چند روزی گذشت اخرین روز از ماه مبارک رمضان بود با یه سردرد خیلی بدی از خواب بیدار شدم یکم بعدش باز خوابم برد و #خوابدیدم رفتم راهیان نور وقتی از اتوبوس پیاده شدم شهید رو دم اتوبوس دیدم که با یه لبخند نگاهم میکنن وقتی نزدیکشون شدم بهم گفتن خوش اومدی من خیلی وقته منتظرم که بیای حالا که اومدی بیا بریم باهم چایی بخوریم خستگیت بپره به عالم خواب دیدم که میخوان مارو ببرن یادمان شهداو باز وقتی برگشتیم از یادمان باز اقا جواد دم اتوبوس منتظرم بودن بهم گفتن بیا بریم باهات کار دارم میخوام یه شربتی بهت بدم که تمام درداتو خوب میکنه نمیدونم اون شربت چی بود که انقدر خوشمزه بود و من تاحالا شربت به اون خوشمزگی نخورده بودم