eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 8⃣2⃣1⃣ کشیش کتاب مقدس را بست و عی
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| (2) 📚 |•° رمان : قسمت9⃣2⃣1⃣ پدر کارپیانس آن روز اصرار داشت که بداند او متن اش را از روی کدام کتاب نوشته است، اما برخی ملاحظات مذهبی باعث شده بود او موعظه را افشا نکند. از نظر گاه او، علی بود که اگر در دنیای مسیحیت به دنیا آمد و به کلیسا تعلق داشت، کلامش کلام عیسی مسیح می شد و آن وقت او می توانست آزادانه نام او را به زبان بیاورد. صدای آنوشا او را به خود آورد. ⌛️⌛️⌛️⌛️@chaharrah_majazi آنوشا موهایش را از دو طرف بسته بود و شلوار جین صورتی و کاپشنی سفید با گل های آبی آسمانی بر تن داشت. از در که وارد شد، به طرف کشیش دوید و گفت: بابابزرگ! ما آمدیم! دش را توی آغوش کشیش انداخت. کشیش گونه هایش را بوسید و سرش را نوازش کرد و پرسید: مامان اینها کجایند؟ آنوشا با دست در سالن را نشان داد و گفت: توی حیاط دارند ماشین را پارک می کنند. کشیش پرسید: بازار خوش گذشت؟ آنوشا سرش را بالا گرفت و گفت: نه! بابابزرگ، من هیچی نخریدم! ایرینا ويولا از در وارد شدند. يولا دو پاکت پلاستیکی توی دست هایش بود. سلام کرد و به طرف آشپزخانه رفت. ایرینا کیفش را روی مبل انداخت و در حالی که داشت دکمه ی مانتوی زیتونی اش را باز می کرد رو به کشیش گفت: بیروت چه شهر ارزانی است! قابل مقایسه با مسکو نیست. بعد مانتویش را روی دسته ی مبل انداخت، نشست و ادامه داد: آدم دلش می خواهد هی خرید کند. کشیش آنوشا را از روی پاهایش بلند کرد و کنار خودش نشاند و گفت: مگر نشنیدی که می گویند مسکو دومین شهر جهان است ؟! آنوشا به کشیش نگاه کرد و گفت: خوب پس چرا اینجا نمی مانید؟ مگر نمی گویید اینجا همه چیز ارزان است؟ 🍃 بھ قلم✍: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است ...🍃 منـــبع📥 📩 @chaharrah_majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃