° #نھج_علے(ع)☀️📖 [35] °
🍃⚫️🍃⚫️🍃
✨بہ نام خــــداے علے✨
👦 سلام بچه ها خوبین؟
👧 ساکت! 😠
🙎 تا کجا درس رو گفتم؟
👦 اجازه : قسمت بال ها بودیم.
🙎 بال هاش چه جوری بود؟
👦 استخون نداشت. نرم بود
👧 شب پره ها بچه م دارند؟🤔
🙎 بله عزیزم!
👧 تو تاریکی شب مامانش بره
بیرون بچه نمی ترسه؟😕
👩 نه! چون مامانشون اونا رو
با خودش دنبال غذا می بره.
👦 چطوری؟
🙎 اونا به مادرشون می چسبند
مثل شما تو آغوش مامان.
🙎 بچه های شب پره تو این
پرواز ها همه چی رو از
مامانش یاد می گیره.
👦 هفته بعد از کجا می پرسین؟
🙎 این خطبه 👇رو می پرسم
📚|• نهج البلاغه. خطبه۱۵۴
▪️▪️▪️▪️▪️
باعلے تاخــ💚ـدا؛
پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😍👇
|•✍•| @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 6⃣3⃣ علــے گفت: #دوســت نــدارم شـ
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 7⃣3⃣
برای #دروغ گفتن تجربه ی کافی داشتم، لذا مصمم و محکم پاسخ دادم:
بله، خبر رسیده که در بین یاران على اختلاف زیادی وجود دارد.
برخی از قبایل عرب با این که با علی بیعت کرده اند، اما از جنگ با شامیان سر باز می زنند و این جنگ را #برادر کشی می دانند.
علی برای جلب رضایت مردم و شرکت دادن آن ها در جنگ، سخت در مضیغه است.
با این وجود، با اندک سپاهیان کوفه را ترک نموده است.
برق شادی در نگاه معاویه درخشید.
ٱریب نگاهم کرد و آهسته در گوشم گفت:
تو این حرف ها را به راستی گفتی یا ...
دستم را روی دستش گذاشتم، سرم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
بگذار به فرماندهانت روحیه بدهم.
سپس به فرماندهان گفتم:
ما دو روز دیگر شام را ترک خواهیم کرد باید جنگ ما با علی در بیرون از شهر باشد.
💠💠💠@Heiyat_Majazi💠💠💠
وقتی صحبت هایم با فرماندهان تمام شد، او آنها را ...
***
کشیش آخرین برگ از کاغذ پاپیروس را روی اوراق دیگر گذاشت.
چند ورق بعدی، ورق های پوستی بودند که با خطی زیباتر از خط عمروعاص نوشته شده بود.
فکر کرد او ادامه ی مطالبش را روی پوست نوشته است، اما با مطالعه ی چند سطر از نوشته ها، پی برد که نویسنده ی آن ها شخص دیگری است.
به اوراق دیگر کتاب هم نگاه کرد تا شاید ادامه نوشته های عمروعاص را پیدا کند، اما با ناامیدی عینکش را برداشت و کمرش را راست کرد.
به ساعت دیواری چشم دوخت.
احساس خستگی و خواب آلودگی می کرد.
فکر کرد به پایان رسیدن نوشته های عمروعاص شاید به دلیل آغاز جنگی باشد که از آن سخن می گفت.
خمیازهای کشید و از جا برخاست.
کشیش ماشینش را جلوی کلیسا، همان جای همیشگی در فرورفتگی حاشیه خیابان پارک کرد.
ساعت ۱۱ صبح بود.
هوا ابری بود و سوز شدید هوا، خبر از بارش زود هنگام برف میداد.
کشیش با قدم های آهسته به طرف در ورودی کلیسا حرکت کرد.
هنوز گرمای داخل ماشین زیر پوستش بود و اجازه نمی داد او در مسیر کوتاه ماشین و کلیسا، سرما را حس کند تا مجبور شود شال گردن سبزی را که ایرینا روی شانه اش انداخته بود، تا بالای گردن و بناگوش بالا بکشد.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
رمـان فوق العاده☝️
هرشب ساعت 21:00 از این ڪانال👇
📚| @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 7⃣3⃣ برای #دروغ گفتن تجربه ی کافی
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 8⃣3⃣
مقابل در کلیسا، دو زن میانسال ایستاده بودند با پالتوهای مشکی و روسری های بافته شده از کاموای کلفت.
هر دو با هم سلام کردند.
کشیش کلید را به دست گرفته بود و قبل از آن که در را باز کند، به زن ها نگاه کرد و گفت:
برای دعا که نیامده اید این وقت صبح؟
یکی از زن ها که نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود گفت:
ما برای #اعتراف آمده ایم پدر.
کشیش در را باز کرد، کلید را توی جیبش گذاشت و در حالی که دستگیره را به طرف پایین فشار میداد، گفت:
خدا رحم کند دخترانم!
این چه گناهی است که نتوانستید تا غروب صبر کنید؟
بعد لبخند زد، در را باز کرد و گفت:
بیایید داخل دخترانم.
کشیش در حالی که به سمت محراب می رفت، دکمه های پالتویش را باز کرد، اما وقتی چشمش به محراب افتاد ایستاد، خیره به محراب نگاه کرد؛ همه چیز به هم ریخته بود.
تریبون سخنرانی واژگون و چهار جاشمعی پایه دار برنجی روی زمین افتاده بود. کشیش و زن ها باد دیدن محرابی که تخریب شده بود، #صلیب کشیدند.
💠💠💠@Heiyat_Majazi💠💠💠
کشیش جلوتر رفت و جلوی محراب ایستاد. زن ها در حالی که با #وحشت به اطراف خود نگاه می کردند، کنار کشیش ایستادند. کشیش به آنها گفت:
لطفا به چیزی دست نزنید.
و با گام های بلند به دفتر کارش رفت که کنار محراب بود.
دفتر کارش کاملا به هم ریخته بود.
هر دو کشوی میزش باز بودند.
اوراق و دفاتر داخل کشو روی زمین پخش و پلا بود.
با این که یقین داشت #دو هزار دلاری که بابت پول کتاب مرد تاجیک کنار گذاشته بود به #سرقت رفته است، باز دست برد داخل کشوی خالی؛ دلارها در جای خود نبودند.
کشیش احساس کرد که پاهایش سست شده است. دستش را روی میز تکیه داد.
سرقت دو هزار دلار، در مقابل کتابی که به دست آورده بود.
ارزش چندانی نداشت تا به خاطرش رنج بکشد.
او چاره ای نداشت جز این که به پلیس زنگ بزند.
هر چند ممکن بود با به میان کشیدن پای پلیس، مسألهی کتاب نیز به #خطر بیفتد.
وقتی به پلیس زنگ زد، نای ایستادن نداشت.
روی صندلی نشست و به اتاق به هم ریخته اش نگاه کرد و به کم سابقه ترین سرقتی که ممکن بود اتفاق بیفتد فکر کرد؛ معمولا سرقت از کلیساهایی انجام میشد که
دارای #عتیقه جات گران قیمت بودند، نه کلیسایی که اشیاء با ارزشی در آن نبود.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
رمان فووق العاده☝️
هر شب ساعت21:00 از این ڪانال👇
📚| @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
°| #حرفاے_خودمـونے(258) 😊✋ |°
دیروز جوجــ🐥ـه مون گم شده بود
دیدم بین کُلی خار گیر افتاده
رفتم درش بیارم، فرار می کرد
گفتم : خدایا من چرا هرچی
می خوای از گناه دَرَم بیاری
ازت فرار می کنم؟
••✾🕊خــدا رو احساس ڪن👇🕊✾••
🍃:🌸| @Heiyat_Majazi
°⏳| #منبر_مجازے(258) |⌛️°
💠امیرالمومنین حضرت علی (ع) 😇
چهار چيز برای چهار مقصد ديگر آفريده شده اند😊👌
❶ مال برای خرج کردن در
احتياجات زندگی نه برای نگهداری😌
❷ علم برای عمل کردن به آن
نه جدال و کشمکش و بحث😊
❸ انسان برای بندگی و اطاعت
از خدا نه خوشگذرانی و معصيت😄
➍ دنيا برای جمع آوری توشه آخرت
نه غفلت از آخرت و آباد ساختن دنيا☺️
📚منبع : نصايح صفحه ۱۷۹
.
.
.
پاتوق [ #منبر_مجازے👳🎙: 👇]
🍃:🌸| @Heiyat_Majazi
°| #مغزبانے(756) 😎💪 |°
#یـــادمــون_مےمونه✍
✅ســـرڪار خــانم
پـــروانه مــافے👇
بــا تصـــویب Fatf قیــمت دلـار💴
نصــف خـــواهـد شــد👊
ایشـونــو☝️بهتــر بشنــاسیم👊
سیــاستمــدار اصلاح طـلب👁👁
نمــاینــده مــردم تهــران رے و شمیرانات
اسلامشهــر🗣 و پــردیس
در همـــین دوره مجــلس هستنــد👊
در ضمـــن ایشــــون در زمــان
#آقاے_تڪرارچے😐
#خـــاتمے👊
فـــرمانــدار شمیــرانات بــودنـد👊
زمــان بـــرجــام هم فـــرمودنــد
امثــال شمــا😒
ڪه اگــر بــرجام بیــایــد👊
همــه ے تحـــریم ها بـــرداشته
مےشــود😏
دقـــیقــا بــا نگــاه به اروپــا
و آمـــریڪا زدیــــد اوضــاع
ڪشــــور و نــابه ســـامان ڪردید☹️
وقتے از چیــزے اطــلاع نــداریـم
بهتـــــره اظهـــار فضــل نڪنیــم👊
یـــادمـون نرفتـــه مــوافقــان #بــرجام را
یــاادمـون نمےره موافقــان Fatf را👊👊
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے⛔️🙏
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
.
••┈••••┈••❅😉❅••┈••••┈••
تحلیلهاے نابے ڪه هیچجا نخواندید
با مغــزبـــانے، بصیـــــــرت دهیـــد👇
~° 📡 °~ @Heiyat_Majazi
زمان:
حجم:
6.75M
🎧🍃
🍃
|° #نوحه_خونی(86)🙏°|
🏴زائرتمـ با یه سلامـ[☺️]
🏴با یه سلامـه ســاده[😌]
#کربلایے_جواد_مقدم
#دانلود_بنمایید_لفدا🙏☺️📥
🍃 @Heiyat_Majazi
🎧🍃
° #نھج_علے(ع)☀️📖 [36] °
🍃⚫️🍃⚫️🍃
✨بہ نام خــــداے علے✨
😒 سلام علیک!
😁 علیکم السلام ورحمة الله.
😒 اوقور بخیر! به سلامتی
جایی تشریف می برین؟
😁 بله داریم با خانواده میریم
پابوس امام رضا(ع)😍
😒 ولی به نظر من الان راه
نیفتین بهتره.
😁 چرا ؟ چی شده؟
😒 دیشب ماه و ستارگان رو
دیدم خبرای خوبی ازشون
نشنیدم!
😁 با بسم الله الرحمن الرحیم
وتوکل به خدا راه می افتیم.
😒 یعنی به حرف من اعتماد
ندارین؟!
😁 بیشتر از اعتماد به شما به
خداوند اعتماد دارم و ازش
کمک می خوام اون خیر ما
بهتر از ما میدونه.😘
☺️ باباجون آقای همسایه چی
میگفتن؟
😁 هیچی بابا میدونی که یه
کم خرافاتیِ.
😊 باباجون یه خطبه از نهج البلاغه
میگه به این حرفا توجه نکنین.
😁 کدوم خطبه؟
📚 |•نهج البلاغه . خطبه ۷۸
▪️▪️▪️▪️▪️
باعلے تاخــ💚ـدا؛
پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😍👇
|•✍•| @heiyat_majazi
°| #فتوا_جاتے(58) 👳🏻 |°
چیــزے ڪه الان خیلے رایج شده تو
باشگاه ها اینــه ڪه حتماا بایــد آهنگ
استفاده شه ڪه ریتــم بگیــرند🎼 وبهتــر
ورزش ڪنند🏋♀
ورزش ڪار خوب و مفیــدیه
اگـه موسیقے #لهوی همــراهش نباشه
اشڪالےنداره رفتــن به باشگــاه هاا تاجایے
ڪه مادیدیم مشڪل داره😬
امــا سعــي ڪنید جاے مناسبے
رو براے ورزش ڪردن انتخاب ڪنید😊
#ڪپے ⛔️🙏
#تاحالاازاینزاویهبهدیــننگاهڪردے😉
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
.
─═┅✫✰💎✰✫┅═─
این ڪانال دیگه هیچ شبهـهاے رو
بے پاسخ نذاشته؛ بدو جوــین شو😉👇
🍃:🌹| @Heiyat_Majazi