هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_پنجاه_و_یکم #پارت_دوم _چشم عزیزم.
[• #قصه_دلبرے📚•]
#مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_پنجاه_و_دوم
+با کی؟
_همراه بیتا. احتمالا دختر حاج کاظم مریم هم بیاد.
+میشه کنسل کنی؟ یا من میام خونه، یا میام دنبالت بریم بیرون. میخوام ببینمت کارت دارم.
_آره حتما! چرا نشه. تو اولویت داری برام. همین الان به هردوتا پیام میدم میگم رفتنمون کنسل شده.
+پس اونارو درجریان بزار، بعدشم آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام.
_باشه عزیزم. دوست دارم. منتظرتم.
از پارک خارج شدم، یه ماشین دربست گرفتم و رفتم خونه. وقتی رسیدم زنگ خونه رو زدم فاطمه آیفون و جواب داد گفت:
_محسن بیام پایین، یا میای بالا؟
+نظر خودت؟
_من میگم بیا بالا یه چیزی درست میکنم میخوریم و بعدشم باهم حرف میزنیم. نیازی هم نیست بریم بیرون.
+باشه. دکمه آیفون و بزن درو باز کن میام بالا.
در باز شد. رفتم داخل بعد با آسانسور رفتم بالا. فاطمه جلوی در منتظرم بود. تا منو دید گفت:
_سلام. اوه اوه، چقدر خسته ای تو. سر و صورتت چرا این شکلیه؟
+سلام. برو داخل.
رفتیم داخل درو بستم. کیفم و گرفت. مستقیم رفتم داخل سرویس یه آبی به دست و روم زدم، بعدش اومدم نشستم روی صندلی پشت اوپن. به خانومم گفتم:
+فاطمه یه نیمرو بزن میخوریم. نیاز نیست برای ناهار چیز خاصی درست کنی.
_خب نیمرو که برای ناهار نیست. بزار یه چیزی درست میکنم.
+مهم نیست. همون نیمرو بزنی کفایت میکنه. اصلا بیا بشین کارت دارم. میخوام باهات حرف بزنم. فعلا غذارو بیخیال شو.
به معنای حقیقی کلمه خسته بودم. فاطمه اومد روی صندلی روبروم اونطرف اوپن آشپزخونه نشست گفت:
_بگو محسن جان، من میشنوم، چیزی شده؟ چرا انقدر به هم ریخته ای؟
+راستش چطوری بگم.
فاطمه زهرا آروم گفت:
_محسن اتفاقی افتاده. کسی طوریش شده؟
+نه نه.اصلا کسی طوریش نشده.
_خب پس چیه که انقدر آشفته ای؟
+راستش یه موضوعی هست، فقط تو میتونی حلش کنی.
_چی هست؟
+مربوط به ادارمون میشه.
_یا خدا. من چیکارهٔ مملکتم که مشکل اداره تورو با اون عریض و طویلی بخوام حل کنم. جون من بیخیال شو محسن. وقتی اسم ادارت میاد من به کنار، سر و بدن اجداد منم توی گور میلرزه.
+عزیز من، آخه چرا شلوغش میکنی. عه.
خندید و گفت:
_محسن باور کن من هنوز فرق موساد با سی آی ای رو نمیدونم چیه. از کانال خیمه گاه ولایت تو فقط این چیزارو میخونم و هر از گاهی هم که ادارتون برای همسران نیروها کلاس آموزشی میزاره بعضی چیزارو یاد میگیرم.
خودم خندم گرفت از حرفش. گفتم:
+چرا انقدر وروجک بازی در میاری.. میگم موضوع خاصی نیست که نتونی.
_خب بهم بگو چیه حداقل؟
+بگم؟
_آره.. منتظرم.
سرم و انداختم پایین.. چندلحظه ای مکث کردم گفتم:
+راستش و بخوای، امروز با عاصف یه ماموریتی رفتیم که...
_یاپیغمبر. برای آقا عاصف اتفاقی افتاده؟ من نمیتونم به مادرش چیزی بگم محسن. دور من یکی رو خط بکش.
+میزاری حرفامو بزنم؟ چرا شما زنا اینطورید؟ چرا انقدر هول میکنید زودی؟
_باباجان اینطور که تو به هم ریخته ای، اینطور که تو داری آب و تاب میدی خب معلومه که عاصف یه چیزیش شده.
+وای فاطمه زهرا. تورو به اسمت قسم دو دقیقه بزار من حرف بزنم بعد بشین فلسفه بچین. خیالت جمع باشه، این عاصف تا جون عزراییل و نگیره نمی میره.
_باشه. ببخشید. دیگه چیزی نمیگم. نمیدونم چقدر بداخلاق شدی امروز !
مجددا چندلحظه ای سکوت کردم... با ناراحتی گفتم:
+راستش فاطمه، من امروز دستم روی عاصف بلند شد.
خانومم با تعجب به چشمام زُل زد، گفت:
_محسن! واقعا تو دستت روی عاصف بلند شده؟ از تو بعیده. اصلا کاری به شغلت و اتفاقاتش ندارم. فقط حرفم اینه چرا عاصف؟!
+واقعا نفهمیدم چی شد. بخدا بحث مرگ و زندگی بود. همه ی این ها به کنار و به درک. تموم ناراحتیم برای این بود که اگر چندثانیه دیرتر اقدام میکردم چندهفته زحمات شبانه روزی تیم من به باد فنا می رفت. عصبانی شدنم برای این بود که چندثانیه اگر کارم و دیرتر انجام میدادم، پروژه و افراد میسوختند و اداره دهن من و...!
خانومم بلند شد رفت از یخچال یه نوشیدنی برای خودش و برای من گرفت آورد. روبروم ایستاد گفت:
_نمیدونم چی بگم محسن. الان من باید چه کار کنم؟
+عاصف تورو عین یک خواهر میدونه و برات ارزش زیادی قائله، خونه محرم ما هست، باهم صمیمی هستیم. میخوام بهش زنگ بزنی و دعوتش کنی بیاد خونمون.
_چرا خودت زنگ نمیزنی؟
+این کارو کردم. اما آمپر مخش بعد از اتفاق امروز چسبیده به 10هزار.
_اوه اوه. پس نمیشه دیگه. از من چه انتظاری داری؟
+نگو نمیشه بهم بر میخوره.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحراماست
🌐 @kheymegahevelayat
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_پنجاه_و_یکم پادشاه و مقامات مالزی در سالن مسابقات نشسته و
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
زمان اعلام نتایج رسید.
مجری به سه زبان مالزی، انگلیسی و عربی، اسامی برندگان را اعلام کرد.
اول نفرات برتر حفظ اعلام شد. از نفر سوم شروع شد تا رسید به اول.
نوبت به قرائت که رسید محسن خیال کرد باز از سوم شروع می کند.
نفر سوم از الجزایر بود.
نفر دوم از بروئنی و نفر اول از فیلیپین!
باورش نمی شد
هیچ رتبه ای نیاورده بود!
اما وقتی مجری به خواندن اسامی ادامه داد کم کم فهمید که نفرات برتر قرائت پنج نفر هستند.
پس آن سه نفر قبلی،
نفرات پنجم تا سوم بودند.
هنوز نفرات اول و دوم مانده بود.
نفر دوم هم از مالزی بود.
محسن دیگر مطمئن شد که رتبه ای نیاورده.
آخر دیده بود که مسئولین چطور قاری اندونزیایی را عزت و احترام کرده بودند.
با اینکه می دانست قرائت آن قاری ضعیف بوده اما حتم داشت رتبه اول را به او می دهند.
با خودش فکر کرد اگر مصطفی اصرار نمی کرد به شیوه مسابقات بخواند و تلاوت خودش را ارائه می داد، الان حتما یک رتبه ای گرفته بود ...
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_پنجاه_و_یکم هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! ا
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجاه_و_دوم
فاطمه منتظر جوابم بود.
دستپاچه گفتم:
-خب..منظورم اون دوستمه که خارجه..بنظرت اونو دوباره میبینم؟
فاطمه با مهربانی خندید و گفت :
اره ان شاالله میببنیش.مگه نگفته بودی تلفنش روداری؟
ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدی گفتم:
-نه چندسالی میشه ازش خبری ندارم .ظاهرا شماره ای که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسی ندارم
فاطمه با کنجکاوی پرسید:
-اون چی؟؟ اون هم هیچ شماره ای ازت نداره؟
گفتم: من با تلفن کارتی باهاش تماس میگرفتم. .آخه اون موقع تو ایران هرکسی تلفن همراه نداشت که یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود که..
فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق کرد.
اگر فاطمه میفهمید من دارم ماهها بهش دروغ میگم جه احساسی بهم پیدا میکرد؟ اگر میفهمید من رقیب عشقی او هستم چیکار میکرد؟؟
فاطمه آهی کشید.انگار یاد چیزی افتاده بود. گفت:خیلی خوبه آدم یه رفیق قدیمی داشته باشه! یکی که وقتی یادش بیفتی دلت براش پرواز کنه.
من با سکوت به حرفهاش گوش میدادم.
با آهی عمیق ادامه داد:
من هم دوستی صمیمی داشتم که هروقت بهش فک میکنم حالم تغییر میکنه.اون برام مثل یک خواهر بود.ولی اونم منو ترک کرد.
حس کنجکاویم تحریک شد.پرسیدم:
ترکت کرد؟؟ کجا رفت؟
چشمان فاطمه پراز اشک شد.
گفت:رفت به دیار باقی..رفت به بهشت
عجب! پس فاطمه دوستی صمیمی داشت که فوت کرده بود! فکر کردم که که این داغ تازه ست چون مرتب آه از ته دل میکشید و رگهای صورتش متورم شده بود.
پرسیدم:متاسفم! چرا قبلا بهم چیزی نگفته بودی؟
میان گریه خنده ی تلخی کرد.
گفت:از بس ضعیفم! مدتهاست سعی میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار کنم.چون هروقت حرفشو میزنم تا چندهفته تو خودم میرم.
من حرفش رو میفهمیدم.این حس رو من هم تجربه کرده بودم.
دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولی با این حرفش صلاح نبود چیزی بپرسم.
گفتم.:میفهمم فاطمه جان.ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدی...نمیدونم چه اتفاقی افتاد برا دوستت ولی امیدوارم خدابیامرزتش.
فاطمه سریع اومد تو حرفم:
-اون بر اثر یک تصادف چهارسال پیش ضربه مغزی شد و دوهفته ی بعد...
فاطمه رو با ناراحتی در آغوش گرفتم.یکی از بچه های مسجد که دوستی نزدیکی با فاطمه داشت آهی بلند کشید و رو به من گفت:الهام خیلی گل بود. همه از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند.و همه نگران وناراحت فاطمه و ..
فاطمه سرش را به طرف او چرخوند و با نگاهی تند حرف او را قطع کرد.
-اعظم جان..قبلا گفته بودم نمیخوام از اون روزها چیزی یادم بیاد.. لطفا بحث و عوض کنید.من واقعا کشش این حرفها رو ندارم.
و بعد با پشت آستینش سیل اشکهایش رو پاک کرد و از کوپه خارج شد.
چهره ی بچه ها دیدنی بود.
اعظم سرش رو پایین انداخت.
هرکسی با ناراحتی چیزی میگفت.
وحیده با تأسف گفت:من فک میکردم باقضیه کنار اومده.
من که نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده با تعجب پرسیدم:چرا اینقدر فاطمه از یاداوری اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟
نگاهی معنی دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شد.
وحیده گفت:توچیزی میدونی؟
گفتم : نه.اولین باره دارم میشنوم.ولی حس میکنم باید چنین چیزی باشه.
وحیده کنارم نشست و در حالیکه سعی میکرد آهسته حرف بزند گفت:از همون اولش هم بنظرم تو خیلی تیز بودی.الهی بمیرم برای دل فاطمه.!! اگه لطف وبزرگی حاج مهدوی نبود معلوم نبود که الان فاطمه چه حال و روزی داشت.الهام فقط دوستش نبود.دختر عموش هم بود.فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه.آخه طفلکی حامله بود.تا جایی که من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن که برن جایی.وبخاطر وضعیت بارداری الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه.خلاصه نمیدونم چی میشه که ...
اعظم به وحیده تشر زد :وحیده لطفاا! !!
شاید فاطمه راضی نباشه!
وحیده با اصرار خطاب به او گفت:چرا راضی نباشه؟ اون فقط دوس نداره جلوی خودش حرفی بزنیم وگرنه با عسل خیلی صمیمیه.
اعظم با ناراحتی گفت:حالا که باهاش راحته بزار خودش سرفرصت برای عسل تعریف میکنه. کارتو اصلا درست نیست.
وحیده خیلی بهش برخورد.اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روی جایگاه خودش نشست و خودش رو با کتابی که قبلا دستش بود مشغول کرد.
من یک چیزایی دستگیرم شده بود.فکر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون این شش ماه غصه ای به این بزرگی داشته باشه و رنج بکشه.فقط نمیتونستم هضم کنم که بزرگی و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده و نگرانم میکرد.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل کنم .از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz