هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #فتحخون #قسمتپنجم یك سال پیش از آنكه معاویه بمیرد، حضرت حسین بی علی
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#فتحخون
#قسمتششم
« خدا را ، مگر نه اینكه رسول خدا او را در روز غدیر خم نصب فرمود و بر لیت امر ندا این سخن ،
مرا شاهدین برای غایبین بازگو کنند؟
گفتند : اللهم نعم . آفریدگارا.آری »
« و باز حسین بن علی پرسید :
خدا را ، مگر نه اینكه رسول خدا می گفت هر که می پندارد که مرا دوست می دارد وعلی را مبغوض ،
بداند که دروغ می گوید ؟
و از میان جمع کسی پرسید یا رسول هلل و کیف ذلك
ـ چگونه این لزم وجود دارد ؟ـ
و رسول خدا جواب گفت :
زیرا که علی از من است و من از او هستم ؛ هر آنكه حب او را در دل دارد به حقیقت من را دوست می دارد و آن که مرا دوست می دارد ، به حقیقت حب ،
خدا در دل اوست و آنكه با علی بغض می ورزد،
به حقیقت مرا مبغوض داشته است و آنكه بامن بغض ورزد به حقیقت بغض خدا راست که در دل دارد
: و آنها گفتند آری آفریدگارا، شنیده ایم و بر آن شهادت می ، دهیم .
و بر همین پیمان پیمانی که با حسین بن علی بسته بودند پراکنده شدند تا این همه را در میان قبایل و عشایر و امانتداران وموثقین خویش بازگوکنند ».
یك سال بعد معاویه مرد و یزید سلطنت خویش را از. مردم بیعت گرفت راوی ، کجا رفتند آن تابعین و صحابه ای که با حسین بن علی در مِنی بر ادای امانت پیمان تبلیغ بستند ؟ آیا این هفتصد تن حق این مناشدات را آنگونه که با حسین عهد بسته بودند ، در شهرها و در میان قبایل ، خویش ادا کرده اند ؟ اگر اینچنین بوده پس آ ن احرار حق پرست کجا رفته اند ؟ آیا در میان آن فراموشیان عالم اموات جز آن هفتاد و چند تن ، زنده ای نمانده است که امام را پاسخ دهد ؟ آیا جز آن هفتاد وچند تن ، در آن دیارمردی که مردانه بر حق پای فشرد باقی نمانده است ؟ معاویه در شب نیمه رجب سال شصتم هجری مرد و لفت مسلمین همچون میراثی قبیله ای به فرزند ارشدش یزید بن معاویه انتقال یافت .
او « ولید بن عتبه بن ابی سفیان » را که از جانب معاویه حاکم مدینه بود مأمور داشت
تا برای او از حسین بن علی « عبدا هلل بن عمر » و «عبد هلل بن زبیر » . بیعت بگیرد
•• بھقلمِدݪنشینِ:سیدمرتضےآوینے ••
#سفربـهمبدأتاریخ،ڪربلا🙃🤚
✅⇜ #ڪپےباذڪرصلوات
#شرعاحـلاݪاست:)
{•🍃🥀•} @heiyat_majazi
@audio_ketabPart06.mp3
زمان:
حجم:
10.39M
•X♥️X•
#قصه_دلبری
.
.
[نامِکتاب⇦سهدقیقہدرقیامت ]
/🍃 #قسمتششم🍃/
.
.
آرامش است
آخر اضطراب ها..☘↯
•X♥️X•
•X♥️X•
#قصه_دلبری
.
.
[نام رمان⇜آخرینعروس ]
/🍃 #قسمتششم 🍃/
بیشتر آشنا شوي؟
در این روزگار هر خانه نیاز به هیزم های زیادی دارد تا با آن غذا بپزند و در فصل سرما خانه را با آن گرم کنند.
شخصـی به نـام «داوود بن اسود» براي خانه امام عسـکری(علیه السـلام) هیزم تهیه میکرد یک روز امام او را صدا زد و به او چوب بزرگی داد وگفت:
«این چوب را بگیر و به بغداد برو و به نماینده من در آنجا تحویل بده».
داوود خیلی تعجب کرد، آخر بغداد شهر بزرگی است و هیزم های زیادی در آن شهر وجود دارد،چه حکمتی است که امام از
او میخواهد این همه راه برود و این چوب را به بغداد ببرد.
به هر حال سوار بر اسب خود شدو به سوي بغدادحرکت کرد.
در میـانه راه به کـاروانی برخوردکرد، اوخیلی عجله داشت.
شتري جلوی راه او را بسـته بود، بـا آن چوب محکم بهشتر زد تا
شتر کنار برود و راه باز شود ولی چوب شکست.
شکسته شدن چوب همان و ریختن نامه ها همان!
گویا امام در داخل این چوب نامه هایی را مخفی کرده بود و داوود از آن خبر نداشت.
واي!
اگر مأمور اطلاعات عباسیان این صحنه را ببند چه خواهد شد
خون همه کسانی که اسمشان در این نامه ها آمده است ریخته خواهد شد.
داوود سریع از اسب پیاده شدو همه نامه ها راجمع کرد و با عجله از آنجا دورشد.
در این نامه ها،جواب سوال هاي شـیعیان نوشـته شده بود؛
ولی امام عسـکري(علیه السلام) براي ارسال آنها با مشکلات فراوانی
روبرو بوده است.
فکر میکنم با شنیدن این داستان با گوشه اي از شرایط سختی که بر امام میگذرد آشناشده
[بھ قلم⇜مهدیخادمیان ]
.
.
آرامش است
آخر اضطراب ها..☘↯
•X♥️X• @Heiyat_majazi