هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_شصت_وچهارم بعد بهش گفتم من د
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_شصت_وپنجم
اونا نشستن صحبت کردن و منم نفهمیدم چی میگن. 40 دیقه ای فککنم صحبت کردن و بعدش از هم جدا شدن. اونا که رفتن بیرون850 پیام داد بهم دستور چیه.؟گفتم سوار ماشین شدن به منم بگو بیام بیرون.
بعد از چند دیقه پیام داد سوارشدن. منم رفتم بیرون و موتورو گرفتم و دنبالشون رفتم. دیدم رفتن سمت یه هتل دیگه. منتهی این بار55ساله نبود و فقط متی بود و استاد ایرانی. اونا رفتن داخل هتل ولی من و 850 نتونستیم بریم چون اینجا خیلی فرق داشت انگار.
هتلش خاص تر بود که باعث شک ماهم شد. حدود دو روز من و 850 جداگانه جلوی هتل مستقر شدیم و به بهانه گدایی نشستیم. یه کم سر و وضعمونم خراب کردیم. بعد از دو روز متی اومد از هتل خارج شد و رفت. به 850 که از من فاصله داشت یه کم، پیام دادم میری دنبالش.850 رفت و من هم منتظر موندم تا اون استاد ایرانی بیاد بیرون.
یه نیم ساعت بعد از رفتن 850 دیدم یک نفر اومد یه پول کاغذی بهم داد. انگار خوب نقش گداییم و بازی کردم.
پولی که داد یه اسکناس بود. موقعی که سرم و آوردم بالا دیدم با حالت خاصی داره نگام میکنه. یه اشاره مرموزانه و ریزی به پولی که داشت میداد کرد.
منم دست راستم که از سرما توی جیبم بودآوردم بیرون. جلوی خودم از قبل یه بطری شبیه آب معدنی کوچیک گذاشته بودم که اون به ظاهر آب بود ولی در واقع ماده سمی بود که بعد از ده دقیقه حریف و از پا در میاورد. احتمال دادم یه لحظه لو رفتیم و توی تور اطلاعاتی دشمن قرار گرفتیم و هسته ی ما لو رفته و دیگه کارمون تمومه.
آماده بودم اگر حرکتی میخواد کنه آب و بپاشم روی صورتش و یه دعوای ساختگی راه بندازم و بعدشم بزنم به چاگ و اونم تا ده دیقه بعدش از پا در بیاد.
ولی پول و داد و رفت. یه پنجاه متر که رفت به پولی که داد دقت کردم دیدم یه چیزی روش نوشته
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃