•X♥️X•
#قصه_دلبری
.
.
[
نام رمان⇜آخرینعروس ]
/🍃
#قسمت²⁴🍃/
مسلمان بشوی.☺️
آن وقت(⏰)فرزندم حسن به دیدار توخواهد آمد..✨
+باشد.
من چگونه باید مسلمان بشوم؟!
-با تمام وجودت بگو:
[اشهدانلاالهالاالله
اشهدانمحمدرسولالله]
یعنی:
شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست و محمد بنده او و فرستاده اوست.
ملیکا این کلمات را تکرار میکند.
ناگهان آرامشی بس بزرگ را در وجود خویش احساس مےکند.
آری،حالا ملیکا مسلمان شده و پیرو آخرین دین آسمانی گشته است.
اکنون فاطمه(س) او را در آغوش مےگیرد، ملیکا احساس مےکند گویی در آغوش بهشت است.
فاطمه(س) درحالی که لبخنـد مےزنـد رو به او مےکنـد و مےگویـد:
«منتظر فرزندم باش.
من به او میگویم که به دیدارت بیاید».
ملیکا ازشّدت شوق از خواب بیدار مےشود.
اشک درچشمانش حلقه مےزند.
کجا رفتند آن عزیزان خدا؟!
***
ملیکا ازجا برمےخیزد و به سوی پنجره مےرود، نگاهی به آسمان میکند.(☁️)چشمانش به ستاره(✨)روشنی خیره می ماند.
او با خود سـخن مےگویـد:
بارخـدایا!
مرا برای چه برگزیـده ای؟
بین این همه مسـیحی که در این سوی جهان بیخبر و غافل
زندگی مےکنند مرا انتخاب کردی تا به دست بانویم فاطمه(س) مسلمان بشوم.
این چه سعادت بزرگی است!
او بی اختیار به سجده مےرود تا خدا را شکر کند.
او منتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به دیدارش بیاید.
نسیم مےوزد و بوی بهشت میآید.
حسن(ع) به دیدار ملیکا آمده است.
-آقای من!
دل مرا اسیر محبت خود کردی و رفتی!؟
[
بھ قلم⇜مهدیخادمیان ]
.
.
آرامش است
آخر اضطراب ها..☘↯
•X♥️X•
@Heiyat_majazi
