eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #قسمت_هجدهم من که دارم الان اینو
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] سریع رفتم سمت آسانسور. حاج کاظمو دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش. فقط بلند داد زدم: + حاجی سلاااام! - سلا چه خبرته!؟ + هیچچی دارم میرم عرش! رفتم دکمه رو زدم سوار آسانسور شدم و فوری رفتم طبقه ی23 .خارج شدم ازش و فوراً رفتم دفتر حق پرست. نفس نفس میزدم. در زدم رفتم داخل. + سلام علیکم - سلام عاکف خان، بفرما بشین! دیدم چند تا از بچه ها دارن میخندن و با هم پِچ پِچ میکنن. فهمیدم که مانیتور حق پرست روشن بوده و داشته سالنو چک میکرده و می دیدن که من دارم بِدو بِدو میام، میخندیدن! قشنگ یه ارزیابی کردم تیمی که وارد دفترش شده بودنو. دیدم یکی از کارشناسای بخش جنگال )جنگ الکترونیک و سایبری( و یکی از بچه های ضد جاسوسی و یکی از بچه های معاونت خارجی و عملیات های برون مرزی و چند تا از کارشناسانِ امور اطلاعاتی تشریف دارن. رفتم کنار حق پرست نشستم. دیدم بلند شدن برن همکارام. گفتم کجا؟ تازه ما اومدیم. ما آدم بدی نیستیم دارید میریداااا. گفتند جلسه مون با حاج آقا تموم شد. بریم کارامونو برسیم. خداحافظی کردیم و رفتند. من موندم و حق پرست و پیمان )مأمور ضد جاسوسی( و ایزدی، که مشاور و مسئول دفتر حق پرست بود. دیدم همزمان قاسمیان هم اومد. قاسمیان مسئول واحد ضد جاسوسی بود. با پیمان توی یک رده کار میکردند. حق پرست شروع کرد قرآن روگرفت و پنج آیه از قرآن به صورت ترتیل خوند. صلوات فرستادیم و شروع کرد. - بسم الله الرحمن الرحیم سقف جلسه33 دقیقه. برادران محترم خوب توجه کنند! طبق اخبار واصله از منابع ما، قرار هست یک پروژه گسترده و بزرگ اطلاعاتی توسط دشمن شماره ی یک ما یعنی آمریکای جنایتکار در خاک ایران انجام بشه. مانیتور اتاقشو روشن کرد. گفت: بہ قلــم🖊: ... [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_هجدهم وقتی گفت اختیارات فروانی داره،
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] از کاظمی خداحافظی کردیم بعدش باعاصف برگشتیم اداره. وقتی رسیدیم اداره ، با سه تن از کارشناسان اطلاعاتی پیرامون پرونده ای مهم تبادل نظر داشتیم. اون شب تا ساعت 8 شب جلسه داشتم. بعد از اتمام جلسه کارشناس های امنیتی که رفتند، همونطور که پشت میزم بودم سرم و گذاشتم روی میز تا کمی ذهنم آروم بگیره به فکر دکتر عزتی افتادم. درحال تدارک برنامه ای بودم که بدون اینکه دکتر افشین عزتی بفهمه و بو ببره، ما باید یه سرنخی از اون زن پیدا کنیم. تلفن دفتر و گرفتم زنگ زدم به بهزاد. دوتا بوق خورد جواب داد، بهش گفتم بیاد اتاق من. بلند شدم رفتم اثر انگشت زدم چندلحظه بعد اومد داخل... بهش گفتم: +خوب گوش کن ببین چی میگم. _جانم آقا عاکف. +یه زحمت بکش، همین الان برو تک تک شماره هایی که مربوط به افشین عزتی میشه رو بررسی کن، ببین وضعیتش چطوره و چندتا شماره داره. بعدشم رصد کن ببین در شش ماه اخیر شماره ای غیر از این هایی که الآن داره داشته یا نه. _چشم حتما... +این کارها که انجام شد مستقیم میری دفتر رییس بخش خودمون حاج هادی ( رییس بخش ضد جاسوسی ) برای پیگیری گرفتن مجوز شنود تموم شماره هایی که مربوط به افشین عزتی میشه از مراجع قضایی. میخوام تموم پیامک های شش ماه اخیرش و برام پرینت بگیری بیاری.. میخوام وقتی فردا صبح اول وقت که اومدم، بیاری روی میزم بزاری مطالعش کنم. _چشم آقا.. همین امشب تمومش میکنم... +فدای معرفتت بشم... برو ببینم چه میکنی. حاجی... +باز چیه.. دختر حاج کاظم و میخوای؟ دیدم میخنده..گفتم: + باشه باباجان.. دختر حاجی رو برات میگیریم. الان بگیر برو تا نزدم نگفتم کله پاچه بیارن. _حاج آقا من نوکرتم.. انقدر اسم این کله پاچه رو نیارید. میدونید من بدم میاد. +برو خودت و لوس نکن انقدر.. خانواده ای که میخوای باهاش وصلت کنی، از بالا تا پایین همشون کله پاچه خورن.. از حاج کاظم بگیر تا معشوقت مریم خانوم. دیدم سرش و از خجالت انداخت پایین.. گفتم: +خجالت نکش حالا. دیدم با مظلومیت تمام میگه: _حاجی! یعنی میشه من داماد حاج کاظم بشم. شهیدت میشم به خدا. +برو دیگه. بگیر برو که دیگه داری خیلی پر رو میشی.. هنوز هیچچی مشخص نیست هلاکتم شهیدتم راه انداختی. _آقاعاکف خیلی دیگه دارن لفتش میدن. یه جواب هست دیگه. +پیگیری میکنم بهت میگم. حاج کاظمِ دیگه. نمیشناسیش؟ راضی کردنش سخته.. دخترشم از خودش بیشتر ناز داره. ببین بهزاد، یه چیزی رو برادرانه بهت میگم. اگر به صلاحت باشه، به هم میرسید. نباشه نمیرسید. به همین راحتی! پس به خودت عذاب نده برادر من. بعدشم ازدواج بکنی، بلدی ناز بکشی یا نه؟؟ ازدواج و زندگی عین اداره نیست که خیال کنی عاکف پشت سرته 24 ساعته ازت حمایت میکنه. اونجا دیگه خودتی و خودت !! _آره حاجی.. بلدم. +ببینیم و تعریف کنیم. الانم برو کاری که گفتم و انجام بده. منم برم خونه. _چشم. ممنونم که عین یک برادر همیشه پشتم بودید. +عزیزمی. بهم بگو امشب چندنفر اینجا استندبای هستن ؟ ( یعنی چندنفر شیفت هستن؟ ) _7 نفر. منم هستم. آقا عاصفم که طبق معمولِ هر شب سرتیم هستند و می مونن اینجا، با 5 نفر دیگه از همکارا. +خوبه. به عاصف سلام برسون.. کاری بود بهم زنگ بزنید.. من برم که دیرم شد. برگشتم سمت میز کارم، اسلحم و از داخل کشو گرفتم گذاشتم درون کیفم، بعدش رفتم پایین سمت پارکینگ اداره. با راننده از اداره زدیم بیرون رفتیم سمت خونه.. وقتی رسیدم خونه ساعت دیگه حدود 9 و نیم شب شده بود. شام و که با همسرم خوردیم، دیگه ساعت حدود 10 و نیم شده بود.. بعد از شام رفتم نشستم روی مبل، مشغول دیدن تلویزیون شدم. فاطمه هم اومد نشست مشغول دیدن تلویزیون شدیم، چهل دقیقه ای که گذشت، احساس کردم دیگه نمیتونم بیدار بمونم، چشامم داره سنگین میشه. همونجا روی مبل چپ کردم خوابیدم. تا ساعت 1 بامداد خوابیدم. چیزی حدود دوساعت. از فرط تشنگی بیدار شدم رفتم یه نوشیدنی گرفتم از یخچال خوردم... خانومم نشسته بود داشت تلویزیون میدید، چنددقیقه ای پیشش نشستم و بعدش اون رفت خوابید منم رفتم اتاق کارم. خیلی ذهنم درگیر بود. به این فکر میکردم که اگر دکتر عزتی مشکل دار باشه باید هرچی زودتر جمعش کنیم. گوشی که خط امن درونش بود گرفتم زنگ زدم به عاصف.. جواب که داد گفتم: + سلام بر مومن شب زنده دار.. چطوری؟ _به به. سلام آقا ! چه عجب این وقت شب یادی از ما کردی؟ +مهم نیست.. بهم بگو وضعیت چطوره؟ _خوبه.. داریم کارایی که بهمون واگذار شده رو انجام میدیم. +میگم عاصف، امروز رفتیم دفتر کاظمی مهمونی!! درسته؟ _بله چطور ؟ + به ب بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
[• 📚•] -مامان برو بخواب.. چیزی نیست... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود... -چیزی نیست؟ بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ تو جالدی یا مامان مایی؟ و حمله کرد سمت من... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش محکم بغلش کرد... -چیزی نشده زینب گلم... بابایی مرده... مردها راحت دردشون نمیاد... سعی میکرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه میکرد... حتی نگذاشت بهش دست بزنم... اون لحظه تازه به خودم اومدم.. اونقدر محو کار شده بودم که اصال نفهمیدم...‌ هر دو دست علی.. سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود... تلاش های بےوقفه من و علی هم فایده ای نداشت علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم لیلی و مجنون‌شده بودیم اون لیلی من منم مجنون اون روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت... مجروح پشت مجروح.. کم‌خوابی و پرکاری... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش میبرد من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود اون میموند و من باز دنبالش بو میکشیدم کجاست...تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم.. هر شب با خودم میگفتم... خداروشکرامروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم‌بشه بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت داشتم توبیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض میکردم که یهو بند دلم پاره شد... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون میکشه... زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت.. و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر میشد...تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد.. یه گوشه روی زمین.. تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... با عجله رفتم سمتش .. 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
📿🍃 🔸فقالت: سُبْحانَ اللَّـهِ، ما كانَ اَبی رَسُول ُاللَّـهِ عَنْ كِتابِ اللَّـهِ صادِفاً، وَ لالِاَحْكامِهِ مُخالِفاً، بَلْ كانَ یتْبَعُ اَثَرَهُ، وَ یقْفُو سُوَرَهُ، اَفَتَجْمَعُونَ اِلَی الْغَدْرِ اِعْتِلالاً عَلَیهِ بِالزُّورِ، وَ هذا بَعْدَ وَفاتِهِ شَبیهٌ بِما بُغِی لَهُ مِنَ الْغَوائِلِ فی حَیاتِهِ، هذا كِتابُ اللَّـهِ حُكْماً عَدْلاً وَ ناطِقاً فَصْلاً، یقُولُ: «یرِثُنی وَ یرِثُ مِنْ الِیعْقُوبَ»، وَ یقُولُ: «وَ وَرِثَ سُلَیمانُ داوُدَ». بَینَ عَزَّ وَ جَلَّ فیما وَزَّعَ مِنَ الْاَقْساطِ، وَ شَرَعَ مِنَ الْفَرائِضِ وَالْمیراثِ، وَ اَباحَ مِنْ حَظِّ الذَّكَرانِ وَ الْاِناثِ، ما اَزاحَ بِهِ عِلَّةَ الْمُبْطِلینَ وَ اَزالَ التَّظَنّی وَ الشُّبَهاتِ فِی الْغابِرینَ، كَلاَّ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ اَنْفُسُكُمْ اَمْراً، فَصَبْرٌ جَمیلٌ وَ اللَّـهُ الْمُسْتَعانُ عَلی ما تَصِفُونَ. فقال أبوبكر: صَدَقَ اللَّـهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَتْ اِبْنَتُهُ، مَعْدِنُ الْحِكْمَةِ، وَ مَوْطِنُ الْهُدی وَ الرَّحْمَةِ، وَ رُكْنُ الدّینِ، وَ عَینُ الْحُجَّةِ، لااَبْعَدُ صَوابَكِ وَ لااُنْكِرُ خِطابَكِ، هؤُلاءِ الْمُسْلِمُونَ بَینی وَ بَینَكِ قَلَّدُونی ما تَقَلَّدْتُ، وَ بِاتِّفاقٍ مِنْهُمْ اَخَذْتُ ما اَخَذْتُ، غَیرَ مَكابِرٍ وَ لامُسْتَبِدٍّ وَ لامُسْتَأْثِرٍ، وَ هُمْ بِذلِكَ شُهُودٌ. 🔹 حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمود: پاک و منزه است خداوند، پدرم پیامبر، از کتاب خدا رویگردان و با احکامش مخالف نبود، بلکه پیرو آن بود و به آیات آن عمل می‌نمود، آیا می‌خواهید علاوه بر نیرنگ و مکر به زور او را متهم نمائید، و این کار بعد از رحلت او شبیه است به دام‌هائی که در زمان حیاتش برایش گسترده شد، این کتاب خداست که حاکمی است عادل، و ناطقی است که بین حق و باطل جدائی میاندازد، و می‌فرماید:- زکریا گفت: خدایا فرزندی به من بده که- «از من و خاندان یعقوب ارث ببرد»، و می‌فرماید: «سلیمان از داود ارث برد». و خداوند در سهمیه‌هائی که مقرر کرد، و مقادیری که در ارث تعیین فرمود، و بهره هائی که برای مردان و زنان قرار داد، توضیحات کافی داده، که بهانه‌های اهل باطل، و گمانها و شبهات را تا روز قیامت زائل فرموده است، نه چنین است، بلکه هواهای نفسانی شما راهی را پیش پایتان قرار داده، و جز صبر زیبا چاره‌ای ندارم، و خداوند در آنچه می‌کنید یاور ماست. ابوبكر گفت: خدا و پیامبرش راست گفته، و دختر او نیز، که معدن حکمت و جایگاه هدایت و رحمت، و رکن دین و سرچشمه حجت و دلیل میباشد و راست میگوید، سخن حقّت را دور نیفکنده و گفتارت را انکار نمی‌کنم، این مسلمانان بین من و تو حاکم هستند، و آنان این حکومت را بمن سپردند، و به تصمیم آنها این منصب را پذیرفتم، نه متکبّر بوده و نه مستبدّ به رأی هستم، و نه چیزی را برای خود برداشتهام، و اینان همگی گواه و شاهدند. 🍃📿 @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_‌غاده #قسمت_هجدهم😌🌸🍃 در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زند
[• 📚•] 😌🌸🍃 فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان . گفته غاده بیاید . غاده گل از گلش شکفت . از اول می دانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید ، حتی اگر جنگ باشد . مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که "محسن الهی" را دنبال او فرستاده ، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید ، می شناخت . 💐❄️💐❄️💐❄️💐❄️💐❄️ البته من وقتی رسیدم پاوه ، آن جا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم . وقتی آمد همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود ، یاد لبنان افتادم. من فکر میکردم کلاشینکف ولباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد ، ولی دیدم همان طور است ، لبنانی دیگر . مصطفی به من گفت: می خواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامه های کشورهای عرب . مصطفی می گفت و من می نوشتم . نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم . از پاوه به سقز ، از سقز به میاندوآب ، نوسود ، مریوان و سردشت . مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات ، تنها . زبان که بلد نبودم . قدم میزدم تا بیاید . گاهی با خلبانان صحبت می کردم ، چون انگلیسی بلد بودند ... ادامه دارد...💕😉 🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍 ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_هجدهم😍🍃 با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوري میگه... گفتم
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 شام می خوردیم که زنگ زد اف اف رو برداشتم گفتم: " کیه؟" گفت: "باز کنید لطفا". گفتم: "شما؟" گفت: "شما؟" سر به سرم میذاشت! ی سطل آب کردم، رفتم بالاي پله ها... گفتم: " کیه؟" تا سرش رو بالا گرفت که بگه منم،آب رو ریختم روي سرش و بدو بدو اومدم پایین!!! خیس آب شده بود... گفتم: "برو همون جا که یک ماه بودي". گفت: "درو باز کن جان علی جان من". از خدام بود ببینمش در رو باز کردم و اومد تو سرش رو با حوله خشک کردم براش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوي و خانمش رفتن و این اتفاق افتاد... دیگه ترسیده بود هر دو سه روز میومد یا اگه نمیتونست بیاد زنگ میزد... 《شاید این اتفاق هم لطف خدا بود او که ضرري نکرد منوچهر که بود، چیزي کم نبود. فکر کرد اگر بخواهد منوچهر را تعریف کند چه بگوید؟ اگر از دوستان منوچهر می پرسید میگفتند "خشن وجدي است." اما مادر بزرگ می گفت: "منوچهر شوخی را از حد گذرانده." چون دست مینداخت دور کمرش و قلقلکش می داد وسر به سرش میذاشت. مادر بزرگ میگفت: "مگه تو پاسدار نیستی؟ چرا انقدر شیطونی؟! پاسدارا همه سنگین و رنگینن". مادر بزرگ جذبه ي منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را، وقتی تا گوشهاش سرخ می شد. فرشته تعجب می کرد که چه طور می تواند اینقدر عصبانی شود و باز سکوت کند و چیزی نگوید، شنیده بود سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود...》 پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود. سالها قبل باکو زندگی می کردن. پدر و عموهاش همون جا به دنیا اومده بودن. همه سرمایه دار بودن و دم و دستگاهی داشتن، اما مسلمنها بهشون حق سیدی میدادن. وقتی اومدن ایران، بازم این اتفاق تکرار شده بود. به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامش رو میفروشه. شناسنامه هم که میگیره، سید بودنش رو پنهان میکنه. منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگ. می گفت: "یه چیزهایی باید به دل ثابت بشه، نه به لفظ". • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_هجدهم محسن، میانه ای با مسابقات ند
【• 📚 •】 •بسم رب الشهدا می رفت به محله های پایین شهر برای تلاوت. پولی بهش نمی دادند. این جور کارهایش را به کسی نمی گفت. یک بار که خانواده خبر دار شدند، وقتی به خانه بر می گشت توی جیبش یک پاکت خالی می گذاشت تا اهل خانه خیال کنند پول گرفته. مصطفی گفته بود: _ راه به این درازی! خب بگو برات ماشین بگیرند! محسن گفته بود: _ نمی تونن بندگان خدا. خودم می رم. وقتی شاگردهایش باخبر شدند محسن سر از آن محلات درآورده، حسابی برزخی شدند. گفتند: چرا نفر اول مسابقات بین المللی باید بره به جایی که فرق قرائت خوب و بد رو نمی دونن؟! چرا به ما نگفتید که برای تلاوت بریم؟! محسن آب پاکی را روی دستشان ریخت: _ اونجا که سهله! اگه بگن بیا سر قله قاف قرآن بخون هم می رم !. بعد ها می شنیدند محسن به بچه های آن محلات که برای تلاوت حاضر می شدند، اسکناس های نو هدیه می داده. با این که خودش اوضاع مالی مساعدی نداشته، خانواده ای را زیر پر و بال گرفته بود و به اندازه وسعش ماهیانه مبلغی را به حسابشان واریز می کرد. بعد از شهادت، وقتی قفل گوشی را شکستند، پیامک ها نشان می داد که از این دست کارها زیاد می کرده و به کسی نمی گفته ... ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_بیستم رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را
【• 📚 •】 رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را مي ديد مي گفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري. اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغ قوه استفاده مي كرديم. وقتي هم مي خواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون مي گرفتيم و به سمت عقب راهنما مي زديم. خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره براي مدتها نقل محافل شده بود. بعضي بچه ها شوخي مي كردند و مي گفتند: ميخواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و... چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد. 🗣راوی یکی از دوستان شهید 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ✍ ادامه دارد ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍✋ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_هجدهم 🍃 بعد از کمی سکوت
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 ساکش آماده بود. انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجان درست کردم. خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند. توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم. ــ صالح جان... این تسبیح رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش. دستم را بوسید و گفت: ــ ای شیطون از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!! می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی. تسبیح را به تخت آویزان کردم. بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید. دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت: ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم. بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم. ــ تو فقط برگرد. سالم و سلامت بیا پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم... نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم. همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند. غذا خورده شد، چه خوردنی. فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم. حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست. هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم. قرآن و کاسه ی آب آماده بود. رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت: ــ سنگینه خوشگلم. خودم بر می دارم. به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد. هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم. ــ مهدیه تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم. سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم. ــ قولت که یادت نرفته؟ برایم احترام نظامی گذاشت و گفت: ــ امر امر شماست قربان... گونه اش را بوسیدم و گفتم: ــ آزاد... و هر دو خندیدیم. میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم. این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتوموبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند. دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم. زجه زدم و های های گریه کردم. انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد. روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح. اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ... ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi