با شتاب به طرف در خونه دوید و در رو باز کرد.من با نا امیدی و اضطراب فقط به دو رو برم نگاه میکردم تا شاید پارچه ای لچکی چیزی پیدا کنم و روی سرم بندازم.
اینجا آخر خط بود اینجا آخر اضطرار بود.من مضطر بودم!
دستم از هر امداد وامدادگری کوتاه بود.
باید جیغ میکشیدم تا شاید همسایه ها نجاتم بدند ولی من زبانم به دهانم نمیچرخید.مثل کابوسهایی که در این مدت میدیدم! که هرچه سعی میکردم جیغ بکشم نمیتونستم.
با زبانی لال در درونم کسی فریاد زد:یا اماااام زماااااان مضطر عاااااالم نجاتم بده ...نزار چشم نامحرم به روی ذریه ی مادرت بیفته..نزار دشمن ذریه ت دلشاد شه.
صدای سلام و خوش آمدگویی اونها از پشت در می اومد.به سمت مبل دویدم تا بین صندلیها پنهان شم که چشمم افتاد به کیفم و حاجت روا شدم.کیفم رو باز کردم و چادر تاشده وچانه داری که از طریق اون دختر، جدم بهم رسونده بود بازکردم و روی سرم انداختم.من که توانی نداشتم.
قسم میخورم دست ملائک چادر سرم کردند.
همان لحظه دو مرد مقابلم ایستادند.اما از نسیم خبری نبود.میلاد و حمید با چشمهایی کثیف و شیطنت بار نگاهم میکردند. میلاد گفت:هی ببین کی اینجاست؟!!!! نماز میخوندی حاج خانوم؟ نکنه مزاحم شدیم؟
حمید که از همون ابتدای دوستی هرزتر و وقیح تر بود در جواب میلاد گفت:من که فکر میکنم این یک لباس جدیده برای سورپرایز کردن ما!! بنظرم بهتر از لباس خوابه؟ مخصوصا اگه ...
از وقاحت و بی ادبی او تمام بدنم خیس عرق شد.کاش هرکسی اینجا بود جز حمید..حمید بیمار بود.حیوون بود.بی شرم و خدانترس بود.
نسیم لباس بیرون پوشیده در حالیکه مسعود رو روی ویلچر حمل میکرد رو کرد به پسرها وگفت:خب دیگه من دارم میرم..کلید اون خونه هه رو رد کن بیاد. حمید کلید و کف دستش انداخت وگفت: ایول خوشم اومد.نمیدونی چقدر دلم عسل میخواست. اصلا قندم افتاده ..
او همینطوری وقیح و بیشرم حرف میزد و من مثل یک بره ی بیچاره بین دوتا مبل به دیوار چسبیده بودم و تسبیحم رو فشار میدادم.
نسیم کجا میرفت؟ چطور میتونست منو با اینها تنها بزاره.؟
با التماس رو به نسیم گفتم:نسیم کجا داری میری؟؟ ایناااا از من چی میخوان؟ نسیم از خدا بترس.
نسیم اصلا نگاهم نمیکرد.
رو به آنها با التماس گفت: قول دادید بهش آسیبی نرسونید.فقط فیلم بگیرید و برید..
حمید کف دستش رو به هم مالید: آخخح چه فیلمی بشه این فیلم..
خدایا نه...قرارمون این نبود..من نمیدونستم اعتماد صادقانه ی من به بنده ت اینقدر برام گرون تموم میشه. من نمیدونستم قراره این قدر بیچاره بشم!! من بد بودم .من سزاوار تنبیه بودم حاج کمیل چه گناهی کرده بود؟ گناه این بچه چه بود؟
نسیم ضبط رو روشن کرد و تا آخرین شماره صدارو زیاد کرد و به سمت در خونه رفت.تازه از خواب بیدار شدم! خون در رگهام غلیان پیداکرد.با صدای بلند جیغ کشیدم کمککک و به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گرفت و پرسید: کجا؟
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🇮🇷
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یك یاد دیروز افتادم و جمله ی او به حاج کمیل.
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دو
به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گرفت و پرسید: کجا؟؟؟؟ شما یک بدهکاری کوچیک به ما داری..
من بی توجه به او با تمام توان التماس نسیم رو صدا زدم:نسیمممممممم بابات به عزات بشینه نسیمممممم.نسیم منو از دست این گرگها نجاتم بده...نسیممم بچم....نسیمممم زنگ بزن پلیس..تو روخدا زنگ بزن
ولی نسیم رفت و میلاد در رو قفل کرد.
از همون کنار در چیزی بلغور کرد ولی اینقدر صدای ضبط زیاد بود که هیچی نمیشنیدم.حمید خواست نزدیکم شه که میلاد دستش رو گرفت و فکر کنم گفت:فعلا نه!
من دیگه امیدی نداشتم!عقب عقب میرفتم وتمام سلولهام خدا رو صدا میزد.زیر لب با بچم حرف میزدم:نترس مامان نترس.یادت باشه ما تو آغوش خداییم.پس فقط تماشا کن و نترس!
گرچه اینها رو به بچم میگفتم ولی دروغ چرا؟ صدای شومی در درونم میگفت خبری از اون آغوش نیست! دل نبند..تو دیگه تموم شدی.دیگه برام مهم نبود که حاج کمیل منو ببینه درموردم چه فکری میکنه! اگر بلایی سرم میومد دیگه زندگی معنی ای نداشت..در ده سال غفلت و تاریکی عفتم رو حفظ کردم حالا اگر بی عفت میشدم میمردم.چه با حاج کمیل چه بی او!!
خوردم به یک دیوار کوتاه.اوپن آشپزخونه بود! دویدم و از روی جا قاشقی روی ظرفشویی چاقو برداشتم. میلاد کنار اوپن ایستاد!
نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: خیلی دلم میخواست بازم ببینمت! ببینم چه ریختی شدی!اونروزها فک میکردم از من پولدارتری.تریپم بهت نمیخوره! وقتی نسیم گفت هیچی نداشتی تعجب کردم.ایول واقعا بهت.چه خوب ادا بچه مایه دارها رو در میاوردی.اون موقعها زبون داشتی یکی اینقدر!! طنازی و دلربایی میکردی.حالمو خراب میکردی.الان دیدنت با این سرو شکل یک کم واسم عجیبه!!واقعا توبه کردی یا از ترس گذشته ت پناه بردی به ازدواج؟!
حمید مشروب به دست پشت سرش ظاهر شد!
_نه داداش!! من که میگم ازدواجش الکیه.لابد میخواسته شوهرشو بتیغه..
وبعد در حالیکه شیشه رو بالا میکشید گفت:
اصلا شاید ازدواجشم دروغ باشه چون تا جاییکه من میدونم این خوشش نمی اومد شبا با کسی باشه.
حرفهای حمید اونقدر رکیک و زشت بود که برای آخر عمرم بسم بود! این اون گذشته ی من بود!! 'گذشته ای که دنبالم اومده بود و میخواست بهم بفهمونه حتما نباید جسم خودت رو در اختیار کسی قرار بدی تا بهت انگ بخوره همونقدر که فکر هرزه ی مردی رو درگیر خودت کنی انگار که تن فروختی'
دیگه چه فرقی میکرد چه اتفاقی بیفته؟ ؟ چشمهام رو بستم.خدا اینجا توی این خونه نبود.
من از آغوش او سقوط کرده بودم.کی وکجا نمیدونم! ولی اینجا خدا نبود! من بودم و تسبیح الهام و یک بچه ی سه ماهه!!
از همین حالا خودم رو تصور میکردم که زیر چنگال اونها الوده شدم و...
اشکم به پهنای صورتم ریخت.چشمم رو باز کردم.دستی نزدیک صورتم بود.دستهای کثیف حمید بود که قصد داشت صورتم رو نجس کنه.
دوباره در درونم فریاد کسی رو شنیدم که میگفت:خدا اینجاست! مقاومت کن! نزار نا امیدی به اونها فرصت بده.چاقو رو مقابل او گرفتم و با تهدید گفتم:اگر دستت به من بخوره زنده نمیمونی!
آفرین این شد! اگر اونها میفهمیدند که ترسیدم همه چیز تموم میشد اونها دونفر بودند و ما هم دونفر!! حمید و میلاد با هم من و خدا هم باهم..
زور ما خیلی بیشتر از این دونفر بود. حالا حسش میکردم.اینو از صدایی که نمیلرزید و دستی که محکم چاقو رو چسبیده بود حس کردم.
او با دیدن چاقو عقب رفت و با چشم هرزو مستش گفت: اوه اوه چه عصبانی! کاریت ندارم که بابا..میخواستم دلداریت بدم.دلداری که اشکالی نداره خشگل خانوم؟
بعد دستهاشو با حالتی منزجر کننده و چندش اور باز کرد و گفت:بیا در آغوش اسلام..
و غش غش خندید..
عجیب بود که دیگه نمیترسیدم.نمیدونم قرار بود چطوری اینها ناکام بمونند ..شاید مثل سپاه ابرهه خداوند از آسمان بجای سنگ سقف رو نازل میکرد بر سرشون و یا شاید جان اونها رو در همون لحظه میگرفت.
گفتم:برو گمشو از این خونه بیرون .گمشو وگرنه میزنمت..
او با حرکتی سریع یه بشکن زد کنار گوشم:بیا بزن بینم؟! ما چاقو خورده تیم جیگر..ژووووون
عقب تر رفتم و چاقو رو محکم چسبیده بودم حمید به میلاد گفت: داش میلاد فیلم بگیر که میخوام بلوتوث کنم واسه شوهرش!
میلاد گوشیش رو درآورد و مشغول گرفتن فیلم شد.
حمید مثل یک گرگ به کمین نشسته به سمتم اومد .
وحشت به همه ی وجودم رخنه کرد! چقدر احساساتم متغیر بود در این دقایق پایانی! زیر لب زمزمه کردم:خدااا مراقبم باش..بی عفت بشم اون دنیا گله تو پیش خودت میبرم..
از حرفم اشکم در اومد.چاقو رو در هوا چرخوندم!
_بخدا بیای جلو میزنم.
او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه.
گفت:بزن
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
•| وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن
یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ |•
ببخشید و چشم بپوشید🙂✋
آیادوستنداریدخداوندشماراببخشد؟🤨
وخداوندبسیارآمرزندهومهرباناست.😍
سوره 👈 نور
آیه 👈 ۲۲
.
.
•|♥|•نامهایازعـاشقبهمعـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
بیا خرمس روزگار...
السَّلَامُ عَلَی رَبیعِ الانامِ وَ نَضرَة الایّام
سلام بر تو ای بهار خلایق و خرمی روزگار!
امسال را هم شروع کردیم ،
فقط به امید آمدنِ تو...
حالِ ما فقط با تو خوب میشود،بهار حقیقی!
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
.
🙏إِلَهِي إِنْ كَانَتِ الْخَطَايَا قَدْ أَسْقَطَتْنِي لَدَيْكَ فَاصْفَحْ عَنِّي بِحُسْنِ تَوَكُّلِي عَلَيْكَ
🍃خدایا گر خطاهایم مرا از نظرت انداخته، به خاطر حسن اعتمادم بر تو از من چشم پوشى کن.
📙مناجات شعبانیه
•
.
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Hieyat_majazi
🌱⃢♥️