هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهاردهم 🍃 لباس ساده و م
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_پانزدهم 🍃
با صدای آرام صالح و نوازشش بیدار شدم. لحظه ای موقعیتم را فراموش کردم.
ــ سلاااام خانوم گل... صبحت بخیر
لبخندی زدم و کش و قوصی به بدنم دادم. هنوز از پدر صالح خجالت می کشیدم که راحت باشم. صالح روسری را از سرم برداشت و گفت:
ــ بابا ناراحت میشه. اون الان مثل پدر خودته پس راحت باش.
با هم بیرون رفتیم و با سلما سر سفره ی صبحانه نشستیم. صدای زنگ پیچید
حسی به من می گفت زهرا بانو پشت در منتظر است. حدسم درست بود با چادر رنگی و سینی بزرگ صبحانه وارد شد. گل از گلم شکفت و او را در آغوش گرفتم صالح هم خم شد و دستش را بوسید. کنار هم نشستیم. زهرابانو برایم لقمه می گرفت و حسابی نازم را می خرید. صالح گفت:
ــ مامان زهرا دارم نگران میشم. مگه خانومم چندسالشه؟
و با سلما ریسه رفتند. زهرا بانو بغض کرد و گفت:
ــ بخدا دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. خونه خیلی سوت و کور بود.
ــ ای بابا... دور که نیستیم. فکر نکنم هیچکی مثل مهدیه به خونه باباش نزدیک باشه. از در بندازینش بیرون از پنجره میاد. از رو دیوار خودشو پرت می کنه تو حیاط. تازه... پشت بوم رو یادم رفت.
و دوباره خندید. زهرا بانو هم خندید و گفت:
ــ هر وقت اومدین قدمتون رو تخم چشممون.
و رو به من گفت:
ــ دخترم ساک لباست رو آوردم. پشت در گذاشتمش. کی راه میفتین؟
ــ صالح گفته بعدازناهار.
صالح لقمه را فرو داد و گفت:
ــ آره مامان زهرا. الان خانومم یه ناهار خوشمزه درست می کنه شما و باباهم بیاین دور هم باشیم. بعدازناهار میریم ان شاء الله...
ــ نه دیگه مازحمت نمیدیم.
ــ چه زحمتی؟ تعارف نکنید خونه دخترتونه.
زهرابانو علاوه بر صبحانه یک مرغ درسته را سوخاری کرده بود و آورده بود. من هم کمی پلو درست کردم و باهم ناهار خوردیم. صالح می خندید و می گفت:
ــ احسنت... چه دستپخت خوشمزه ای
خودمونیم ها... مامان زهرا کارتو راحت کرد. به به... عجب پلویی
و همه به خنده افتادیم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_پانزدهم 🍃 با صدای آرام
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_شانزدهم 🍃
صالح خسته بود و خوابش می آمد. چشمانش را ماساژ می داد و سرش را می خاراند. می دانستم چشمش خواب آلود شده. من هم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم. به شهر بعدی که رسیدیم نگذاشتم ادامه دهد. به هتل رفتیم و خوابیدیم.
فردا سر حال به سفرمان ادامه دادیم. نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد شدیم. هوا تاریک روشن شده بود و گلدسته ها از دور معلوم بودند. بغض کردم و سلامی دادم. توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم. خیلی بی تاب بودم. حس خوبی داشتم و دلم سبک بود. شانه به شانه ی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم. دولاشدیم و دست به سینه سلام دادیم. فضای حرم و حیاط های تو در توی آن همیشه مرا سر ذوق می آورد. اذن دخول خواندیم و از رواق امام رد شدیم. از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم. چشمم که به ضریح افتاد گفتم:
ــ السلام علیک یا امام الرحمه
اشک از چشمم جاری شد و خودم را به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم. دستم که ضریح را لمس کرد خودم را به بیرون کشیدم و روبه روی ضریح ایستادم.
ــ یا امام رضا... الهی من به قربون این صفا و کرمت برم. آقا دخیل... زندگیمو با خودم آوردم و می خوام هستیمو گره بزنم به ضریحت. خودت مواظب زندگیم باش. شوهرم... هم نفسم مدافع عمه ی ساداته... خودت حفظش کن. اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرمو از گزند حوادث سوریه و ماموریتاش حفظ کنه. تو را به مادرت زهرا قسم...
بغضم فرو کش نمی کرد و مدام اشک می ریختم. بیرون رفتم و صالح را دیدم. با هم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه را گرفتیم و باهم خواندیم. صدای صالح بر زمزمه ی من غلبه کرد و اشکم را درآورد. اصلا تحمل دوری و تنهایی را نداشتم. "خدایا خودت کمکم کن"
ــ گریه نکن مهدیه جان... دلمو می لرزونی.
لبخندی زدم و اشکم را پاک کردم. دستش را گرفتم و به گنبد خیره شدم. راضی بودم از داشتنش. خدایا شکرت...
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
فضیلت و ثواب نیت کردن برای خواندن نمازشب، حتی اگر خواب بمانیم
🦋چنین خدای مهربانی داریم...🦋
🥺🍂حیفه واقعا سحر ها بلند نباشیم و به نمازشب و قرآن مشغول نشیم...🍂
🤲🍃خداااا میدوووونه که اگر کسی با نیت و اعمال صحیح، سحرها در خونه خدا بره چه چیزی هایی گیرش میاد، ماورای این دنیا...🥺😊 یه چیزایی نصیبش میشه که تا نرفت و نچشید اصلا نمیشه بیان کرد، فقط شرطش اینه که اعمال و نیت مون صحیح باشه...
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• #نظرپرسے_تبیینے 🧐 •]
.
.
❓( #نظرپرسے | شماره 4 ):
▫️بهنظر شما، پس از انتخابات میاندورهای،
کدام یک از تغییرات زیر در سیاست خارجی
آمریکا محتملتر است!؟
🌐 EitaaBot.ir/poll/j2lt9?eitaafly
👥 مشارکت کنید و نظر دهید(لینک فوق☝️)
♻️ بازنشر حداکثری سفیران رصدنما
.
.
📱 #نظرپرسے_آنلاین
📆 #نظرسنجے_هفتگے
📝 #جهاد_تبیین
✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے
مطالبه به روش پرسشگری😉👇
•🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
☘
وَذَكَرَ اللَّهَ كَثِيرًا
منو زیاد یاد ڪن...
سورہ احزاب | آیہ ۲۱
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
°•| #سر_به_مهر 💚|°• مسأله جزا و پاداش در روز محشر، بسان آنچه در نظارت هاے قضايے بشرے مے گذر
°•| #سر_به_مهر 💚|°•
در آخرت، عملڪرد انسان 👤
بازتاب هاے تڪوينے خود را نشان مے دهدو تمامى اعمال با تأثيرات فوق العاده خودرخ مى نمايند و اثر خود را همچنان ڪه مے بايد به جاى مى گذارند. 👣
لذا بازتاب ڪفر غير از نفاق
و عڪس العمل ظلم غير از فسق مى باشد.در قرآن كريم آياتے ڪه حڪايت از اين بازتاب هاو ڪيفرها مى كنند بسيار است،👌
همانند آيه ڪريمه 👇
✨لها ماكسبت و عليها ما اڪتسبت، فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره، انما تجزون ماكنتم تعملون.
و لذا فرمود: و لا تظلمون فتيلا.✨
#دعاےاول
.
.
ڪلامے از مولا☺️
💚•°|Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⊱•| #طبیب🍏 |•⊰
سلام عزیزان من(:😌
ظهر بارونیتون بخیر! (سمت ما بارونه خب!😬)
میگماااا میدونستین تو پاییز چے خوبه بخوریم؟🤔
مویز!
بله مویز تعجب نڪن🤭
پیامبر اڪرم فرمودند ڪه در پاییز مویز بخورید
ڪه خلط هاے درون بدن رو از غلیان مے اندازد
حالا چراااا؟
چون طبع مویز گرم و تره
باعث رفع خلط هاے بد معده میشه
باعث تقویت اعصاب میشه
سبب رفع ناراحتے و آرامش بخش روح میشه
باعث تقویت حافظه ست و مقوے معده!
این همه خاصیت تو یه چیز!
بخور نوش جون😇
.
#با_طبیب_سالم_باش😌
یڪ قدم تا سلامتے😉👇
🍏⊱••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷| #نگار_نما / #قطب_نما |🇮🇷
نماهنگ تولیدی کانال رصد نما✌️
🎞میکس قطعه #برای_آرتین
🎥با تصاویر ارزشی کاری از
بچه های رسانه کانال رصد نما
🎙خوانندهدهههشتادی:ایلیامشرفی
دیدنش خالی از لطف نیست🙋🏻♂
برای دیده شدن کار بچه های رسانه
و دوباره شنیدنِ غیرت و خروش ایلیا👌
📡 Eitaa.Com/Rasad_Nama
هیئت مجازی 🚩
🇮🇷| #نگار_نما / #قطب_نما |🇮🇷 نماهنگ تولیدی کانال رصد نما✌️ 🎞میکس قطعه #برای_آرتین 🎥با تصاویر ارزشی
.
رفیقرفقاهاے هیئت مجازی
با غیرت، نشرش بدین😍✌️
|• #خانواده_درمانے🍃 •|
وقتے رابطه به سردے میرسه راهش خروج از اون رابطه و ورود به یک رابطهۍ جدید نیست.❌
🔸توۍ هر رابطهای سردے در یکسرے مقاطع از رابطه وجود داره.
بزرگترین اشتباهِ ما این هست ڪه فڪر ڪنیم باید توۍ رابطه، همهچیز ایدهآل باشه.😔
این رو باید بپذیریم ڪه همهۍ افراد حتّے خودمـون، نقاط ضعفی دارند اما در برابرش نقاط قوتے هم دارند همونطور ڪه ماهم داریم.😬
اینطورے خیلی راحتتر میتونیم بـےقید و شرط آدمها رو بپذیریم و روابط بهترے رو با اونها داشته باشیم.😍😇
#همسرانه
#خانواده_خوشبخت
.
.
.
در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️
🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
.
.
#شهیدنویدصفری:
ھࢪڪسچھلروززیارتعاشوراࢪا📜بخواندوثوابآنࢪاهدیہبفرستد،
حتماتلاشخودࢪابہاذنخداخواهمڪࢪد
تاحاجتاوࢪابگیࢪم🍃
واگرنہ،دࢪآخرتبرا؎اوجبࢪانڪنم
#شهیدانھ
.
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_شانزدهم 🍃 صالح خسته بو
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_هفدهم 🍃
دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم. صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به شمال برویم و حسابی تفریح کنیم. هنوز در مسیر استان گلستان بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد. ناراحت بودم اما... بیشتر از کلافگی صالح پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.
ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...
ــ این حرفو نزن. من شرایط کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.
چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم.
ــ مهدیه جان...
ــ جان دلم؟
ــ فردا ظهر اعزامم...
برگشتم و با تعجب گفتم:
ــ کجا؟!
چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت. انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!
"مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید پشتیبان شوهرت باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش مراقبت کنه. همش باید نگران تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم آقا... پس نگران نباش و توکل کن به خدا..."
ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟
خندیدم و گفتم:
ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه.
بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم.
دلم را به دریا زدم و گفتم:
ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟
سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_هفدهم 🍃 دو روز مشهد بود
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_هجدهم 🍃
بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم. اشک دیدم را تار کرده بود. هر از گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون. شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین را متوقف کردم و صالح را بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم.
ــ چشمات چرا قرمزه خانوم گلم؟
ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.
ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟
سکوت کردم و روبه جاده سرم را چرخاندم. شام خوردیم و نماز خواندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم. به روزهای تنهایی ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد. حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم.
اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم. سلما که آمد با تعجب گفت:
ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!
بغضم شکست و خودم را به آغوشش انداختم.
ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم.
میان هق هقم گفتم:
ــ ظهر اعزام میشه خفه شدم بسکه خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.
ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آماده ت کنه و بهت بگه که میره.
صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم:
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت.
سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم.
"لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه"
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
' ⃟'🏴؛ #الفبایجنون
آه ای دل آروم بگیر؛
تو حسین داری . .
#سلامبرسیّدالشهدا
#شب_جمعه
'•♢Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
✅ صوت به یادگار مانده
از عارف بالله آیت الله
حق شناس رضوان الله علیه
✍️🏻 درباره اهمیت و برکات
شب زنده داری و نماز شب
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
≼• #مکتب_سلیمانے🌷 •≽
انگشتࢪت هنوزدࢪدستتبود . .
زمانےکهدشمنتوࢪابهشهادتࢪساند !
اینانگشتࢪیادبوديازتوخواهدبود . .
ازدلیࢪیهایت،ازشجاعتهایت . .
ازتࢪسهایےکهدࢪدلدشمننهادي :)
.
#0120
چَشمـِ تو بـود
ڪه پرِ پـروازِ ما شـد🕊 ..
≼•🌷.• Eitaa.com/Rasad_Nama
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
أَلَّا تَتَّخِذُوا
مِنْ دُونِي وَكِيلًا
بہ غیر من
ڪسے ڪارتو راہ نمے ندازہ😌
سورہ اسراء، آیہ ۲
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•[ #کلید_اسرار 🔑 ]•🍃
😭.........وایییی😭
😠چیه؟؟ چیشده؟؟؟
😭 اون مُردههه.
😠 کی؟ کِی؟؟
😭 اون همین الان مُرده.
😠 منظورت چیه؟؟
😭 بابااا نشنیدی میگن کسی که #امر_به_معروف نکنه و #نهی_از_منکر
رو رها کنه مُرده به حساب میاد؟؟
.
اسرار نهفته را دریاب😉
🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
➺•🍃🌼
.• #مهدیار •.
🥀~°• و مـا نفهمیدیم ڪه او
در بین ماسـت
رخ در ُرخـش گناه ڪردیم
و واے از قـلـب او...💔
#امام_زمان
#استغفراللهربیواتوبالیه
#اللهمعجلالولیڪالفرج 💚
.
.
.
به امیدے ڪه ببینم رخ زیباے تو را😍
.•🍃🌼•. Eitaa.com/Heiyat_Majazi
#خادمانه✍
بهتوڪلناماعظمت
بسماللهالرحمنالرحیم
سلام علیڪم خدمت مردم انقلابے😍✋
باتوجه به اتفاقات اخیر و سخنان همسر شهیدامنیتسلمان امیراحمدے ، درنظر
داریم طے یڪ حرڪت همگانے و انقلابے
🕕 راس ساعت ۱۸
✅ نماز استغاثه به حضرتزهرا(س)
✅ دعاے سمات
بخوانیم براے بازگشت امنیت و آرامش و
حفظ جانِ حافظان امنیت...🙂😔✋
🆔 @asheghaneh_halal
🆔 @heiyat_majazi
🆔 @rasad_nama
°• | #روایت 🎷🥁 |°•
چرا از همه چیزایے که مےدونے درسته
دفاع نمےکنی؟
چرا هرجا مےبینے نادرسته،
حمله نمےکنی؟
.
.
.
راوے جبههٔ حـق باش🧐💪
🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
◇ #فتوا_جاتے ⁉️ ◇
تا به حال براتون این سوال پیش اومده ڪسی ڪه وظیفه اش تیمم بدل از غسل هست و تا مدتی آب برای او ضرر داره، آیا برای هر نماز واجب باید تیمم ڪنه یا یڪ مرتبه تیمم برای اون مدت، ڪافیه؟
ببینیم جواب این سوال چیه🧐 ڪسی ڪه وظیفه اش تیمم است، تا زمانی ڪه عذرِ مجوزِ تیمم (در فرض سؤال: ضرر) برطرف نشده است و حدثی مانند بول، خواب و... از او سر نزده است، همان تیمم، ڪافی است؛ ولی اگر حدث اصغر از او سر زد، بنابر احتیاط واجب (برای اعمال مشروط به طهارت) باید مجددا بدل از غسل، تیمّم ڪند و وضو هم بگیرد و اگر از گرفتن وضو هم معذور باشد، تیمّم دیگری نیز بدل از وضو انجام دهد.
جرعهاے از فنجانِ ایمانشناسے😋☕️
📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فتنه.wav
435.7K
📱🍃
•[ #ڪد_عاشقـے☎️ ]•
فتـــــنھ یعنے....
📳🎧 #امام_خامنه_اے
🌱همــراه اول ⬅️
ارسال ڪد 31668 به شماره 8989
🌱ایراݩــسل⬅️
ارسال ڪد 4412422 بہ شماره7575
🌱رایتــل⬅️
ارسال کد on4009031 بہ شماره 2030
#لبیک_یا_خامنه_ای
📱🍃 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_هجدهم 🍃 بعد از کمی سکوت
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_نوزدهم 🍃
ساکش آماده بود. انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجان درست کردم. خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند. توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم.
ــ صالح جان... این تسبیح رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش.
دستم را بوسید و گفت:
ــ ای شیطون از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!! می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی.
تسبیح را به تخت آویزان کردم. بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید. دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت:
ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.
بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم.
ــ تو فقط برگرد. سالم و سلامت بیا پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم...
نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم. همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند. غذا خورده شد، چه خوردنی. فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم. حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست.
هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم. قرآن و کاسه ی آب آماده بود. رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت:
ــ سنگینه خوشگلم. خودم بر می دارم.
به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد. هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم.
ــ مهدیه تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم.
سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم.
ــ قولت که یادت نرفته؟
برایم احترام نظامی گذاشت و گفت:
ــ امر امر شماست قربان...
گونه اش را بوسیدم و گفتم:
ــ آزاد...
و هر دو خندیدیم. میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم. این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتوموبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند. دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم. زجه زدم و های های گریه کردم. انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد. روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح.
اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_نوزدهم 🍃 ساکش آماده بو
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_بیستم 🍃
یک هفته از تنهایی ام می گذشت. یک هفته اشک... یک هفته زجه... یک هفته انتظار و دق مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به تلفن... نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)، هیچکدامشان نمی توانستند آرامم کنند. اواسط هفته بود و دلتنگی ام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم. حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد. لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم. چند وقتی بود که امامزاده نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم. چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییز روی برگ درختان نشسته بود. نوای دعا و روضه توی صحن امامزاده پیچیده بود. خلوت بود. گوشه ی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمی دانستم از خدا چه می خواستم؟! گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم، چشمم را بستم و شروع کردم. نمی دانم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگی ام خفه کننده نبود. چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود. نمازم را خواندم و راهی منزل شدم. " الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده. "
زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد
ــ من به درک... حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه.
بی توجه به عصبانیت اش گفتم:
ــ صالح زنگ نزده؟
ــ خیلی خری دختر...
قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم.
ــ الو صالح جان...
ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!!
پدر صالح بود. با خجالت گفتم:
ــ سلام پدر جون. شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم.
گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد.
خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم:
ــ بله؟؟!!
ــ سلام خانوم خوشگلم...
ــ صالح...
ــ جان دلم خانوم گل... خوبی؟
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》 ✅ صوت به یادگار مانده از عارف بالله آیت الله حق شناس رضوان الله علیه ✍️🏻 درب
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
✅ سه روایت درباره نمازشب
🌹خوش بویی
امام صادق علیه السلام: نمازشب ، آدمی را خوش بو می سازد.
📚منبع همان
🌹 روسفیدی
امام صادق علیه السلام: نمازشب ، صورت را سفید و نورانی می کند، آثار ایمان در آن نمایان می شود یا در قیامت در زمره رو سفیدان است. 📚علل، ص۳۶۳
🌹درمان درد ها
امام صادق علیه السلام: بر شما باد به نمازشب ، زیرا دور کننده بیماری از بدن های شما است.
📚همان
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi