eitaa logo
هیئت مجازی 🇮🇷
3.7هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
444 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_چهارم هیچ! فعلا که توی
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] سلام حاج کاظم. - سلام. فوراً بیا اتاقم! از روی مانیتور نمیخوام باهات حرف بزنم. کلافه و خسته، هووووففففی کشیدم و رفتم دفترش. در زدم و وارد شدم. + سلام حاج آقا. مخلصم. - سلام.بشین! تا نشستم، گفت: _ خیلی احمقی!!! + کی؟؟ من؟!! چرا ؟!! _چون که دیشب تا حالا یه تروریست روبچه هازدن ناکارش کردند جلوی خونه ت. امکان داشت زنِتو گروگان بگیرن. امکان داشت خودتو بزنن. احمق! چرا دیشب تا حالا منو در جریان نذاشتی؟ چند دقیقه ی قبل رسیدم، مقامات بالا دارند منو تحت فشار قرار میدن که این چه وضعشه؟ رسماً امروز دبیر.... گفت جمع کنید خودتونو دیگه!! آدم، گاف به این بزرگی میده؟؟ من چی جواب میدادم بهش پسره ی احمق؟؟!! هان؟؟ عاکف چرا دیشب پا شدی با زنت رفتی غذاخوری؟ تو نمیفهمی تهدیدی؟؟ نمیفهمی چرا از سوریه زودتر کشوندیمِت ایران؟! نمیفهمی چرا برات تیم مراقبت گذاشتیم؟ دیدم داره تعادل خودشو از دست میده. سریع رفتم به مسئول دفترش گفتم بدو بیا حاجی داره حالش بد میشه. فوراً اومد و قرص حاج کاظم رو از توی کِشوی میزش درآورد و گذاشت زیر زبونش. بچه های بهداری رو خبر کردیم و اومدن یه خرده بهش دارو تزریق کردن تا آروم بشه. عاصف عبدالزهرا بیسیم زد بهم: - عاکف_ عاصف عبدالزهرا_______عاکف_ عاصف عبدالزهرا______ + بگو عاصف عبدالزهرا میشنوم! - موقعیت؟ + 000 هستم. - میای سمت من؟ بہ قلــم🖊: ... [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسم‌رمان #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_سی_و_پنجم سلام حاج کاظم. -
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] دارم میام. منتظر باش! یه چند دقیقه پیش حاجی موندم. بهتر که شد بدون خداحافظی اومدم. خیلی از برخورد حاجی ناراحت بودم. رفتم اتاق عاصف. گفتم: + چیشده؟ - مژده بده! + یعنی چی عاصف؟ خب بگو ببینم چی شده؟ - چرا عصبی هستی انقدر؟؟ + هیچچی بابا. حاج کاظم زنگ زد رفتم دفترش. بابت دیشب هرچی دهنش در اومد بارم کرد. - اشکالی نداره داداش ناراحت نباش! حاجی دوست داره. اونایی که برای تو شاخ شده بودن چهار نفر بودن. دو تاشون که دیشب اونطور شدن. دو تا دیگه هم قرار بود وارد ایران نشن. چون باید میدیدن اینایی که فرستادن چیکار میکنن. همزمان بچه های واحد اطلاعات حزب الله توی سوریه دو تا دیگه رو شناسایی کردن و دستگیرشون کردند. قراره بازجویی کنند تا شرح مراتبو برامون بفرستند. تبریک میگم بهت. خیلی بی حوصله به عاصف گفتم: » مبارک خودت و همکارات باشه!! « بدون اینکه دیگه چیزی بگم اومدم توی حیاط اداره. یه خرده نشستم فکر کردم. بعدش رفتم گوشیمو تحویل گرفتم و اومدم توی حیاط یه کم قدم زدم و زنگ زدم به فاطمه. دیدم جواب نمیده. زنگ زدم خونه مادرم، مادرم تلفنو جواب داد و گفت: _ سلام محسنم. خوبی مادرجان؟ تا صداشو شنیدم بغضم ترکید! خیلی خسته بودم از زمونه. دلم میخواست یه جایی باشم فقط داد بزنم و خودمو خالی کنم. دوست داشتم میرفتم شمال لب ساحل فقط داد میزدم. الان که دارم تایپ میکنم و براتون میگم هم همین حسو دارم. بگذریم! بغضم ترکید ولی خودمو کنترل کردم. + سلام مادر مهربونم. خوبی؟ - پسرم چرا ناراحتی؟ چرا صدات گرفته س؟؟ + هیچچی مادر. یه خرده خسته م. فاطمه تلفنشو جواب نداده، کجاست؟ - اینجاست. گوشیو میدم باهاش حرف بزن. ولی قبلش بهم نمیگی چیشده فدات شم؟ + مامان فقط دعام کن همین! - من که همیشه دعات میکنم عزیز دلم. درکت میکنم. میفهمم چقدر دلت پُره. با من کاری نداری؟؟ گوشیو میدم به فاطمه. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_چهارم بعد از جلسه با امیر و هادی و سروش که دو ساعت
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] پنج هفته ای از شروع پرونده گذشته بود که یک شب مسئول دفتر حاج کاظم  «معاون کل تشکیلات» بهم زنگ زد که حاجی میخواد شمارو  ببینه رفتم دفترش، تقریبا حدود دو ساعت و نیم سر یک پرونده ای با هم تبادل نظر داشتیم که دوتا از کارشناس های اطلاعاتی هم حضور داشتن وسط همین گیر و دار بودیم که یه هویی یه مطلبی به ذهنم رسید جسمم در جلسه ای که داخل دفتر حاج کاظم داشت برگزار میشد بود، اما روحم  پیش افشین عزتی!!دلم طاقت نیاورد اون مطلبی که به ذهنم رسید، به نظرم لطف خدا بود که بعدها در این پرونده خیلی مارو جلو برد اون موردی که به ذهنم رسید، وسط همون جلسه، فورا روی یک کاغذ نوشتم تا یک وقت بین انبوه زیادی از اطلاعات درون ذهنم، فراموشش نکنم. سعی میکردم هیچ وقت چیزی رو ، روی کاغذ یا درون موبایلم ننویسم چون امور اطلاعاتی اینطور نیست که در لب تاپ یا موبایل و یا روی کاغذ ثبتش کنیم. اگر خوب قسمت های قبلی رو خونده باشید نمونش و عرض کردم. باید تمام مسائل رو به ذهنم میسپردم اما استثنائا این یکی رو هم مثل بعضی استثنائات، اونم به صورت کد نوشتم روی کاغذ تا اگر در صورتی که مثلا یک درصد از جیبم افتاد یا گمش کردم وَ به دست کسی رسید، کسی از محتوا و منظورم متوجه نشه جلسه که تموم شد بعدش رفتم دفترم کاغذی که دستم بود گذاشتمش لای کتاب « دا » که روی میز کارم بودو گاهی فرصت میکردم میخوندمش کتاب و گذاشتم داخل گاو صندوق دفتر. بماند که چی بود اون مطلبِ روی کاغذ، اما شما بعدا میفهمید کمی به کارام رسیدم، اما خیلی خسته شده بودم داخل اتاقم  5 تا ساعت بود یکی از ساعت ها به وقت آمریکا، دیگری به وقت اسراییل، وَ سومی به وقت انگلیس وَ چهارمی عربستان وَ پنجمی به وقت کشورم ایران نگاهی به ساعت ها کردم، دیدم ساعت ایران داره دقیق تایم 22:33 دقیقه رو نشون میده از پشت میز کار بلند شدم رفتم از داخل یخچال یه نوشیدنی آب آلبالو که شدیدا بهش علاقه داشتم گرفتم خوردم اومدم چنددقیقه ای روی مبل نشستم، همونطور که لم داده بودم ، تلویزیون دفترو روشن کردم تا شبکه های خبری مهم ایران و جهان و رصد کنم، وَ همزمان داشتم روی دوتا پرونده های دردست اقدام درون مرزی و برون مرزی فکر میکردم وَ آنالیزش میکردم که صدای بی سیمم در اومد: _آقا عاکف صدای منو دارید؟؟ عاکف/حدید؟ آقا صدای منو دارید؟ فورا بلند شدم رفتم بی سیمم و از روی میز کارم برداشتم جواب دادم: +حَدید بگو.. عاکف هستم میشنوم _حاج آقا یکی با پوشش نامناسبی، با یه دسته گل اومده درب خونه شخص مورد نظر دستور چیه؟ +جنسیت؟ _زن هست +تشریح کن حدودا سن.. قد.. وزن همچنین میزان فاصلت با شخص مورد نظر _حاجی یه کم تاریکه خوب اشراف ندارم چهره ببینم. باید کمی صبر کنید یه ماشین رد بشه دقیق ببینم که البته بازم نمیتونم تموم موارد و ذکر کنم +خب پسرجان چرا دهن منو پشت بیسیم باز میکنی. برای چی رفتی جایی مستقر شدی که اشراف نداری؟ _خب حاجی برق منطقه نیم ساعت هست قطع شده +چرا به مرکز خبر ندادی؟ فورا بهم بگو دقیق چی میبینی؟ _بزارید با ماشین برم از کنار خونه رد بشم بهتون دقیق بگم +فورا حدید رفت و حدود 30 ثانیه بعد بیسیم زد: _حاجی صدای من و داری؟ +بله آقاجان بگو! _قد چیزی حدود 165 تا 170وزن هم که احساس میکنم شاید چیزی حدود شصت تا شصت و پنج_شش باشه مجددا برگشتم سرموقعیت قبلی با فاصله ای حدوداً هم 50 متر منم داخل ماشینم بدجور ذهنم درگیر شد فوری بلند شدم از روی مبل، صدای تلویزیون رو کم کردم، برگه تشریح وضعیت اون دختری که عاصف همه نکاتش و برام آورده بود نگاه کردم بلافاصله رفتم روی خط حدید گفتم: +وضعیت ورود و خروج طی این یک ساعت اخیر چطور بود؟؟ _یه خانوم با دوتا بچه نیم ساعت قبل رفتن بیرون که شمارو پیج کردم جواب ندادید، اما به آقا عاصف گفتم +بعدش؟ _ ظاهرا همسر سوژه ی ما بوده با بچه هاش الان هم این خانوم با دسته گل اومده داره میره داخل این خونه همچنان پشت درب خونه منتظره تا از داخل درب و براش باز کنن از جایی که خونه عزتی شخصی بوده وَ آپارتمان نبود، همچنین با توجه به اتفاقات اخیر، وَ طبق مشخصاتی که بچه ها پرینتش رو آورده بودند، حدس زدم همون زنه باشه همونی که دنبالشیم به نیروی مستقر در میدان عملیات و کنترل سوژه گفتم: +حدید میتونی نزدیک بشی به اون خانومه؟ _بله آقا میرم +تا درب خونه باز نشده، با یه بهانه ای برو سمت اون خونه از کنار اون خانوم رد شو. میتونی بری ببینی چهرش چه شکلیه؟ من صورتش و دقیق میخوام تاکید می‌کنم فقط صورتشو _چشم من رفتم فقط منتظر باشید +برو شیربچه ی حیدری دست صاحب الزمان نگهدارت حدید رفت، بعد از حدود 10 دقیقه بی سیم زد _از حدید به عاکف +بگو آقاجون میشنوم _دستورتون و کامل انجامش دادم بہ قلم: 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #‌‌قصه‌_دلبرے📚•] #چمران_از_‌زبان_غاده #قسمت_سی_و_چهارم😌🌸🍃 از همه سخت تر روزهای جمعه بود . هر ک
[• 📚•] 😌🌸🍃 از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت . ما مجسمه های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن ها را شکستیم . می گفت: این ها برای چی ؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام . به همین . وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می آورم . مصطفی رنجید ، گفت: مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است که نمی خواهم عوض شود.  ولی من مثل هر زنی دوست داشتم و ) ، مستضعف قاشق و چنگال دارد ، ولی ما نداریم . شما اگر پست نداشته باشید ، ما چیزی نداریم . همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت . قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می خوابید. زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم . مصطفی حتی حقوقش را می داد به بچه ها . می گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است . اصلاً در این وادی نبود ، در این دنیا نبود مصطفی . در این دنیا نبود ، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت ، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می دید . دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی تواند راه برود . دوید ، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی ؟گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم ؟ چرا سکوت کردید ؟ غاده پرسید مگر چی شده ؟ گفت :برای من مجسمه ساخته اند .نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن ! بیدار که شد نمی دانست که مصطفی چه می خواسته بگوید . پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمه ای ساخته اند . می دانست در تهران هم یکی از خیابان های آباد وزیبا را به اسم مصطفی کرده اند . این ظاهر شهر بود و او خوشحال می شد ولی ای کاش باطن شهر هم این طور بود . گاه آدم هایی را در این خیابان ها می دید که دلش می شکست . می ترسید ، می ترسید مصطفی بشود یک نام و تمام. ادامه دارد...💕😉 🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍 ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_سی_و_چهارم😍🍃 نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی🤒 میشه. گفته بود
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 می دیدم منوچهر چطور آب میشه...😭 از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی💉 کرده بود آنقدر سبک شده بود که می تونستم به تنهایی بلندش کنم.😞 حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش جم بخورم. می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم....💁 می ترسیدم از فردا که نباشه، غصه😥 بخورم چرا لیوان آب🍸 رو زودتر دستش ندادم... چرا از نگاهش نفهمیدم درد😤 داره... هرچی سختی بود با یه نگاه☺️ می رفت. همین که جلوی همه بر می گشت می گفت: «یک موی فرشته رو به دنیا نمیدم تا آخر عمر نوکرش هستم ».😘 خستگیام رو می برد...😌 می دیدم محکم پشتم ایستاده.💁‍♂ هیچ وقت با منوچهر بودن برام عادت نشد.... گاهی یادمون می رفت چه شرایطی داریم...😄 بدترین روزا رو با هم خوش بودیم...😃 از خنده و شوخی اتاق رو میذاشتیم روی سرمون...😜 《یک جوك😛 گفت از همان سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفت... منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم😠 و جلوی خنده اش را گرفت... فرشته گفت: این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود...!😣 و منوچهر پقی خندید.😝 (خانوم من، چرا گیر می دهید به مردم؟☹️ خوب نیست این حرف ها!)😳 بارها شنیده بود..... برای اینکه نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت (یک آدم خوب...) اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بیمزه شد...!😶 گفت: تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمیتوانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ی هم ولایتی هات بهت زده اند....!!!😯 و منوچهر گفت: عوضش یک ایرانی🇮🇷 خالصم !》😎 • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_سی_و_چهارم تازه از مسابقات بین المللی برگشته بود. حالا قاری
【• 📚 •】 بسم رب الشهدا یکی از همان شب های دیر وقت ماه رمضان بود. بچه ها یکی یکی پیاده شده بودند. فقط امید مانده بود. خانه اش از همه دورتر بود. تازه از مسابقات شرکت کرده بود. رتبه خوبی هم گرفته بود. حین مسابقات سوال مهمی در ذهن امید شکل گرفته بود. دیده بود داورانی را که خودشان قاریان مسلطی نبودند. نمی فهمید چرا از آدمی مثل محسن دعوت نمی شد که برای مسابقات مهم داوری کند. عدالت و تقوایش به کنار، او حالا قاری اول دنیاست. رفته بود مالزی و مقامی را گرفته بود که تا نُـه سال به هیچ ایرانی داده نشده بود. امید به خودش جرأت داد. از محسن پرسید : شما نفر اول مسابقات بین المللی هستی! پس چرا برای داوری مسابقات بزرگ دعوتت نمی کنند؟! لبخند نرمی روی لب های محسن نشست. امید می دانست محسن اهل غیبت کردن نیست. می دید همیشه بساط غیبت را با صلوات بلندی بهم می زند. محسن درباره چیزهایی که ناراحتش می کردند حرف نمی زد. اما امید دوست داشت معلمش برای یک بارهم که شده سفره دلش را باز کند و گله ای اگر دارد به زبان بیاورد. اما محسن چیزی نگفت. فقط نفس عمیقی کشیــد... ✍ ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼