.🖤⃟🌿.
#مخاطب_خاص
أَلسَّلامُ عَلى غَریبِ الْغُرَبآءِ💔
سلام بر غریبِ غریبان😭
.
.
اَمیٖرےٖحُسِینٌوَنِعْمَالْاَمیٖر↯
.🖤⃟🌿. https://eitaa.com/heiyat_majazi
◗#ازخالق_بهمخلوق💚◖
"و تو را از حقیقت روح میپرسند،
جواب ده که روح از عالم فرمان
خداست و (شما پی به حقیقت
آن نمیبرید زیرا) آنچه از علم به
شما دادند بسیار اندک است!"
••﴿ آیه 85 سـوره أســرا ﴾••
°------------☘🌹----------------°
- چهکسے ما را شنیـد الا خدا؟ :)
♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
{ #دل_آرا🌻' }
.
.
.
بہ قول حاج حسین یڪتا...
معلوم نیست سر طناب زندگیمونو دادیم دست کۍ کہ گند پشت گند! :)💔
.
.
.
حرفهاۍ خودمونیمون..
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‹ #سر_به_مهـر 💚' ›
پناهندگى به خداوند در حل مشكلات و دفع بلاها
حضرت سجّاد (عليه السلام) در هنگام ترس
و گرفتارىها با حال تضرّع به پناهندگى
خداوند اصرار مىورزد؛ زيرا در وقت
هجوم انواع بلاها و حوادث و گناهان
تنها پناهگاه انسان خداست نه غير او.🌺
این فراز از دعاى امام (عليه السلام)
آموزشى به بندگان خداست كه در وقت
فشار گرفتارى و غمها به غير از خدا توجه
نكنند، چون اين حالتهاى روحى و جسمى
كه در اثر بسته شدن درِ رحمت و نعمتِ
خداوند و روى آوردن انواع بلاها و سختى
ها براى انسان است به خاطر اين است
كه خداوند مىخواهد، بندگانش به سوى
او روى آورند و با او گفتگو كنند و به وجود
حق عشق بورزند. و خداى متعال اين حالت
بنده را دوست دارد.🙂
#صحیفه_سجادیه
#دعاے_هفتم
#فراز۴
#محرم
.
.
|| سجّاده هم به او دلبستھ بود..
🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟨ #ڪتابچه📚🌱'' ⟩
کتاب نخل و نارنج
نویسنده: وحید یامینپور
نخل و نارنج نوشته وحید یامینپور، پژوهشگر و نویسنده معاصر ایرانی درباره زندگی شیخ مرتضی انصاری،
مرجع تقلید بزرگ شیعیان در عصر قاجار است..
.
فڪر خوب همراه با
معرفےِ ڪتابهاے خوب😁👇
●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• #خانواده_درمانے🍃•|
⬅️ آسیب های داد و فریاد ❤️🔥✨
✍🏻 چه زن، چه مرد، با صدای بلند گله کردن فقط برای مدت کوتاهی مفید است و در صورت تکرار، باعث عصبانیت همسرتان میشود.🙄😤
درصورت تداوم، این سرزنشها بالاخره کار خودش را خواهد کرد و زیباییهای زندگی رو به افول میرود.😔😞
#خانواده_خوشبخت
#سبک_زندگی_درست
#هر_دو_بدانیم
.
.
.
در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️
🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریجات 🪁.•
「ازتوچهپنهون...میخوامبیاماین
#اربعین جایرقیه」🚶🏽♂💔
#امام_حسین
.
.
نابترین استورےها؛
اینجـا دانلود ڪن🤓👇
.•🎥 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
4_5904305337246159164.mp3
19.55M
|••| #دل_صدا 🎼 |••
بنازم شیر جمل حسن
حسن آقا حسن مولا
صد مرده زنده مےشود از ذڪر یاحسـین🖤🍂
🎧 |•Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| #نسل_مهدوے🍃|•
#پادکست
🎙"نقش بچه های طلاق و تک والد در اغتشاشات"
#طلاق
#والدین
#فرزندان
.
.
ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️
°•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟮ #شـبهاے_بلھبرون⚘️ ⟯
در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که
هر چه به جنبه های خصوصی تر زندگی
ایشان نزدیک شوید تجلی ایمان را بیشتر
می بینید.
شهید بهشتی💚
.
.
ـــ ـ🪽شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد ــ
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته بهقلم شھید طاها ایمانے ‹ پارتشصتوپنجم! › درگیریش با من علنی
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارتشصتوششم! ›
توی راهرو بهم رسیدیم ... با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم ... صدام کرد ...
ـ از همون روز اول ازت خوشم نیومد ... ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم
... فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی ..
خندیدم ...
- که بعدش ... بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس... لو بره و همه بهش پشت
کنن؟...
خنده اش کور شد ...
ـ خیلی دست کم گرفته بودمت ...
مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ...
ـ می دونی؟ ... زمان انقلاب و جنگ ... امثال تو رو می کشتن ...
دستش رو مثل تفنگ ... آورد کنار سرم ...
ـ بنگ ... یه گلوله می زدن وسط مخش ... هنوزم هستن ... فقط یهو سر به نیست میشن
... میشن جوان ناکام ...
و زد تخت سینه ام ...
ـ جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه ... یا یه زورگیر چاقو چاقوشون
می کنه ... حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه ...
ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم ...
ـ اشکال نداره ... شهدا با رجعت برمی گردن ... حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده
باشه ... جوان ناکام ... خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره ... برو اینها رو
به یکی بگو که بترسه ...
هر کی یه روز داغ می بینه ... فرق مرده و شهید هم همینه ... مرده محتاج دعاست ...
شهید دعا می کنه ...
و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر ...
بعد از مدرسه ... توی راه برگشت به خونه ... تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می
کردم ... و اینکه اگه رفتنی بشم ... احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد ... و اگه
بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ ...
به محض رسیدن ... سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم ... با تمام حرف هایی که اون
روز بین ما رد و بدل شد ... و زنگ زدم به دایی محمد ... و همه چیز رو تعریف کردم ...
ـ شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم ... خلاصه اگر روزی
اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم ... توی یه پاکته توی کتابخونه
سومی... عقایدش که به سازمان مجاهدین و ... ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه
... لازم میشه ...
اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علی رغم اینکه خیلی دلم
می خواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملاً درسی می
شد ...
مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد ...
علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های
پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب می شدن ...
امتحان نهایی رو که دادیم ... این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه ... خودش هر چی
کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید ... هر چند اون ایام، تنوع
کتاب ها و انتشارات مثل الآن نبود ... و غیر 3 تا انتشارات معروف ... بقیه حرف چندانی
برای گفتن نداشتن ...
آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم ... رتبه کشوریم ... تک رقمی شد ... کارنامه ام رو که
به مادرم نشون دادم ... از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ...
کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد ... و من چاره ای نداشتم جز
اینکه... حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم ...
اونقدر غرق درس خوندن شده بودم ... که اصلاً متوجه نشدم... داره اطرافم چه اتفاقی
می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم ... زمانی که ایام اوج و
طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل
تصوری رو می گذروند ... زن آرام و صبوری ... که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت
زمانی که مشاورهای مدرسه ... بین رشته ها و دانشگاه های تهران ... سعی می کردن
بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن ... و همه فکر می کردن رتبه
تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم
... آینده زندگی ما ... داشت طور دیگه ای رقم می خورد ...
نهار نخورده و گرسنه ... حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم ... محو درس و کتاب
که می شدم ... گذر زمان رو نمی فهمیدم ... به جای مادرم ... الهام در رو باز کرد و اومد
استقبالم ...
ـ سلام سلام الهام خانم ... زود، تند، سریع ... نهار چی خوردید؟ ... که دارم از گرسنگی
می میرم ...
برعکس من که سرشار از انرژی بودم ... چشم های نگران و کوچیک الهام ... حرف دیگه
ای برای گفتن داشت
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ #وقت_بندگی 🌻 •
خدای باعظمت در قرآن سوره اسرا
آیـه 79 می فرماید:💚🤔
"و بعضی از شب ها را برای خواندن
قرآن و نماز بیدار باش ، که نمازِ
شب خاص توست، باشد که
پروردگارت تو را به مقامی
ستوده برساند!"
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
.🖤⃟🌿.
#مخاطب_خاص
أَلسَّلامُ عَلى شَهیدِ الشُّهَدآءِ
سلام بر شهیدِ شهیدان❤️
.
.
اَمیٖرےٖحُسِینٌوَنِعْمَالْاَمیٖر↯
.🖤⃟🌿. https://eitaa.com/heiyat_majazi
◗#ازخالق_بهمخلوق💛◖
«و از نشانه های قدرتِ او این است
که برای شما از جنس خودتان همسرانی
آفرید تا در کنارشان آرامش یابید و در
میان شما دوستی و مهربانی قرار داد؛
یقیناً در این نشانه هایی است برای
مردمی که می اندیشند!»
🌻••ســوره روم،آیــه 21 ••🌻
- چهکسے ما را شنیـد الا خدا؟ :)
♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‹ #سر_به_مهـر 💚' ›
انسانى كه در امورش خود را در پناه خدا بداند يا نيت خود را نيك سازد، خواستههايش هم زيبا و نيكو مىشود و همچنين از آسيبها و خطرات آسمانى و زمينى حفظ مىماند.😊
#صحیفه_سجادیه
#دعاے_هفتم
#فراز۵
#محرم
.
.
|| سجّاده هم به او دلبستھ بود..
🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
{ #دل_آرا🌻' }
.
.
.
🌤 میگفت:
هر کاری میخواهم بكنم ،
اول نگاه میکنم ببينم امام زمان از اين کار راضيہ؟! 🔍
میگفت: اگر میبينيد امام زمان از کاری ناراحت میشود ، انجام ندهيد!✋🏻
🖋 شهید نادر مهدوۍ
.
.
.
حرفهاۍ خودمونیمون..
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🌼 #مھدییـار •.
🌙هـلال مـاه اگـر دیـده شـد چـه سود؟
مـاه تـمام عـالـمیان پـشت پـرده است . . .😔
اللّهم عجّلْ لِوَلیّک الْفَرَج . . .🤲🏻❤️
.
.
همهـجا مےبینم رخ زیباے تـو را ..
.•🍃🌼 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریجات 🪁...
「 .🖤' !」
هم دسٺ داده اے
هم انگشٺࢪ 💔
از این سخاوٺ و ڪرمت گریہ کرده ام.
السلام علیڪ یا اباعبداللہ🖤
نابترین استورےها؛
اینجـا دانلود ڪن🤓👇
http://Eitaa.com/Heiyat_Majazi
enc_16896972447180761697695.mp3
4.38M
|••| #دل_صدا 🎼 |••
به کی قسمت بدمت که نیای
جون رقیهات در خطره
قافله داره میاد و رباب
از تیر حرمله بیخبره
صد مرده زنده مےشود از ذڪر یاحسـین🖤🍂
🎧 |•Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| #عرفات🎐
وَلا وَلِىُّ مِنَ الذُّلِّ فَيُرْفِدَهُ فيما صَنَعَ فَسُبْحانَهُ سُبْحانَهُ لَوْ كانَ فيهِما الِهَةٌ اِلا الله لَفَسَدَتا وَتَفَطَّرَتا سُبْحانَ الله الْواحِدِ الاَْحَدِ الصَّمَدِ الَّذى لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً اَحَدٌ
و سرپرستى از خوارى برايش نبوده،تا او را در آنچه ساخته يارى دهد،پس منزّه است او،منزّه است او،اگر در آسمان و زمين معبودهايى جز خدا بود،هر آينه هر دو تباه مىشدند و متلاشى مىگشتند،منزّه است خداى يگانه يكتا،و بىنياز،كه نزاده،و زاده نشده و احدى همتايش نبوده است.
.
.
دانه دانه ذڪر تسبیحم فقط شد حسیـــن
🎐🍃 @heiyat_majazi
{ #دل_آرا ⛱' }
حسینی باش، نه هیئتی ..
زیرا اگر گرم هیئت بشوید،
حسینتان را آنگونه که خود
دوست داريد و باب ميلتان است میسازید
و هرکس که با میل شما مخالف باشد
میگویید با حسین(ع) مخالف است
ولی اگر حسینی باشید هیئت و رفتارتان
را بر مبنایِ حسین (ع) میسازید،
هیئتی شدن کاری ندارد، کافی است
ریش بگذارید و با پیراهن مشكی
از این هیئت به آن هیئت بروید
حسینی شدن است که دشوار است؛
-آیتاللهبهجت-.
.
- اۍ آرامِ دل هـر غریبِ وحشتزدهـ '🌱
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟮ #شـبهاے_بلھبرون⚘️ ⟯
وداع حاج قاسم با مادر بزرگوارش:
مادر در بستر بیماری بود، ایشان روانه سوریه بودند من هم شاهد و ناظر بودم. حاجقاسم آمد دو زانو در مقابل مادر نشست و گفت «من را حلال میکنی؟» مادرم گفت «بله مادر حلال کردم»، تا سه مرتبه این جمله را تکرار کرد و مادرم گفت «بله مادر، گفتم حلال کردم». حاجقاسم رفت دوباره برگشت و دست ایشان را بوسید و رفت دوباره برگشت، کار عجیبی کرد و به ما همه درس داد که مادر به چه معناست. رفت کف پای مادر را بوسید متوجه شدم این وداع آخرین است.🥲
.
.
ـــ ـ🪽شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد ــ
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته بهقلم شھید طاها ایمانے ‹ پارتشصتوششم! › توی راهرو بهم رسیدیم
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارتشصتوهفتم! ›
الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت ... فوق العاده احساساتی ... زود می ترسید ... و
گریه اش می گرفت ...
چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ...
ـ به داداش نمیگی چی شده؟ ...
- مامان قول گرفت بهت نگم ... گفت تو کنکور داری ...
یه دست کشیدم روی سرش ...
ـ اشکال نداره ... مامان کجاست؟ ... از خودش می پرسم ...
ـ داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه ... حالش هم خوب نبود ... به من
گفت برو تو اتاقت ...
رفتم سمت پذیرایی ... چهره اش بهم ریخته بود ... و در حالی که دست هاش می لرزید
... اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ...
شما اصلاً گوش می کنی من چی میگم؟ ... اگر الآن خودت جای من بودی هم ...
همین حرف ها رو می زدی؟ ... من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم ...
اما اگه تا الآن سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم ... فقط به خاطر بچه هام
بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه ... الآن مهران ...
و چشمش افتاد بهم ... جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا ...
گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد ...
چند لحظه همون طور ... تلفن به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی
که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ...
ـ برو توی اتاقت ... این حرف ها مال تو نیست ...
نمی تونستم از جام حرکت کنم ... نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی
خبر نداشتم ... بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ...
ـ چی کار می کنی مهران؟ ... این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده ...
و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور
من ... دیگه زور یه بچه نبود ...
عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ...
ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع
می کنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ...
بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد ... و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد
تلفن رو از دستم بگیره ...
ـ بهت گفتم تلفن رو بده ...
این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ... ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود ... یه قدم
رفتم عقب ...
ـ خوب ... می گفتید عمه جان ... چی شد ادامه حرف تون؟... دیگه حرف و سفارش
دیگه ای ندارید؟ ...
حسابی جا خورده بود ...
- مرد اگه مرد باشه چی؟ ... اون باید چطوری باشه؟ ... به مادر من که می رسید از این
حرف ها می زنید ... به شوهر خودتون که می رسید ... سر یه موضوع کوچیک ... دو تا
برادرهاتون ریختن سرش زدنش ...
- این حرف ها به تو نیومده ... مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت
نکنی؟...
- اتفاقا یادم داده ... فقط مشکل از میزان لیاقت شماست ... شما لیاقت عروس نجیب و
با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید ... مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نا اهلم راحت بشم ... راستی ... زن دوم برادرتون رو
دیدید؟ ... اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید ... اساسی بهم میاید ...
این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم ... مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال،
تلفن رو بذارم سر جاش ... دنبالم اومد...
ـ کی بهت گفت؟ ... پدرت؟ ...
ـ خودم دیدم شون ... توی خیابون با هم بودن ... با بچه هاشون ...
چشم هاش بیشتر گر گرفت ...
ـ بچه هاش؟ ... از اون زن، بچه هم داره؟ ... چند سال شونه؟...
فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت ... هر چند دیر یا زود باید می
فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک ... بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم
حالش بدتر شد ... اون شب ... با چشم های خودم ... خورد شدن مادرم رو دیدم
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ #وقت_بندگی 🌻 •
«بهشتیان به حال نماز شب خوانان
غبطه می خورند! 🦋✨»
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
.🖤⃟🌿.
#مخاطب_خاص
أَلسَّلامُ عَلى قَتیلِ الاَْدْعِیآءِ
سلام بر کشته شده به دست حرامزادگان🍂
.
.
اَمیٖرےٖحُسِینٌوَنِعْمَالْاَمیٖر↯
.🖤⃟🌿. https://eitaa.com/heiyat_majazi