eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
417 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• 🧐 •] . . ❓( | شماره 3 ): ▫️مهم‌ترین دلیل ترکیه، برای احیای روابط با رژیم صهیونیستی را چه می‌دانید!؟ 🌐 EitaaBot.ir/poll/k62jxi?eitaafly 👥 مشارکت کنید و نظر دهید(لینک فوق☝️) ♻️ بازنشر حداکثری سفیران رصدنما . . 📱 📆 📝 ✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے مطالبه به روش پرسش‌گری😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
هدایت شده از رصدنما 🚩
≼• 🌷 •≽ چند روز بعد از شهادت قاسم و دفن ایشان یکی از علمای ڪرمان به من تلفن زد و جریانی را تعریف کرد او گفت:چند شب پیش من خواب سردار سلیمانی را دیدم ! داخل اتاقی نشسته بودیم و درد و دل مے کردیم او برگشت گفت من نگران دخترم فاطمه هستم ): نگفت نگران نرجس و زینب هستم! گفت نگران فاطمه هستم که غذا نمے خورد و من برای او ناراحتم! بعد از این تلفن من با همسر حاج قاسم تماس گرفتم و گفتم ! یکی از ‌آقایان خواب دیده که حاجی نگران فاطمه است که غذا نمےخورد ایشان گفت: درست است ما هرچه به او مے گوییم فایده ندارد من گوشے را می دهم به فاطمه شما به او بگو من ڪمی با فاطمه خانم صحبت کردم و گفتم:ببین!پدرت بر کار شما نظارت دارد. ♥️ . چَشمـِ تو بـود ڪه پرِ پـروازِ ما شـد🕊 .. ≼•🌷.• Eitaa.com/Rasad_Nama
••﴿ 💌 ﴾•• وَ إِنَّـآ إِلَـے رَبِّنَـا لَمُـنْقَلِبُونَ 💙| دلدارِ من! 🙂| مـا بہ آغـوش تو بر مے گـردیم:) 🌿| سورہ زخـرف،آیہ ۱۴ با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚 ••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ ‌💚،، ] سلام سلام یه عالمه سلام☺️✋🏻 رمان داریم چه رماااااانے🤩 جذاب و خوندنے😌👌🏻 فقط مختص ڪانال هیئت مجازے😇 توی هیچ کانالے پیدا نمےڪنید این رمانو😎 چووووون ڪه 👇 اولین باره ازش توے پیامرسان ایتا رونمایے میشه🤩🎊 بعععلهههه😉👏🏻 ما اینیم دیگه😏 « رمان عـاشقانھ-مذهبے از سوریه تا منا » نوشته‌ے سرڪار خانم طاهره ترابے✍🏻 نویسندهٔ رمان چاپ شده و قابل تحسینِ [ چشم‌هاے پنهان🌟 ] داستان یه مدافع حرمه ڪه مسیر زندگیش از ناامنے سوریه و دفاع از عمه‌ے سادات 'سلام‌الله‌علیہا وصل مےشه به واقعه‌ی هولناڪ منـا💔 مگه داریم از این جذابتر؟!😍 مسیر داستان پر از عاشقانه‌هاےِ قشنگه💍 آااااخ قلبم♥️😩 📆 از ۱۸ آبان مـاه به مدت ۲۵ شب رأس ساعت ۲۱ با رمان جذاب ازسوریه تا منا💞 میهمان نگاه‌تون خواهیم بود😉🌸🍃 ما ڪه بےصبرانه منتظریم شما چطور؟!😅🧐 • • زندگیاتون بر مدار خوشے‌های حلال پایدار و برقرار😇✋ •🤍⃝⃡❥• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
11.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°• | 🎷🥁 |°• ⁉️چرا نباید بعضی از ایرانیان به این رسانه ها اعتماد کنند؟ ⁉️مگه رسانه های اونوری چی میگن که خیلی از اینوریا مخالفن؟! ⁉️چرا واقع بین نیستیم؟! ✅ من هم لطفا کاملا کلیپ رو نگاه کنید...😊 . . . راوے جبههٔ حـق باش🧐💪 🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| 🍃|• ✨دختران و حذف دغدغه همسرے و مادرے✨ وقتے دختران یڪ جامعه همسرے ڪردن و مادرے ڪردن را در اولویت قرار ندهند و مقدس نشمارند لازم نیست آنهارا به فساد ڪشاند بلڪه جامعه اے ڪه این تفڪر رادارد دخترانمان را به فساد دعوت مے ڪند براے همین قبل ازآن ضرورت و تقدس این دومورد را حذف خواهد ڪرد😈 پس به هوش باشیـــد🧠 مبادا این فڪر انحرافے در ذهن شما باشدڪه میگوید: دختران را ازفڪر ازدواج و مادرے دورڪنید تابهتر و بافڪرے آرامتر به درسشان بپردازند😨❌ نوجوانے ڪه این دو امر مهم را در سر میپروراند در مسیر فطرت خدادادے خویش است☺️💚 چراباید او را بے تربیت نامید⁉️🙄 نوجوانے ڪه دوست دارد مهارت هاے همسردارے رابیاموزد روح سالم و قلب پاڪے دارد چرا او را بے حیا مینامیم⁉️😟 چون این دورا اولویت زندگے فرزندانمان نمیدانیم. حرف زدن دختران نوجوانمان دراین باره را به بےادبے و بےحیایے تفسیر میڪنیم.😒 به قلـم✍: استاد . . ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️ °•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•| ✨ ‌ تازه اومده بود جبهه. یه رزمنده رو پیدا ڪرده بود و ازش مےپرسید: وقتے توی تیررس دشمن قرار مےگیرے، براے اینکه ڪشته نشے چے میگے؟🤔 اون رزمنده هم فهمیده بود ڪه این بنده خدا تازه وارده شروع ڪرد به توضیح دادن: «اولاً باید وضو داشته باشے، بعد رو به قبله و طورے ڪه کسے نفهمه باید بگے "اللهم الرزقنا ترڪشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتڪ یا ارحم الراحمین" 🤣🤲 بنده خدا با تمام وجود گوش مےداد، ولے وقتے به ترجمه‌ دقت ڪرد گفت: اَخَوی غریب گیر آوردی؟ 😅😂💔 . . شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇 🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| 🔮🍃 °| . وسطِ عملیات زیرِ آتیش براش فرقـے نداشت اذان ڪـھ می‌شد می‌گفت من میرم موقعیت ِ الله :)❤️! حَـواسِـت بِہ نَـمـازِت بـاشِـہ رِفـیـقღ . صاحبدل لاینام قلبے مهمان ابیت عند ربے 🙂 🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⁉️ ◇ امروز صبح زنگ زدم به تاڪسے، خیلے هم عجله داشتم ولے نامرد دیر ڪرد منم برا اینڪه تلافے ڪرده باشم گفتم میرم سر جاده یه ماشین مےگیرم😈.. ولے خب ماشین ڪه گیرم نیومد هیچ مجبور شدم پیاده برم و به ڪارم هم نرسیدم🤕 ولے عذاب وجدان گرفتم ڪه بنده خدا رو سرڪار گذاشتم😞 برام سوال شد ڪه اگر از تاڪسے تلفنے یا اینترنتے درخواست خودرو ڪنم ولے به دلیل تأخیر بیش از حدّ (حدوداً نیم ساعت) از انجام ڪار منصرف شم و قبل از رسیدن خودرو، محل انتظار رو ترڪ یا درخواستمو لغو کنم، آیا دِینے به عهده دارم؟ و به این جواب رسیدم: 👇 اگر قرار شما، حضور خودرو در مدت خاصے بوده است یا زمان متعارفے وجود دارد، در صورتے ڪه از زمان مقرر یا متعارف تأخیر داشته است، ضامن نیستید. هوف خیالم راحت شد😻 جرعه‌اے از فنجانِ ایمان‌شناسے😋☕️ 📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 ــ ببخشید مهدیه خانوم! "بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!" رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را پایین انداخت لبخندی زد و گفت: ــ سلام عرض شد ــ سلام از ماست ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟ ــ چشم الان بهش میگم بیاد هنوز از صالح دور نشده بودم که... ــ مهدیه خانوم؟ میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت: ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون حلالیت بطلبم. بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا... منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید. هنوز هم از او دل چرکین بودم. بدون اینکه جوابش را بدهم چادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم. روز عرفه بود و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش. ــ سلما... سلما... ــ جانم مهدیه؟ ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره؟ سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: ــ خدا مرگم بده دیر شد... چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند ــ سلما... سلماااا ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها... ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_اول 🍃 ــ ببخشید مهدیه خا
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 مراسم تمام شده بود و به همراه پدرومادرم راهی منزل شدیم. مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما در دستم بود و چادرم را شلخته روی سرم نگه داشته بودم. داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی را جلوی منزل پدر سلما دیدیم. صالح با لباس نظامی و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود. "این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟" هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد. متعجب به آنها خیره بودم که مادر هم با بغض با او صحبت کرد و در آخر گفت: ــ مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنید. کوله را برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت... جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند. سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن را از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد. قرآن را به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت. این بی تابی برایم غیر منطقی بود. به سمتش رفتم و تنها کافی بود او را صدا بزنم که بغضش بترکد و در آغوشم جای بگیرد. او را با خودم به داخل منزلشان بردم. پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود. مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی برایش سخت بود. ــ الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش... هق هق اش بیشتر شد و با من همراه شد. ــ چقدر لوسی خب بر می گرده... در سکوت فقط هق می زد. سعی کردم سکوت کنم که آرام شود. ــ خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟ ــ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی و با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک کرد و آهی کشید. ــ ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی ــ کاش سربازی می رفت... ــ کجا رفته خب؟! ــ سوریه... و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم را لرزاند. اسم سوریه را که شنیدم وا رفتم "پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!" ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi