eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_چهارم «حاجی داشتیم می او
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] اسم‌رمان _سلام، شرمندتم عزیزم. یه لحظه گوشی دستت. به بهزاد گفتم: بزن کنار. پیاده شدم از ماشین. بهزاد و سید رضا هم برای مراقبت پیاده شدند، که با ابرو و چشام اشاره زدم نیازی نیست. شروع کردم به صحبت: +سلام فاطمه جان، خوبی نفسم. خوبی عمرم. شرمندتم به مولا. یه هویی بغضش تِرکید و با صدای گرفته و اشک آلود خیلی آروم گفت: _سیدمحسن (اسم اصلیم هست) بخدا خسته شدم دیگه. منم آدمم. منم دل دارم. منم جوونم. میخوای منم به سرنوشت مادرت دچار بشم.؟ تو یه نگاه به خودت کن ببین تازه30 سالته. من24 سال سنمه. این چه وضعیه درست کردی برای زندگی من و خودت؟ از19 سالگیت حاج کاظم بَرِت داشته برده توی تشکیلاتشون. چون هوش و زکاوت فوق العاده ای داشتی، زود پیشرفت کردی توی کارت. اما قرار نیست... حرفش و قطع کردم و گفتم خانم!!! پشت تلفن رعایت کن لطفا. تو که میدونی من محدودیت دارم. بزار برسم خونه، حرف میزنیم. صداش و یه کم برد بالا گفت: _سید محسن بخدا باید گوش کنی. بدجور ازت شاکی هستم. قبل سوریه بودی عراق. اون وضعیت برات پیش اومد. تیر زدن به زیر قفسه سینت. به زَر به زور زنده موندی به لطف خدا و با هزار نذرو نیاز. یک ماه و نیم ادارتون بهت مرخصی داد، توی خونه شدم پرستارت. وظیفم بود. بازم خدایی نکرده اتفاقی بیفته من پُشتت هستم. کنیزی تورو میکنم. من با ماموریت رفتنت مخالفتی ندارم. روز اول پی یِه همه چیزو به تنم مالیدم و گفتم با یه اطلاعاتی میخوام زندگی کنم. پس باید صبور باشم. ولی دیگه نه تا این حد. یه روز لبنانی. یه روز نمیدونم کجایی. یه روز میری اروپا. یه روز میری دبی. یه روز میری عربستان. یه روز میری فلان جا. بابا بسه دیگه. با این حرفای فاطمه خیلی به غرورم برخورد. چون ناموسم بود. دلم به حالش سوخت. خیلی همسران و فرزندان سربازان گمنام امام زمان سختی می کِشن و محدودیت دارن. یه خرده چشام تَر شد. دیدم بهزاد اومد سمتم، بلافاصله چشام و پاک کردم. گفت: _حاجی اگر میشه برید توی ماشین، صلاح نیست بیرون راه برید صحبت کنید. شما برید داخل ما بیرون می مونیم. حرفاتون و زدید بهمون بگید میایم داخل. ظاهرا بهزاد فهمیده بود خانمم هست. رفتم روی صندلی عقب ماشین نشستم. به صحبتامون من و فاطمه ادامه دادیم: + فاطمه جان حق باتوعه. واقعا شرمندت هستم. هرچیزی بگی حق داری. روم سیاهه پیشت. حلالم کن. خودت که میدونی کارم چطور هست. _ ببین محسن، اینبار بخوای ماموریت بری، من راضی نیستم. دیشب به زینب خانم(همسر حاج کاظم) گفتم با حاجی صحبت کن محسن این بار اومد بیخیالش بشن. یکی دیگه بره یه مدت. چرا همش این بره. + وای وای وایییییییی. فاطمه تو چیکار کردی؟؟ چرا گند میزنی به حیثیت من. _محسن به خاک حاج علی(پدر شهیدم و میگفت) بخوای ادامه بدی دیگه نگات نمیکنم. +باشه حالا عصبی هستی عشقم، شما ناراحت نشو. الآن هم که من خستم. دارم میام خونه. بزار اومدم حرف میزنیم. بچه ها بیرون ایستادن توی سرما خوب نیست. یاعلی. زدم به شیشه و گفتم سوار شید. سوار شدن و رفتیم اداره. بہ قلــم🖊: ... @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_پنجم _سلام، شرمندتم عزیز
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] اسم‌رمان توی حیاط از سیدرضا و بهزاد جدا شدم. وارد سالن ورودی کارمندان نهاد شدم. دستم و گذاشتم روی سیستمِ تایید هویت. صورتمو بردم جلوی دستگاه. تایید اولیه رو داد و رمز دادم وارد شدم. بعدش مستقیم رفتم دفترم. خیلی خسته بودم. چند تا کاغذ با سربرگ و مُهر اون رَده ای که بودم و گرفتم و گزارش کاری نوشتم. همین طور نوشتم و نوشتم و نوشتم. سیستم عصبیم به هم داشت میریخت از اون وضعیت. یه 45 دیقه می شد داشتم می نوشتم.دستم درد گرفته بود. دیدم تلفن دفترم به صدا در اومد. کُد روی صفحه رو دیدم، متوجه شدم کجاست. گفتم یا حضرت عباس، بخیر کن. فهمیدن من اومدم الآن معلوم نیست با این تنِ خسته باید باز چه جلسه ای برم. باید سریع برم خونه. فاطمه الآناست که دیگه دادش در میاد. تلفن داشت زنگ میخورد. جواب دادم تلفن و. مسئول دفترمعاونت خارجی بود. _ آقای عاکف سلام برادر. خوبی؟ رسیدن بخیر !! +سلام. بفرما؟ _مانیتورتونُ روشن کنید بیاید روی مانیتور. حاج آقای حق پرست با شما کار دارن. بدون خداحافظی تلفن و قطع کردم. مانیتور و on کردم و دیدم دست انداخته زیر چونَش حالش خوب بود انگار. +سلام علیکم حاج آقا. _سلام برادر عاکف.گزارش؟؟ +همونطور که مستحضرید تازه رسیدم و دارم مینویسم.. ان شاءالله می.... حرفم و قطع کرد و گفت: _ پس سریعتر. + چشم. حاج آقا، فقط میتونم بدم مسئول دفترم بیاره.؟ یه تاملی کرد و گفت: _میخوام باهات حرف بزنم بیا اتاقم. نمیخوام از روی مانیتور حرف بزنیم. +چشم، میرسم خدمتتون. مانیتور OF شد... گزارش و نوشتم و در اتاقم و قفل کردم و داشتم میرفتم سمتِ اتاقش. توی طبقه 8 اداره یه هویی چشمم خورد به حاج کاظم که داشت با عصا قدم زنان می رفت سمت آسانسور.حاج کاظم 56 سالشه ولی بخاطر شرایط بد جسمانی که بالاتر گفتم، مجبوره عصا داشته باشه و یه خرده تعادلش و حفظ کنه عین پیرمردها. رفتم سمتش... +سلام حاجی _سلام عاکف جان.منتظرت بودم.( حاجی هم توی اداره من و به اسم اصلیم صدا نمی زد، حتی پشمون یکی نبود. چون دیوار موش داره و موشم گوش داره.) +حاجی شرمنده هستم. فاطمه دیشب زنگ زد، به حاج خانم. کلی گِلایه کرد. امروز فهمیدم. بابت اینکه بچه ها رو فرستادید موبایلم و بیارن فرودگاه، بهم بدن، تا با فاطمه سریعتر صحبت کنم ، ممنونم. آهی کشیدو گفت: _خدا بیامرزه علیُ (پدر شهیدم و میگفت). اونم خیلی وابسته به مادرت بود. گاهی اوقات خیلی سربه سرش میزاشتم به خاطر اینکه خیلی عاشق مادرت بود. ببین عاکف جان، من حرفی ندارم و از خدامه تو برون مرزی نری. چون درون مرزی هم که میری من برات نگرانم. چه برسه خارج از کشور. ولی توی بعضی مسائل از من کاری ساخته نیست، نه اینکه نباشه. میتونم با (......)حرف بزنم تو رو توی بعضی ماموریت های این چنینی قرار ندن. ولی نظر و دستورِ تشکیلات و مقامِ بالاتر و تیم مشورتیِ کارشناسان بر اینه که تو، چون جوون با تجربه ای هستی و عقلِت بیشتر از سنت کار میکنه، و سابقه ی ماموریت های طولانی رو داری و خوب امتحان پس دادی، باید حضور داشته باشی. عاکف جان، پسرم، اینجا خیلی از بچه ها مشکل تورو دارن و خانماشون هم مشکل فاطمه رو بہ قلــم🖊: ... @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
[• 📚•] براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي اومد و کنترلي براي نگهداشتن شون نداشتم. بالاخره خوابم برد اما قبلش يه تصميم مهم گرفته بودم... به چهره نجيب علي نمي خورد اهل زدن باشه، از طرفي اين جملهاش درست بود... من هيچ وقت بدون فکري و تصميمهاي احساسي نمي گرفتم. حداقل تنها کسي بود که يه جمله درست در مورد من گفته بود و توي اين مدت کوتاه، بيشتر از بقيه، من رو شناخته بود. با خودم گفتم، زندگي با يه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از اين زندگي بهتره؛ اما چطور مي تونستم پدرم رو راضي کنم؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پيدا کردم. يه روز که مادرم خونه نبود به هواي احوال پرسي به همه دوستها، همسايه ها و اقوام زنگ زدم و غير مستقيم حرف رو کشيدم سمتي که مي خواستم و در نهايت – واي يعني شما جدي خبر نداشتيد؟ ما اون شب شيريني خورديم... بله، داماد طلبه است... خيلي پسر خوبيه. کمتر از دو ساعت بعد، سروکله پدرم پيدا شد وقتي مادرم برگشت، من بيهوش روي زمين افتاده بودم؛ اما خيلي زود خطبه عقد من و علي خونده شد؛ البته در اولين زماني که کبودي هاي صورت و بدنم خوب شد. فکر کنم نزديک دو ماه بعد... پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلي، يه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با ده نفر از بزرگ هاي فاميل دو طرف، رفتيم محضر... بعد هم که يه عصرانه مختصر به صرف به چاي و شيريني، هر چند مورد استقبال علي قرار گرفت؛ اما آرزوي هر دختري يه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر نميکردم، هم چنين مراسمي... هر کسي خبر ازدواج ما رو مي شنيد شوکه مي شد! همه بهم مي گفتن: هانيه تو يه احمقي، خواهرت که زن يه افسر متجدد ش*ا*ه*ن*ش*ا*ه*ي شد به اين روز افتاد... تو که زن يه طلبه بي پول شدي ديگه مي خواي چه کار کني؟ هم بدبخت ميشي هم بي پول! به روزگار بدتري از خواهرت مبتلا ميشي، ديگه رنگ نور خورشيد رو هم نمي بيني... گاهي اوقات که به حرف هاشون فکر مي کردم ته دلم مي لرزيد! گاهي هم پشيمون مي شدم؛ اما بعدش به خودم مي گفتم ديگه دير شده... من جايي براي برگشت نداشتم. از طرفي هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفيد مي رفتي و با کفن برميگشتي؛ حتی اگر در فالکت مطلق زندگي مي کردي؛ بايد همون جا مي مردي! واقعا همين طور بود. 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
📿🍃 🔸 ثُمَّ قَبَضَهُ اللَّـهُ اِلَیهِ قَبْضَ رَأْفَةٍ وَ اخْتِیارٍ، وَ رَغْبَةٍ وَ ایثارٍ، فَمُحَمَّدٌ صَلَّی اللَّـهُ عَلَیهِ و الِهِ مِنْ تَعَبِ هذِهِ الدَّارِ فی راحَةٍ، قَدْ حُفَّ بِالْمَلائِكَةِ الْاَبْرارِ وَ رِضْوانِ الرَّبِّ الْغَفَّارِ، وَ مُجاوَرَةِ الْمَلِكِ الْجَبَّارِ، صَلَّی اللَّـهُ عَلی أَبی نَبِیهِ وَ اَمینِه ِ وَ خِیرَتِهِ مِنَ الْخَلْقِ وَ صَفِیهِ، وَ السَّلامُ عَلَیهِ وَ رَحْمَةُاللَّـهِ وَ بَرَكاتُهُ. ثم التفت الی اهل المجلس و قالت: اَنْتُمْ عِبادَ اللَّـهِ نُصُبُ اَمْرِهِ وَ نَهْیهِ، وَ حَمَلَةُ دینِهِ وَ وَحْیهِ، وَ اُمَناءُ اللَّـهِ عَلی اَنْفُسِكُمْ، وَ بُلَغاؤُهُ اِلَی الْاُمَمِ، زَعیمُ حَقٍّ لَهُ فیكُمْ، وَ عَهْدٍ قَدَّمَهُ اِلَیكُمْ، وَ بَقِیةٍ اِسْتَخْلَفَها عَلَیكُمْ: 🔹 تا هنگامی که خداوند او را بسوی خود فراخواند، فراخواندنی از روی مهربانی و آزادی و رغبت و میل، پس آن حضرت از رنج این دنیا در آسایش بوده، و فرشتگان نیکوکار در گرداگرد او قرار داشته، و خشنودی پروردگار آمرزنده او را فراگرفته، و در جوار رحمت او قرار دارد، پس درود خدا بر پدرم، پیامبر و امینش و بهترین خلق و برگزیدهاش باد، و سلام و رحمت و برکات الهی براو باد. آنگاه حضرت فاطمه علیهاالسلام رو به مردم كرده و فرمود: شما‌ ای بندگان خدا پرچمداران امر و نهی او، و حاملان دین و وحی او، و امینهای خدا بر یکدیگر، و مبلّغان او بسوی امّت‌هایید، زمامدار حق در میان شما بوده، و پیمانی است که از پیشاپیش بسوی تو فرستاده، و باقیمانده‌ای است که برای شما باقی گذارده است: 📿🍃 @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_چهارم😌🌸🍃 باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل
[• 📚•] 😌🌸🍃 تو دیوانه شده ای ! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است ، ایرانی است ، همه اش توی جنگ است ، پول ندارد ، همرنگ مانیست ، حتی شناسنامه ندارد ! سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش را بست . چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند ؟ انگار آن حرفها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او. مادرش ، پدرش ، فامیل ، حتی دوستانش . کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود ، کاش او از خودش ماشین نداشت ! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می کرد ، کارگری می کرد ، آنوقت همه چیز طور دیگری می شد. می دانست ، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست . بچه هایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند ، قبولش نمی کنند. آه خدایا ! سخت ترین چیز همین است . کاش مادر بزرگ اینجا بود . اگر او بود غاده غمی نداشت .    مادر بزرگ به حرفش گوش می داد ، دردش را می فهمید . یاد آن قصه افتاد . قصه که نه ، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می کرد. جوانی سنی یکی از دخترها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید ، اما پسرک روز عاشورا می آید برای خواستگاری ، عقد و ... مادر بزرگ دلگیر می شود و خواستگار را رد می کند ، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرفها نبوده می خواسته مراسم را راه بیندازد . مادربزرگ هم تردید نمی کند ، یک روز می نشیند ترک اسب و با دخترش می آید این طرف مرز ، بصور . مادر بزرگ پوشیه می زد ، مجلس امام حسین در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت . او غاده را زیر پرو بالش گرفت ، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می دید که چطور زیارت عاشورا ، صحیفه سجادیه ، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب می خواند در او عجین شده در ازدواج آنها تردید نمی کرد . و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد ، عشق او به ولایت ، من همیشه می نوشتم که هنوز دریای سرخ ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند . این صدا در وجودم بود . حس می کردم باید بروم ، باید برسم آنجا ، ولی کسی نبود دستم را بگیرد ، مصطفی این دست بود . وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت . او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات ، از روزمرّگی بکشد بیرون. ادامه دارد...❣😉 🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍 ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قیمت_چهارم😍🍃 《"خانوم کوچولو!" بعد از آن همه رجز خوانی تازه به او
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 بعد از انقلاب سرمون گرم شد به درس ومدرسه مسئول شوراي مدرسه شدم. این کارا رو بیشتر از درس خوندن دوست داشتم. تابستون کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم دوستم مریم می اومد دنبالم با هم می رفتیم . اون روز می خواستیم بریم کلاس خیاطی، در رو نبسته بودم که تلفن زنگ زد... با لطیفه خانم همسایه روبروییمون کار داشتن خونشون تلفن نداشتن... رفتم صداشون کنم، لاي در باز بود رفتم توي حیاط دیدم منوچهر روي پله ها نشسته و سیگار می کشه... اصلا یادم رفت چرا اونجا هستم. من به اون نگاه می کردم و اون به من، تا اینکه بلند شد رفت توي اتاق... لطیفه خانم اومد بیرون. گفت:"فرشته جان کار ي داشتی؟" تازه به صرافت افتادم پاي تلفن یک نفر منتظره.... منوچهر رو صدا زد و گفت میره پاي تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود. از من پرسید :" کجا میری؟" گفتم:"کلاس". گفت:" واستا منوچهر میرسوندت". آن روز منوچهر ما رو رسوند کلاس توي راه هیچ حرفی نزدیم .برام غیر منتظره بود فکر نمی کردم دیگه ببینمش چه برسه به اینکه همسایه باشیم ... آخر همون هفته خانوادگی رفتیم فشم باغ پدرم ... 《منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند... چوب بلندي را که پیدا کرده بود، روي شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه منوچهر هم رفت دنبالشان . بچه ها توي آب بازي می کردند... فرشته تکیه اش را داد به چوب، روي سنگی نشست و دستش را برد تو ي آب ... منوچهر روبه رویش،دست به سینه ایستاد و گفت: "من میخواهم بروم پاوه، یعنی هر جا که نیاز باشد نمی توانم راکد بمانم". فرشته گفت: "خب نمانید ". گفت:"نم ی دانم چه طور بگویم " دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رك بزنند. از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد! باید بتواند غرورش را بشکند.... گفت: "پس اول بروید یاد بگیرید بعد بیایید بگویید". منوچهر دستش را بین موهایش کشدید جوابی نداشت کمی ماند ورفت...》 • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #خالڪوبے_ٺـا_شهادت🍃 #قسـمت_چهارم🙃👇 تا می‌خواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خنده‌مان می
【• 📚 •】 🍃 🙃👇 مجید قربان‌خانی مجید سوزوڪی نیست داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوڪی» اخراجی‌ها مقایسه ڪرده‌اند. پسر شروشور و لات مسلڪی ڪه پایش را به جبهه می‌گذارد و به‌یڪ‌باره متحول می‌شود؛ اما خواهر مجید می‌گوید مجید قربان‌خانی، مجید سوزوڪی نیست: «بااینڪه خودش از مجید اخراجی‌ها خوشش می‌آمد؛ اما نمی‌شود مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد. برای اینڪه مجید سوزوڪی به خاطر علاقه به یڪ دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را به‌یڪ‌باره رها ڪرد و رفت. از ڪار و ماشین تا محله‌ای ڪه روی حرف مجید حرف نمی‌زد. مجید سوزوڪی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارڪ بود. هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه می‌دانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه‌چیز را رها ڪرد و رفت.» • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • ✍🏻شهـید مجـید قربانخانے... 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
【• 📚 •】 بسم رب الشھـدا 🌸 محسن، سه ساله بود. صبحانه اش را که می خورد، می رفت اتاق بچه ها. مامان توی آشپزخانه مشغول بود که صدای ضبط بلند می شد. صدای شحات محمد انور بود. باز محسن رفته بود سراغ ضبط برادر هایش. آنقدر با ضبط ور رفته بود که یاد گرفته بود چطور ازش استفاده کند. یک روز که مامان سر زد به اتاق بچه ها، از دیدن دم و دستگاهی که محسن درست کرده بود خشکش زد. محسن یک روسری دور سرش بسته بود و یکی را هم انداخته بود روی شانه اش و نشسته بود روی یک بالش. یک آیه را که شحات می خواند، محسن ضبط را خاموش می کرد و با زبان بچگانه اش از شحات تقلید می کرد. وقتی چشمش به مامان افتاد خنده اش گرفت؛ انگار از قیافه خودش! گفت: من می خوام شحات انور بشم! ظهر که مامان کار های خانه را تمام می کرد، می دید که محسن هنوز مشغول شحات انور شدن است! محسن بعد از ناهار استراحت می کرد و باز مشغول ضبط صوت می شد. اسباب بازی هایش خاک می خوردند. زیاد نمی رفت سراغشان. آدم بزرگ بود از بچگی .. ✍ ادامه دارد... ✍اعظم عظیمی ✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهارم درخانواده ای بزرگ شدم که باما ی
【• 📚 •】 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 کارفرهنگی در مسجد موسی ابن جعفر گسترده شده بودسید علی مصطفوی برنامه های اردویی زیادی ترتیب میدادو همیشه برای این جلسات واردوها فلافل میخرید.میگفت هم سالم است هم ارزان.یک فلافل فروشی به نام جوادین درپشت مسجدبودکه ازانجا خرید میکرد. شاگرد فلافل فروشی یک پسر باادب بود که معلوم بود زمینه ی معنوی خوبی داردبارها که به فلافل فروشی میرفتیم سید میگفت این پسر باطن پاکی داردباید اورا جذب مسجد کنیم. رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بودتا اینکه برای اولین بار یادواره شهدا برگزار شد. در پایان مراسم دیدم ان پسرک فلافل فروش اخر مجلس نشسته است به سید گفتم رفیقت آمده❗ سید به گرمی ازاو استقبال کرد وبعد اورا به جمع بچها وارد کرد و گفت:ایشان دوست صمیمی بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده اید. خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم. سید ازاو پرسید:چی شد این طرفا اومدی❓اوهم به صداقتی که داشت گفت داشتم رد میشدم دیدم مراسمه گفتم ببینم چه خبره که شما رو دیدم. سید خندید و گفت:پس شهدا تورو دعوت کردن. بعدهم شروع کردیم به جمع آوری وسایل مراسم. یک کلاه اهنی مربوط به دوران جنگ انجابود که دوست مابه تعجب❗به آن نگاه میکردسید گفت:اگه دوست داری بزار روسرت. اوهم کلاه را روی سرش گذاشت وگفت به من میاد❓سید به شوخی گفت دیگه تموم شد شهدا برای همیشه کلاه سرت گذاشتن. همه خندیدیم اماواقعیت همانی بود که سیدگفت. این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند .پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بودکه سید علی مصطفوی اورا جذب مسجد کردوبعدها اسوه و الگوی بچهای مسجدی شد. 🗣راوی یکی از جوانان مسجد ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_چهارم آقام که رفت سیده خانومم رفت.... غیر از پیش نماز او
°‌/• 💞 •/° مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود. میتونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه بدست اومده از حجره ی پدری آقای خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه! به اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم. اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروزکرد. اون کاری کرد تو خونه ی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و در خوابگاه زندگی کنم. اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم. به محض بیست ودو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم وبا سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد. اما در دوران نوجوانی خوشبختیهای من زمانی تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج وتنهایی تنها گذاشت. بی اختیار با بیاد آوردن روزهای با او بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش بازهم عاطفه را ببینم. غرق در افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه ی مسجد دیگر کسی نیست. نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهای دوروبرش کی رفته بودند. دلم به یکباره گرفت. باز احساس تنهایی کردم. از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم. هنوز رطوبت اشک رو گونه هام بود. با گوشه ی دستم صورتم رو پاک کردم و بی اعتنا به نگاه کثیف وهرز یک مردک بی سروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و بسمت خیابون راه افتادم. ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهارم 🍃 هفته ی اول سلما
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود. سلما سر از پا نمی شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود. سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود و من بی قرارتر از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!! اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟ بیجا کردی مهدیه. تو دختری یادت باشه در ضمن چشاتو درویش کن" صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده" یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند. ــ چرا اومدی خونه؟؟ ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم) ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟ ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi