eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
••﴿ 💌 ﴾•• ★| هَلْ جَزَآءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ ☆| جواب خوبے، خوبیہ.. ★| سورہ الرحمن،آیہ ۶۰ با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚 ••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‌ ‌ بفرمایید، قسمت اول رمان از سوریه تا منا درکنار یه چایی داغ می‌چسبه😍👆
•[ 🔑 ]•🍃 😒 یعنییی اگه من این کار و انجام بدم درست نمیشه؟ ☹️ خیر! این کار اصلا به صلاح نیست. 😒هوفف ــــــــ 😊 خیلی ممنون. خداخیرت بده. اون دفعه که باهات صحبت کردم خیلی کمک کردی. یه خطر از بیخ گوشم گذشت. ☺️ چیشده بود مگه؟؟ 😊 اون بنده خدا حق می‌گفت. اگر با شما و نداشتم الان بدهکار مردم و کشورم می‌شدم. اسرار نهفته را دریاب😉 🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
➺•🍃🌼 .• •. 😍•\• براے دیدن دلبر، همین دو دیده بس است✋ 😔•\• دلیل این همه دورے فقط هـوا، هـوس است🌬 🗣•\• هزار بار گفتـہ ام این را دوباره میگویم🍂 🌎•\• جہانِ بے تو حبیبا به مثل یڪ قفس است🔒 💚 . . . به امیدے ڪه ببینم رخ زیباے تو را😍 .•🍃🌼•. Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‌[ ‌'🌿؛ ] خدا این خشم رو غیرتِ کنه از دشمن.✌️ '•♢Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• | 🎷🥁 |°• 🎥| ماجرای درگیری روحانی رزمی کار با اهانت کنندگان به عمامه از زبان خود روحانی ‌•ماجرای مسلح بودن این روحانی و روحانیت• 👌 . . . راوے جبههٔ حـق باش🧐💪 🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‌ ‌ بفرمایید، قسمت اول رمان از سوریه تا منا درکنار یه چایی داغ می‌چسبه😍👆 و خبر خوب اینکه با به همه‌ی رمانها دسترسی داری، و به زودی لیستی از همه رمانها در این قاب قرار میگیره!😍✌️
🍃🎐•| مرضيه خوانسارے يکے از معلمان شهيدی است ڪه سيرے در زندگےاش خالے از لطف نيست. او درس زيباے مهربانے و ايمان و صلابت را مےداد. خواهرش معتقد است ڪه نجابت و صبورے از زيباترين خصوصيات اخلاقے مرضيه بود و همين خصايص زيباترين برخوردها و خاطرات را بين او و خانواده، دوستان و شاگردانش به وجود مےآورد. خانم‌معلم خوانسارے با وجود اينڪه در رشته زبان و ادبيات فارسے تحصيل ڪرده بود اما در مدرسه عربے درس مےداد. عشق به قرآن و اهل‌بيت'ع در وجودش چنان نهادينه شده بود ڪه عبادت و مطالعه جزء لاينفڪ زندگے او بود. توجه به حجاب و داشتن متانت رفتارےاش، الگو گرفته از بانوان بزرگ اسلام حضرت زهرا و زينب سلام الله عليهما بود. او اگر چه خود معلمے بزرگوار بود اما خود شاگرد مڪتب استاد شهيدمرتضےمطهرۍ بود و بسيار مقيد بود ڪه حتماً در كلاس‌هاے درس ايشان شرڪت ڪند. شاگردان خودش نیز از آخرين حضور خانم‌معلم خوانسارے، اين بيت شعر نوشته شده‌ی او را بر تخته‌ے كلاس بر لوح دل‌شان حڪ ڪرده‌اند: 🌼. خوشا جانے ڪه جانانش تو باشے خوشا راهے ڪه پايانش تو باشے 🌼' او در آخرین روزهای سال ۶۶ یعنی ۲۱ اسفندماه، در بمباران آخرین سال‌های هشت‌سال دفاع‌مقدس راهے را رفت که به قله‌ے روشن شهادت منتهے مےشد. - شادی روح بلندمرتبه‌شون صلوات 🌿 . . شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇 🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود. سلما سر از پا نمی شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود. سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود و من بی قرارتر از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!! اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟ بیجا کردی مهدیه. تو دختری یادت باشه در ضمن چشاتو درویش کن" صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده" یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند. ــ چرا اومدی خونه؟؟ ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم) ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟ ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم. خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت. ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم. بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم. چند روز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم. چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟ یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند. ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم. ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟ ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی. برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم. ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظورم این بود که باید زنِ داداشم بشی. از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم: ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری. گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟" گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم: ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم. ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟! ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟ ــ نه بد نمی کنی فقط... گونه ام را کشید و گفت: ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش. بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد ــ مشکلم شغلشه. خطرآفرینه بابا لبخندی زد و گفت: ــ توکل بخدا. مهم پاکی و خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین هر کسی هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟! زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت: ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه... بابا ریسه رفت. انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
آیت الله ناصری. نماز شب .mp3
5.97M
《°• 🌙•°》 بیدار شدے و مےبینے یه‌ساعت، نیم ساعت به اذانه؛ خب پاشو دیگه :) ! . . می‌خوانمتـ به مهربانے ڪه خود مهربان ترینے😇 •°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
••﴿ 💌 ﴾•• ⛅️ إِنَّ اللَّهَ لَا يَخْفَىٰ عَلَيْهِ شَيْءٌ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَآءِ 🌿 هـیچ چیز از مـن پوشـیدہ نیست! ✨سورہ آل عمران،آیہ ۵ با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚 ••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•[ 🔑 ]•🍃 🤨 حواست بهشون باشه 🧐 منظورت کیا هستن؟؟ 🤨اونی که هم هست هم گمراه می‌کنه. 🤓 .خطبه ۱۹۴ اسرار نهفته را دریاب😉 🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°• | 🎷🥁 |°• ⁉️ میگن چه کنیم؟ راهکار چیه‌؟ چجوری با این جماعت بی‌حجاب میشه صحبت کرد؟ مگه میشه به اینا نزدیک شد؟ ✍ آره میشه؛ ما این کار رو کردیم. به راحتی میشه با همه حرف زد و براحتی میشه نگاه افرادی که نوعاً رسانه‌ها اون‌ها رو نسبت به روحانیت بدبین کردند اصلاح کرد و برگردوند. من این کار رو کردم؛ مذهبی، غیرمذهبی، آخوند، باحجاب، بی‌حجاب، مسلمان، آتئیست، برانداز و انقلابی باهم نشستند و در کمال ادب حرف زدند. بله خیلی‌ها شاید متقاعد نشن؛ ولی اصلا ما نباید دنبال متقاعدکردن باشیم. کدوم‌یک از پیامبران و امامان توانستند همه مردم و جامعه زمان خودشون رو متقاعد کنند که حالا ما بتونیم؟! 🔘 بحث متقاعدکردن نیست؛ بحث این است که بدانند ما دشمنِ هم نیستیم؛ ما هم‌وطنیم؛ ما خیرخواه‌شان هستیم و اگر هم چیزی می‌گیم بخاطر اینه که فکر می‌کنیم باید راهی که درست می‌دونیم رو نشون‌شون بدم؛ وگرنه چه نفعی برای ما داره؟! ☑️ بیایید گفتگو کنیم و اهل گفتگو را تکثیر کنیم. ما همین کار را کردیم؛ ولی برخی کوته فکر، بجای الگوبرداری گفتند او با بی‌حجاب نشسته است. این‌قدر هم نفهمید او در آمریکاست و ما در قم و فقط گفتگوی صوتی است همراه یک تصویر کوچکِ پروفایل! ⁉️ بالاخره چه کنیم؛ با اینها صحبت کنیم، یا بگوییم بروید، هر وقت حجاب داشتید آن‌وقت بیایید تا باهم گفتگو کنیم‌؟! ♻️ راهکار، مشخص است؛ هرچند خیلی امیدوار نیستم آن‌ها که مخاطب این یادداشت هستند، گوش شنوایی داشته باشند و شاید باز گروهی از همانها بگویند این عکس چیست که این شیخ منتشر کرده و اشاعه فحشاست و ناجوانمردانه مجدداً ما را متهم به صد چیز نچسب دیگر کنند. . . . راوے جبههٔ حـق باش🧐💪 🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| 🍃|• نیاز اساسے هر بچه یه بچۀ دیگستــ !👫 اسباب بازے🐣 هیچ وقت جایگـزین خواهـر و برادر نمیشـه. . . ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️ °•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‌ بفرمایید ازینجا چشم‌نوازی کنید، رفیق رفقاهای مَشتی😍☝️
°| 🔮🍃 °| . . . رفیق؛ این دنیا همه چیزش فانیه... دل نبند... بستی، به اهلش دل ببند🌱...! اهلش همونیه که پیامبر گفته: ''مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة'' آدرس بیشتر از این؟! . صاحبدل لاینام قلبے مهمان ابیت عند ربے 🙂 🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⁉️ ◇ تا حالا براتون سوال شده ڪسی ڪه موی مصنوعی داره چجوری باید وضو بگیره یا غسل ڪنه؟ یا شما هم مثل من حتما باید بهش برسید تا برید دنبال جوابش😁 بریم ببینیم اینجور مواقع وظیفه مڪلف چیه آیا غسل و وضوی ڪسی که جلوی سرش موی مصنوعی گذاشته است، اشڪال دارد؟ اگر موی مصنوعی به صورت ڪلاه گیس باشد، باید برای غسل و وضو برداشته شود؛ ولی اگر مو بر پوست سر ڪاشته شده و مانع رسیدن آب به پوست سر باشد و برداشتن آن ممڪن نباشد (یا مستلزم ضرر یا مشقت غیر قابل تحمل باشد)، باید غسل و وضوی جبیره ای انجام شده و بنابر احتیاط، تیمّم نیز انجام شود🙂 جرعه‌اے از فنجانِ ایمان‌شناسے😋☕️ 📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•| ✨ یڪ روز سید حسن حسینی از بچه‌های گردان رفته بود ته دره‌ای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقی‌‌ها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود...🤔 بغض گلوی ما را گرفت بدون شڪ شهید شده بود. آماده می‌شدیم برویم پائین ڪه حسن بلند شد و لباسهایش را تڪاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود.😁خیلی شرمنده شد، فڪر نمی‌ڪرد من باشم والا امڪان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!😂😂😂 . شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇 🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi•[🎨]•
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد و مرا بیدار می کرد نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم. اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود. بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت. همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب. حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا اوامرش را اطاعت کنم. نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند. چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد. به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود. صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد. من هم دسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم، گذاشتم. کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود. ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم. ــ بشین دخترم... سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رودررو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت. مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید پدرم گفت: ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی... ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟! پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت: ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟ صورتم گل انداخت. نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!! ــ والا چی بگم؟؟!! سلما به فریادم رسید و گفت: ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن. پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم. "واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود" ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟ ــ بله؟؟؟!!! لبخندی زد و گفت: ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟ ــ نه... از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم: ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم. فقط... سرش را بلند کرد و لحظه ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟! ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم. ــ مثلا چی؟ ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده با چشمان متعجبم گفتم: ــ تعقیب می کردین؟!! سری تکان داد و گفت: ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا چادرم را جلو کشیدم و گفتم: ــ باید منم ببخشم. خندید و گفت: ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش. خنده ام گرفت و گفتم: ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده پس دینی به گردنتون نیست. حلال... دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد. ــ شما شرطی برای من ندارید؟ نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم. ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم. از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• 🌙•°》 رسول‌خدا'ص به ابوذر فرمودند: ابوذر تو را پندی مےدهم، خوب به آن توجه ڪن. هرڪس عمرش با شب زنده‌داری و نمازشب پایان یابد، بهشت از آن او است. 📚منبع: همان، ص۲۷۲ ‌. . می‌خوانمتـ به مهربانے ڪه خود مهربان ترینے😇 •°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‌ [ 📬 ] سلااام مامانِ خانوم🌝 مبارڪ باشه😍✨ هم براے شما😌 و هم براے همه‌‌‌ے مامانا ☺️ و هم براے نے‌نے‌هـا🤓 دعا مےڪنیم ڪه همیشه سالم و صالح و از سربازاے امام‌زمان‌مون'عج باشن😇🌿 ان‌شا‌ءالله زودے بیایین و خبراے خوب‌خوب بگین بهمون😍🙈 - • پیام‌ شما ،، حکمِ سمعاً و طاعتاً برای ماست☺️ "🌿 Harfeto.timefriend.net/16641205526430 - ➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‌ [ 📬 ] و علیڪم‌السلام بر شما😅😎 شبے دوپارت ڪمه؟🤭💔 صبور باشید و پاے قصه‌ے شخصیت‌ها بشینید😉 ؛؛ مثل خودِ ما😶😂 - • پیام‌ شما ،، حکمِ سمعاً و طاعتاً برای ماست☺️ "🌿 Harfeto.timefriend.net/16641205526430 - ➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi