هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_شصت_وسوم خیلی جدی اومدم وسط
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_شصت_وچهارم
قطع کردم. زنگ زدم به850 گفتم موقعیت؟؟ گفت داره میاد سمت هتل منم پشت سرشم.
گفتم خیلی مواظب باش.
الحمدلله همه چیز داشت درست پیش میرفت. به محمد یه کتاب دادم بلافاصله برد توی اتاق استاد زیر تخت گذاشت. لای کتاب هم براش پیغام ریزی گذاشتم:
ما اینجاییم ولی اینجا نیستیم.
چند روز به همین شکل گذشت. استاد هم از اتاقش بیرون نمیرفت. تا اینکه یه روز دیدیم 850 زنگ زد از لابی هتل که چندنفر با ماشین شیشه دودی و تشکیلات خاصی اومدن داخل هتل.
ده دقیقه بعد 850 خبر داد اون افراد سوار ماشین شدند رفتند. یه هویی گفت:
_ عاکف____850____عاکف با تو ام صدام و داری؟؟ عاکف___850 ؟؟!!
+چیشده850؟؟
_استاد ایرانی داره میره بیرون. دستور چیه؟
+با حفظ شرایط حفاظتی امنیتی برو دنبالش.
بلافاصله خودم بلند شدم، رفتم با کارتی که داشتم زدم در اتاق استادو باز کردم. چون درهای هتل کارتی هست و قفلی نبود. ماهم سیستم اون و هک کرده بودیم.
در پوشش یه مهماندار رفتم داخل بلافصله با اسید و جارو رفتم داخل دستشویی به بهانه نظافت. دست انداختم پشت سیفون و کتاب و گرفتم. دیدم لای کتاب صفحه334 برامون یه پیغام گذاشته:
قرار هست بریم اتریش. مکان تغییر کرد.
براش توی یه کاغذ ریز نوشتم همه چیز عالیه تو فقط به هر سازی میزنن برقص.
برگه رو گذاشتم همون صفحه334.
برگه نوشته اون و برداشتم و آروم اومدم بیرون . فوری رفتم داخل اتاقمون.
خیلی استرس داره کارامون وقتی به دشمن نزدیک میشیم.
✅ سه روز بعد...
حدود ساعت9 صبح بود که 850 که مستقر در لابی هتل بود و داشت نوشیدنی میخورد مثلا، بهم خبر داد متی والوک داره وارد هتل میشه. بهش گفتم آماده باش. احتمالا باید پرواز کنیم همراشون. چون همه چیز آمادس. اگر امروز نشه باید دوباره بلیط بگیریم.
بعد از حدود نیم ساعت 850 بهم خبر داد که والوک و اون استاد ایرانی از آسانسور اومدن بیرون.
بلافاصله به اون یکی از بچه های برون مرزی که پیشم بود گفتم منم دارم میرم. بغلش کردم و بوسیدمش. گفتم به امید دیدار.
بعد بهش گفتم من دارم میرم. منتهی یه کاری باید بکنی. میری اتاق استادایرانی پشت سیفیون توالت یه کتاب هست ببین نوشته ای برای ما جدیدا گذاشته یانه؟ اگر بود اون و به حالت شعر دربیار برام کد کن بفرست.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_شصت_وچهارم قطع کردم. زنگ زد
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_شصت_وچهارم
بعد بهش گفتم من دارم میرم. منتهی یه کاری باید بکنی. میری اتاق استادایرانی پشت سیفیون توالت یه کتاب هست ببین نوشته ای برای ما جدیدا گذاشته یانه؟ اگر بود اون و به حالت شعر دربیار برام کد کن بفرست.
سریع اومدم توی لابی و همراه850 سوار تاکسی جلوی هتل شدیم و رفتیم دنبال متی والوک واستاد ایرانی.
رفتیم سمت فرودگاه و پس از اون هم پرواز به سمت اتریش. توی هواپیما صندلیمون با اونا فاصله داشت ولی زیرنظرمون بودند.
به 850گفتم استاد ایرانی زیر نظر توباشه. متی والوک هم زیر نظر من.
خلاصه بعد از یه پرواز آروم رسیدیم اتریش.
✅ فرودگاه اتریش...
متی والوک و اون استاد ایرانی جلوی فرودگاه سوار یه خودروی شاسی بلند شدند که شیشه هاش کاملا دودی بود و به هیچ عنوان نمیشد داخل و تشخیص داد.
من و 850 هم تصمیم گرفتیم که جدا گانه تعقیب کنیم. 850 با یک تاکسی و من با یه موتور که به سختی اونجا کرایه کردم.
همینطور تعقیب که میکردیم رسیدیم به یه هتل. اونا رفتن داخل و من هم به 850 گفتم من میرم داخل. تو بیرون بمون و منتظر باش.
رفتم داخل لابی و نزدیک میز متی والوک و اون استاد ایرانی نشستم. بعد از حدود ده دقیقه یه آدم حدودا 55 ساله اومد که من آروم گوشی رو طوری گرفتم روی گوشم که بتونم یه عکس درست و درمون ازش بندازم. تونستم به بهانه صحبت کردن با موبایلم یه عکس بندازم
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃