eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
°• | 🎷🥁 |°• چرا از همه چیزایے که مےدونے درسته دفاع نمےکنی؟ چرا هرجا مےبینے نادرسته، حمله نمےکنی؟ . . . راوے جبههٔ حـق باش🧐💪 🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⁉️ ◇ تا به حال براتون این سوال پیش اومده ڪسی ڪه وظیفه اش تیمم بدل از غسل هست و تا مدتی آب برای او ضرر داره، آیا برای هر نماز واجب باید تیمم ڪنه یا یڪ مرتبه تیمم برای اون مدت، ڪافیه؟ ببینیم جواب این سوال چیه🧐 ڪسی ڪه وظیفه اش تیمم است، تا زمانی ڪه عذرِ مجوزِ تیمم (در فرض سؤال: ضرر) برطرف نشده است و حدثی مانند بول، خواب و... از او سر نزده است، همان تیمم، ڪافی است؛ ولی اگر حدث اصغر از او سر زد، بنابر احتیاط واجب (برای اعمال مشروط به طهارت) باید مجددا بدل از غسل، تیمّم ڪند و وضو هم بگیرد و اگر از گرفتن وضو هم معذور باشد، تیمّم دیگری نیز بدل از وضو انجام دهد. جرعه‌اے از فنجانِ ایمان‌شناسے😋☕️ 📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فتنه.wav
435.7K
📱🍃 •[ ☎️ ]• فتـــــنھ یعنے.... 📳🎧 🌱همــراه اول ⬅️ ارسال ڪد 31668 به شماره 8989 🌱ایراݩــسل⬅️ ارسال ڪد 4412422 بہ شماره7575 🌱رایتــل⬅️ ارسال کد on4009031 بہ شماره 2030 📱🍃 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_هجدهم 🍃 بعد از کمی سکوت
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 ساکش آماده بود. انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجان درست کردم. خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند. توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم. ــ صالح جان... این تسبیح رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش. دستم را بوسید و گفت: ــ ای شیطون از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!! می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی. تسبیح را به تخت آویزان کردم. بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید. دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت: ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم. بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم. ــ تو فقط برگرد. سالم و سلامت بیا پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم... نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم. همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند. غذا خورده شد، چه خوردنی. فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم. حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست. هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم. قرآن و کاسه ی آب آماده بود. رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت: ــ سنگینه خوشگلم. خودم بر می دارم. به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد. هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم. ــ مهدیه تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم. سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم. ــ قولت که یادت نرفته؟ برایم احترام نظامی گذاشت و گفت: ــ امر امر شماست قربان... گونه اش را بوسیدم و گفتم: ــ آزاد... و هر دو خندیدیم. میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم. این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتوموبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند. دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم. زجه زدم و های های گریه کردم. انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد. روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح. اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ... ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_نوزدهم 🍃 ساکش آماده بو
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 یک هفته از تنهایی ام می گذشت. یک هفته اشک... یک هفته زجه... یک هفته انتظار و دق مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به تلفن... نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)، هیچکدامشان نمی توانستند آرامم کنند. اواسط هفته بود و دلتنگی ام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم. حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد. لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم. چند وقتی بود که امامزاده نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم. چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییز روی برگ درختان نشسته بود. نوای دعا و روضه توی صحن امامزاده پیچیده بود. خلوت بود. گوشه ی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمی دانستم از خدا چه می خواستم؟! گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم، چشمم را بستم و شروع کردم. نمی دانم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگی ام خفه کننده نبود. چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود. نمازم را خواندم و راهی منزل شدم. " الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده. " زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد ــ من به درک... حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه. بی توجه به عصبانیت اش گفتم: ــ صالح زنگ نزده؟ ــ خیلی خری دختر... قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم. ــ الو صالح جان... ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!! پدر صالح بود. با خجالت گفتم: ــ سلام پدر جون. شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم. گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد. خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم: ــ بله؟؟!! ــ سلام خانوم خوشگلم... ــ صالح... ــ جان دلم خانوم گل... خوبی؟ ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》 ✅ صوت به یادگار مانده از عارف بالله آیت الله حق شناس رضوان الله علیه ✍️🏻 درب
《°• 🌙•°》 ✅ سه روایت درباره نمازشب 🌹خوش بویی امام صادق علیه السلام: نمازشب ، آدمی را خوش بو می سازد. 📚منبع همان 🌹 روسفیدی امام صادق علیه السلام: نمازشب ، صورت را سفید و نورانی می کند، آثار ایمان در آن نمایان می شود یا در قیامت در زمره رو سفیدان است. 📚علل، ص۳۶۳ 🌹درمان درد ها امام صادق علیه السلام: بر شما باد به نمازشب ، زیرا دور کننده بیماری از بدن های شما است. 📚همان می‌خوانمتـ به مهربانے ڪه خود مهربان ترینے😇 •°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
 』 🎥 اینکه موفق نمیشی بخاطر نیست بخاطر یه چیز دیگست؛😏 ایشان سه فرزند دارند، لیسانس مترجمی انگلیسی، فوق لیسانس مهندسی طراحی محیط، مربی دفاع شخصے، مربی کاراته، مربی تیراندازے بادے، مربی سلاح های جنگے ومربی نظامے هستند. 😎 🍃💞 👊 من دنبال ✌️ هستم... 😎... زن👱🏻‍♀ و مرد👨🏻. . . 😍🍃➺ •°⦅Eitaa.com/Rasad_Nama
هدایت شده از رصدنما 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≼• 🌷 •≽ بعدِ شہادتِ تو غوغا شد ! رهبرِ ما یڪ شبہ تنها شد . . . چَشمـِ تو بـود ڪه پرِ پـروازِ ما شـد🕊 .. ≼•🌷.• Eitaa.com/Rasad_Nama
••﴿ 💌 ﴾•• وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ 🌿| بندہ هاے با ایمانم 👥| دوست و یاور هم باشید. سورہ توبہ‌،آیہ ۷۱ _این روز ها، شونه به شونه هم باشیـم:)🇮🇷 با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚 ••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| 🔮🍃 °| . . بسم‌رب‌المهدی|❁ دِل‌شۅرِه‌دارَم‌بَراۍِ‌خۅدَم بَراۍ‌ثـٰانیِہ‌اۍ‌ڪِہ‌قَرار‌میشَۅَد‌بیـٰایۍ ۅَمَن‌هَنۅزبـٰاتۅقَرن‌هـٰافـٰاصِلِہ‌دارَم…!🙂 ♥️¦⇠ . . صاحبدل لاینام قلبے مهمان ابیت عند ربے 🙂 🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•[ 🔑 ]•🍃 😒چه خبره؟؟ هی کوتاه میاید !!! تا کی باید ضرر و زیانش رو تحمل کنید؟؟ 😳چیکار کنیم خب؟؟ اصلا چی‌ میگی؟ ☺️من میگم امام علی(ع) فرموده: در راه نکنید. . اسرار نهفته را دریاب😉 🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°| 🔮🍃 °| اگہ تو این اوضاع مسیـرتو گم کردے و توانایـے تشخیص حق از باطل رو ندارے حتما این ڪلیپ رو ببین . .🌱💚 ● . . صاحبدل لاینام قلبے مهمان ابیت عند ربے 🙂 🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• | 🎷🥁 |°• ملّت ما رو تبدیل به یه "شمشیر" ڪرد ..✌️ - عربستان نمےدونه داره چیڪار مےکنه؛ داره یڪ شمشیری براے آقا امام‌زمان'عج درست مےکنه ڪه ڪم‌نظیره همچین شمشیری .. . . راوے جبههٔ حـق باش🧐💪 🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| #نسل_مهدوے🍃|• دروغ هاےدنیاے مدرن درباره مهدڪودڪ زیاد شنیده اید ڪه بچه ها در دوران ڪ
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| 🍃|• دروغ هاے مدرن درباره مهدڪودڪ قبول دارید ڪه بخش زیادے ازشخصیت فرزندان ما درهمان دورانے ساخته میشود ڪه به مهدڪودڪ میروند؟شما به روش تربیتے مربی مهد فڪر ڪرده اید و آن را قبول دارید؟؟ یه مثال بزنیم☺️ شما وقتےماشینتان🚙 رابه یڪ پارکینگ میسپارید ،ازنگهبان آن جا فقط مراقبت از ماشینتان را میخواهیـد. امروز مهدڪودڪ ،پارڪینگ بچه هاےماست ولے باااین تفاوت ڪه چه بخواهیم و چه نخواهیم ، وقتی بچه هایمان را ازمهد تحویل میگیریم.مفاهیم زیادے در روحشان حک شده است.☹️ . . ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️ °•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•| ✨ دوتا از بچه‌ها یڪ‌ غولی را همراه خودشان آورده بودند و هی میخندیدند😂 پرسیدم این ڪیه؟ گفتند عراقی... گفتم چطوری اسیرش ڪردین😐؟! میخندیدند و میگفتند: -از شب عملیات پنهان شده بود تشنگی فشار آورده بهش و با لباس بسیجی های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته. بعد پول داده و اینطوری لو رفته😂😂😂💵 شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇 🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi•[🎨]•
⁉️ ◇ چندوقت پیش رفته بودم خونه یڪۍ از رفیقام موقع نماز رفیقم ادامس دهنش بود ولی یادش نبود و داشت نماز میخوند یهو حین نماز یادش افتاد نمیدونست باید چیڪار کنه،شاید براۍ شما هم اتفاق بیفتد..😁 حالا باید این مواقع چیڪار ڪنیم؟👇 فروبردن ذرات غذاے مانده در لاۍ دندان ها، موجب بطلان نماز نمى‏شود ولى اگر قند یا شکر و مانند اینها در دهان مانده باشد و در حال نماز ڪم ڪم آب شود و فرو رود، نمازش اشڪال پیدا مى‏ڪند اما نگه داشتن آدامس در دهان (ڪه شیرینی آن از بین رفته باشد)، بدون جویدن در اثناء نماز اشڪال ندارد☺️🌸 جرعه‌اے از فنجانِ ایمان‌شناسے😋☕️ 📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
مداحی آنلاین - نماهنگ ببخش حسین - نریمانی.mp3
3.85M
••| 🎼 |•• حالا ببین ڪه پایینه سرم ببخش حسین💔😭 اگه ردم ڪنے ڪجا برم ببخش حسین . . 🎤 ندیدم صدایے از سخن عشق خوش تر😌🍃 🎧 |•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| 🔮🍃 °‌| ‌ -از اینجا تا خدا چہ مقدار راھ است ؟ +یك قدم ! -این یك قدم ڪدام است ؟ +پا بگذار رویِ خودت !(:🦋 . . صاحبدل لاینام قلبے مهمان ابیت عند ربے 🙂 🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
-شایدجنگ‌پایان‌یافته‌باشد . . امامبارزه‌پایان‌نخواهدیافت !' -شهیدسیدمرتضي‌آویني https://eitaa.com/joinchat/4214030583Cecec7d7d5c
' ⃟'🔖؛ . . 📚• نامِ ڪتاب : مسافرِڪربلا .. این ڪتاب ، شرحِ زندگـے نوجوانے است ڪھ امامِ‌راحل را الگویِ خویش قرار داد . جمعـے از دوستان ، خانواده و ... خاطراتے ارزشے از وی نقل ڪرده‌اند ڪھ در این ڪتاب به رشته‌ی‌ تحریر در آمده است '💚 شھید علیرضاڪریمے ، در سن ۱۷سالگـے شھد شهادت را نوشید ..'🙃 گزیده‌ی‌ڪتاب : چهارسالھ بود، مریضے سختے گرفت(😢) پزشڪان جوابش کردند . گفتند این بچه زنده نمےماند ..(😔) پدرش او را نذر آقا ابالفضل ڪرد روز بعد به طرز معجزه آسایی شفا یافت(☺️) در جبهه مسئول دسته گروهان ابالفضل از لشکر امام حسین بود ..(🙃) آخرین باری ڪھ رفت جبهه گفت: راه کربلا ڪھ باز شد بر مےگردم(✌️🏻) پانزده سال بعد همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا می رفت پیکرش بازگشت .. (:🌹 . . -گاھ نسیم بسیار ملایمے برگ‌ھاۍ کتاب را می‌جنبانَـد :)🎈 '♢ ⃟'📖 - Eitaa.com/heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_بیستم 🍃 یک هفته از تنها
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 روزهای تنهایی و زجرآورم سپری می شد. حفظ ظاهر را یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم. جای خالی صالح را کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفره مان پناه می آوردم. زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز را آنجا بودم و سریع بر می گشتم. می ترسیدم صالح زنگ بزند و من خانه نباشم. موبایلم همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت. شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت که اینقدر آرامم می کرد. تسبیح که همراه شبانه روزم شده بود. نمی دانم چقدر صلوات می فرستادم اما آرام می شدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام می دادم که سرگرم باشم. شمارش معکوس دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود می آید اما روز دقیقش را نمی گفت. من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم. یک هفته از خانه بیرون نرفتم. حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم. یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد و گفت باید شام را با آنها باشم. اصلا دلم نمی خواست از خانه جُم بخورم. اینقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم. پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم. منتظر تماس صالح بودم. از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن. ناامید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم. پکر و گرفته روی مبل نشستم و زهرا بانو گفت: ــ یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینجوری بُق کردی؟! آهی کشیدم و گفتم: ــ منتظر تماس صالح بودم. دسته گل نرگس از پشت مبل توی صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد: ــ مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش بدم. جیغ کشیدم. آنقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد. از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. خدایا چه حالی داشتم؟! نه می توانستم حرفی بزنم و نه واکنشی. در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم. در را بستم و او را به آغوش کشیدم. باورم نمی شد صالح کنار من بود. اشک می ریختم و خدا را شکر می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود ــ آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیز دلم... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین توان هیچ حرفی نداشتم. سجاده را پهن کردم و صالح را کنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکعت نماز شکر خواندم... باز هم مرا غافلگیر کرده بود. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi