eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
[• 📚•] وقتی به فاطمه گفتم عاصف انقدر عصبی هست که الان آمپر مخش چسبیده به ده هزار، گفت پس نمیشه فعلا بهش زنگ زد... گفتم: +نگو نمیشه بهم بر میخوره. فاطمه من زمان ندارم. همین الانم وسط ماموریت هستم که اومدم دارم باهات لاو میترکونم. فاطمه لبخندی زدو گفت: _آره معلومه.. چه لاوی هم شد. +بگیر زنگ بزن بهش بیارش اینجا. _خب محسن جان من چی بگم بهش؟  آخه به قول تو، این که الان کلش داغه ! من دستم باز نیست با این اوضاع. بعدشم من با چه بهونه ای بهش بگم بیاد اینجا؟ با اون اتفاقی که الآن افتاده، اگر اون بفهمه تو اینجایی که پا نمیشه بیاد خونمون. از همه مهمتر من که نمیتونم مرد نامحرم و وقتی تو نیستی بگم بیاد داخل خونه. پس آقا عاصفم میدونه تو نیستی هیچ وقت نمیاد. +فاطمه جان، درک کن. من در موقعیتی نیستم که بخوام دوساعت توجیهت کنم.  من اگر بخوام  میتونم همین الان به یکی از بچه های اداره بگم تا کمتر از دو دقیقه رد عاصف و از روی خطش بزنه. اما به صلاح نیست. سیستم حساس میشه که چرا دارم رد عاصف و میزنم. وقتی به خط کاریش زنگ زدم، اون دیوانه یه سری حرفایی زد که تبعات بدی داره برامون. اون خطش بیست و چهارساعته داره شنود میشه. اون حرفایی که زد، هم برای خودش، هم برای من دردسر میشه. البته بیشتر برای خودش. طبیعتا سیستم گزارشش و به حاج کاظم یا حاج هادی میرسونه... خانومم بلند شد رفت گوشیش و از داخل کیفش گرفت آورد... گفتم: +فاطمه زهرا، دقت کن که باید گولش بزنیم تا جواب بده.. چون ممکنه بفهمه که من بهت گرا دادم. فاطمه خندید گفت: _خب قربان بفرمایید الان چیکار کنم ؟ منم شدم مامور امنیتی. +میشه یه کم جدی باشی؟ اصلا حوصله شوخی ندارمااا. بعدا میبینی یه چیزی بهت میگم. خانومم خیلی از رفتارم ناراحت شد... بهش گفتم: +به عاصف پیام بده سراغ من و ازش بگیر. ببین چی جواب میده. فاطمه به خط شخصی عاصف پیام داد. متن پیام: « آقا عاصف، سلام داداشی. خوبی؟ از زندگی من خبر نداری؟ باید باهاش صحبت کنم، چون کار واجبی پیش اومده. اگر باهمید بهش برسون مطلب و ! » ده دقیقه گذشت جواب نداد. بیست دقیقه گذشت جواب نداد. خیلی به هم ریخته بودم که وسط ماموریت درگیر موضوعات اینچنینی شدم. به فاطمه گفتم: « یه زنگ بزن بهش، شاید گوشیش داخل جیبش باشه، برای همین ممکنه نفهمیده که براش پیام اومده. » فاطمه زنگ زد به عاصف. اما جواب نداد. به فاطمه گفتم: « دوباره زنگ بزن. اگر جواب داد بزارش روی بلندگو.» فاطمه زنگ زد. اما عاصف بازم جواب نداد. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
[• 📚•] یک ربعی گذشت، همینطوری که سرم و گذاشته بودم روی سنگ اوپن آشپزخونه وَ از شدت خستگی چرت میزدم، صدای دریافت پیامک گوشی خانومم به صدا در اومد. خانومم گفت: _آقا عاصف پیام داده.. فورا سرم و بلند کردم گفتم: +بازش کن ببین چی میگه. _چندلحظه صبرکن. خانومم ادامه داد گفت: _عاصف پیام داده میگه « سلام آبجی گلم. خوبی. ازش بی خبرم. باهم نیستیم. من جایی مشغول کارم. اگر یک وقت دیدمش زندگیییتون و!!! پیغامت و بهش میرسونم. » وقتی پیام و برام خوند گفتم: +فاطمه بهش پیغام بده، بگو میخوام ببینمت. درمورد یک موضوعی میخوام باهات حرف بزنم. ببین چی میگه. _امان از دست تو محسن. زدی پسر مردم و حالا افتادی به چه کنم/چه کنم؟ ! +حقش بود. _خب گناه داره. اگرم اشتباهی کرده سهوی بوده، عمدی نبوده که. + توی کار ما اولین اشتباه آخرین اشتباه محسوب می‌شه. جون 80 میلیون آدم دست ما هست قرار نیست با حماقت عاصف و امثال اون امنیت کشور ضربه بخوره. بعدشم با من بحث نکن. کاری که بهت گفتم رو انجام بده. تمام. _بیا منم بزن. بلند شدم رفتم سمتش، پیشونیش و بوسیدم گفتم: +من اشتباه کردم... حالا خوبه؟ چرا میری روی مخم انقدر... زنگ بزن و این پسره رو بکشونش اینجا، تا بگیرم ببرمش اداره. بگو یه وسیله ای اومده، میخوان بیان نصبش کنند. عاکف هم نیست، اگر میتونی نیم ساعت بیا اینجا. _بعد اونم بچه ست و با خودش نمیگه که زنه عاکف برادر داره، پدر داره، خواهر داره... چرا به من میگه بیا اینجا؟؟ +جون اون پدرت با من بحث نکن. فقط کاری که میگم انجام بده. همین. _یعنی استاد فیلم بازی کردنی. خدا دیکتاتور تر از تو خلق نکرده. حالا که جواب داده بزار زنگ بزنم بهش ببینم چیکار میشه کرد. فاطمه زنگ زد به گوشی شخصی عاصف.. صدارو گذاشت روی بلندگو...چندتا بوق خورد عاصف جواب داد.. فاطمه گفت: +سلام داداش عاصف خوبی. _سلام خواهر گلم.. شما خوبی؟ چخبر؟ چه میکنید با زحمتای ما ؟ +قربانت. معلومه کجایی؟ قدیما یه سری به ما میزدی میگفتی یه آبجی دارم، اما الان حدود یک ماه میشه که نیومدی خونمون. _بخدا گرفتارم.. خیلی کار دارم... به فاطمه اشاره زدم ول کنه این حرفارو.. بره سر اصل مطلب.. فاطمه گفت: +مادرت بهتره؟ پدرت خوبه؟ _اوناهم خوبن. خداروشکر. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat [•🌹•] @Heiyat_Majazi
【• 📚 •】 بسم رب الشھـدا محسن سرش را کشید سمت مصطفی که جلوتر نشسته بود. گفت : _مصطفی! گفتم بذار کار خودمو بکنم! تو سیستم منو عوض کردی! دیدی رتبه ای نیاوردیم؟! اشک توی چشم های مصطفی جمع شد. گفت : آره! ای کاش می ذاشتم تلاوت خودمون رو می کردی. حداقل جزو دو سه نفر اولی که می شدی! محسن هم گریه اش گرفت. مجری داشت نفر اول را به زبان مالزیایی معرفی می کرد. برای محسن، زبان گنگ و نامفهومی بود. مصطفی به نظرش آمد که مجری اسم محسن را گفت. گوش هایش را تیز کرد. نفر اول به انگلیسی هم خوانده شد. آن هم دست کمی از مالزیایی نداشت. این بار هم واژه ای که شبیه محسن بود تکرار کرد. گفت : _گمونم اسم تو رو خوند! محسن اشک هایش را پاک کرد و گفت : _ نه بابا! من نبودم. این بار وقتی مجری با زبان عربی شروع به صحبت کرد، اسم محسن حاجی حسنی به وضوح شنیده شد. دوباره بغض گلوی محسن را گرفت. اما وقتی فهمید دوربین ها زاویه شان را به سمت او تغییر دادند خودش را کنترل کرد. شانه های مصطفی به شدت تکان می خورد. محسن خودش را به او رساند و محکم بغلش کرد. گفت : _ داداش چقدر چینشت خوب بود! مصطفی خندید : _ آخرش نفهمیدم چینشم خوب بود یا بد؟! مسئول همراهی برندگان که می خواست محسن را برای گرفتن جایزه اش ببرد، نمی توانست این دو را از هم جدا کند. محسن رفت سمت جایگاه و مصطفی شماره بابا را گرفت. با گریه خبر موفقیت محسن را گفت. بابا و مامان حرم بودند. اضطراب تلویزیون را ول کرده بودند و آمده بودند حرم برای محسن دعا کنند .... دعا مستجاب شده بود ... ✍ ادامه دارد ✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
°‌/• 💞 •/° از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکرد. کنارش ایستادم. مدتی در سکوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم.دنبال کلمه ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم.ولی پیدا کردنش کار سختی بود. فاطمه آه عمیقی کشید.یا صدایی خشدار آهسته گفت: منو ببخش ناراحتت کردم.گفته بودم ضعیفم. بنظرم فاطمه ضعیف نبود.او سلاحش ایمانش بود.انسانهای مومن هیچ وقت ضعیف نبودند. گفتم:هروقت حالم بد بود آرومم کردی ولی الان واقعا نمیدونم چیکار کنم حالت خوب شه. فاطمه خنده ای کرد و گفت:کی گفته من حالم بده؟!!! من فقط یک کم رفتم تو رل آدم حسابیا!! و بعد جوری خندید که از چشماش اشک جاری شد.فاطمه عجیب ترین دختری بود که در زندگیم دیده بودم.تشخیص اینکه الان واقعا ناراحته یا خوشحال کار سختی بود.گفت: _چرا عین خنگا نیگام میکنی؟؟! موافقی بریم کافه یه چیزی بخوریم؟ من متحیر مونده بودم.اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش به کافه ببره.تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!! به تهران رسیدیم.دل کندن از همدیگر واقعا کار مشکلی بود.در سالن ترمینال ،خانواده های اکثر بچه ها با دسته گل یا شیرینی به استقبال عزیزانشون اومده بودند.مادر وپدر فاطمه هم گوشه ای از سالن، انتظار او را میکشیدند.بازهم احساس خلا کردم.وقتی میدیدم هرکسی از ما یک نفر رو داره که نگرانش باشه و برای او اومده دلم می‌شکست.کاش من هم کسی رو داشتم که نگرانم بود.کاش آقام اینجا بود.ساکم رو میگرفت.چفیه ام رو از روی شونه ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت:قبول باشه سیده خانوم!! اما قبلا هم گفتم.سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایی بود که از دید خیلیها خیلی کم اهمیته!نذاشتم کسی از حس خرابم چیزی بفهمه. اینجا تهرانه! شهری که من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشکات ممنوعه! و از امروز، کامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند! چشمم به حاج مهدوی بود.اینحا آخر خط بود! باید ازش جدا میشدم.وشاید دیگر هیچ وقت فرصت درد دل کردن با او رو پیدا نمیکردم.او کمترین توجهی به من نداشت.جوونهای مسجدی دوره اش کرده بودند.تصویری که تا چندماه پیش مدام کنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولی اینک قلبم رو میشکست. نفهمیدم فاطمه کی نزدیکم اومد.با خوشحالی گفت:ببخشید معطلت کردم.توقع نداشتم تو این وقت پدرو مادرم اینجا باشند. بغصم رو فروخوردم. او پرسید:تو چطوری میخوای بری؟؟کسی نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟ من عادت نداشتم کسی رو زحمت بدم.گفتم:_ممنونم عزیز دلم.آژانس میگیرم.اینطوری راحت ترم هستم. فاطمه گفت:ما قراره با برادر اعظم بریم.میخوای اول بگم اعظم تو رو برسونه؟ با اطمینان گفتم:اصلا حرفشم نزن.من عادت دارم به این شکل زندگی. نگاهی گذرا به حاج مهدوی انداختم. اوهنوز هم با جوانها سرگرم بود.نمیتوانستم بدون خدا خداحافظی از او دل بکنم.با تردید به فاطمه گفتم:بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی کنم زشته؟! فاطمه به طرف اونها نگاه کرد و گفت:نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا اینهمه زحمت کشید برامون بیا با هم بریم. وبعد دستم رو گرفت و ساک به دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم. فاطمه برای متواری کردن جمعیت یه یاالله نسبتا بلند گفت و بعد ادامه داد: _حاج اقا با اجازه تون.. حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگی سر پایین انداخت و به فاطمه گفت:تشریف میبرید؟؟ خیلی زحمت کشیدید خانوم.ان شالله سفر کربلا ومکه.خسته نباشید واقعا فاطمه هم با حجب وحیای ذاتیش جواب داد: هرکاری کردیم وظیفه بود.ان شالله از هممون قبول باشه.خب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم. حاج مهدوی پرسید:وسیله دارید؟ خوش بحال فاطمه!! او حتی نگران وسیله ی او هم بود! فاطمه نگاهی به پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند. -بله حاج آقا پدرو مادرم زحمت کشیدند اومدند دنبالم.احتمالا با یکی از هم محله ای ها که وسیله دارند برگردیم . حاج مهدوی تا چشمش به پدرومادر فاطمه افتاد رنگ و روش تغییر کرد و گونه های سفیدش گل انداخت. انگار یک دستی محکم قلبم رو فشار میداد .هرچه بیشتر میگذشت بیشتر پی به رابطه ی عمیق این دو میبردم و بیشتر نا امید میشدم.پدرومادر فاطمه با سلام واحوالپرسی نزدیکمون شدند. من لرزش دستان حاج مهدوی رو دیدم. من شاهد تپق زدنش بودم..و میدونستم معنی این حرکات یعنی چی!! قلبم!!! بیشتر از این نمیتونستم اونجا بایستم. ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz