هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_شصت_و_دوم شب عرفه بود. سه شنبه شب. مصطفی ترتیبی داد تا ما
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_شصت_و_سوم
کاروان قرآنی ایران، هجده نفر بودند. از عرفات به سمت مشعر حرکت کردند. ساعت 9 شب بود که رسیدند.
شب را آنجا ماندند و صبح به سمت منا راه افتادند.
هیچ کدام نمی دانستند انتهای راهی که می روند بسته است.
سرباز های سعودی، همان حوالی نگهبانی می دادند.
کاری به کار حاجی ها نداشتند.
کم کم خیابان شلوغ شد.
بیست دقیقه که گذشت، دیگر کسی نمی توانست در آن خیابان عریض دست هایش را از فشار خلاص کند و بالا ببرد.
پیرمرد ـ پیرزن ها از فشار پشت سری ها به زمین می خوردند و بعد، چندین نفر به روی شان می افتادند.
اطراف خیابان چادرهای بعثه کشورهای مختلف قرار داشت.
نرده هایی بین خیابان و چادرها کشیده شده بود.
عده ای از این نرده ها بالا رفته تا جان خودشان را نجات دهند.
هلی کوپتر های سعودی بالای سر زائران می چرخیدند و کاری نمی کردند.
محسن و استاد سیاح گرجی و شاکر نژاد کنار هم بودند.
پیرزنی را دیدند که زمین خورده. حمید گفت :
الان زیر دست و پا له می شه! بلندش کنیم.
محسن و سیاح راه را باز کردند و حمید، پیرزن را بلند کرد و به گوشه ای کشید.
✍🏻 ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_شصت_و_سوم کاروان قرآنی ایران، هجده نفر بودند. از عرفات ب
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_شصت_و_چهارم
همه منتظر بودند تا مأموران سعودی انتهای خیابان را باز کنند.
اما خبری نبود.
محسن، مبهوت شده بود. کم کم جمعیت او را از حمید و مسعود جدا کرد.
مسعود دستش را دراز کرد سمتش و گفت :
بیا محسن!
اما جمعیت محسن را با خودش برد.
دو دقیقه نگذشته بود که بین حمید و مسعود هم فاصله افتاد.
حمید سعی کرد صدایش را به مسعود برساند :
فکر نمی کنم از این مهلکه جان سالم به در ببریم!
و از هم دور و دورتر شدند.
از هرطرف بوی مرگ می آمد.
هرکس با زبان خودش از خدا کمک می خواست.
مأموران سعودی فاجعه را می دیدند و فقط با بلندگوهایشان می گفتند :
_ برگردید!
اما به کجا؟!
یکی می گفت که راه برگشت هم به خاطر عبور یکی از مقامات سعودی بسته شده.
ساعت ها همین طور گذشت.
یکدفعه ندایی بین جمعیت پیچید.
همگی از هم خواستند که بنشینند. سخت بود. اما همه سعی کردند به این توصیه عمل کنند.
همین باعث شد که از فشارها کم شود.
اما فشار بخشی از مشکل بود.
فاجعه اصلی تشنگی بود.
بدن های حاجیان زیر آفتاب ظهر عربستان داشت می سوخت.
طول جمعیتی که گرفتار شده بودند به صدها متر می رسید.
بالاخره مأموران سعودی دست به کار شدند.
از ابتدای مسیر شروع کردند به جمع آوری اجساد ...
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_شصت_و_چهارم همه منتظر بودند تا مأموران سعودی انتهای خیاب
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_شصت_و_پنجم
پنجشنبه روز عید قربان، مامان حالش بدتر از دیروز شده بود.
ساعت ده صبح، دیگر طاقتش طاق شد.
شماره مصطفی را گرفت.
پرسید :
چه خبر از محسن؟! از دیروز حالم خیلی بده!
مصطفی از پیامکی گفت که تازه به دستش رسیده.
خبر داده بودند در منا حادثه سنگینی اتفاق افتاده.
یکی انگار قلب مامان را پاره کرد.
حس کرد قلبش در قفسه سینه رها شده :
وای خدا! چی شده؟ یا امام زمان!
مصطفی پشیمان شد از حرفش.
مامان را دلداری داد.
گفت به محسن می سپارد رنگ بزند خانه.
ساعت دوی بعد ازظهر شده بود و هنوز از محسن خبری نبود.
مامان تلویزیون را روشن کرد.
مجری اخبار ساعت 14 داشت می گفت :
در منا تعداد زیادی از حاجیان به خاطر ازدحام زیاد و گرمای هوا جان خود را از دست دادند .... .
مامان به مردم سپید پوشی که روی هم تلنبار شده بودند خیره ماند.
با خودش گفت :
اگر محسن حالش خوب بود به من خبر می داد!
حتما بلایی سر بچه ام اومده!
جمعه خبر آمد که محسن مفقود شده.
به تمام بیمارستان های مکه زنگ زدند.
خبری نبود ...
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_شصت_و_پنجم پنجشنبه روز عید قربان، مامان حالش بدتر از دیر
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_شصت_و_ششم
ساعت پنجِ صبح روز شنبه تلفن مصطفی زنگ خورد.
مکه بود. مرد پشت تلفن حاشیه می رفت.
مصطفی گوشی به دست داخل اتاق قدم می زد.
داشت حوصله اش سر می رفت. می خواست بگوید :
فقط یک کلام بگو محسن کجاست؟!
آخرش خبر شهادت محسن را داد.
زمین انگار از زیر پای مصطفی کنار رفت.
نفهمید خودش کجا و گوشی اش کجا افتاد.
دستی همه چراغ ها را خاموش کرد.
به هوش که آمد تمام تنش تیر می کشید.
انگار داشت قالب تهی می کرد.
خانمش، آقای همسایه طبقه بالا را خبر کرده بود.
یکهو غصه بزرگی دیگری روی دلش نشست :
_ چطور این خبر را به بابا و مامان بگوید؟
نمی توانست رانندگی کند.
همراه همسایه و خانمش راه افتادند سمت کوچه جوادیه.
هوا تازه داشت روشن می شد. زنگ خانه را زدند.
بابا گوشی را برداشت.
بابا یه لحظه بیاین بیرون.
بابا که از حضور مصطفی آن وقت صبح جا خورده بود، با دیدن پیراهن مشکی اش بیشتر تعجب کرد.
چرا مشکی پوشیدی؟!
مصطفی زد زیر گریه.
بابا را بغل کرد :
_ خوش به حالتون که همچین بچه ای تربیت کردین!
خانمش هم به هق هق افتاد.
بابا پرسید :
یعنی چی مصطفی؟!
شانه های لاغر بابا را بیشتر فشرد :
یعنی اینکه پسرتون یک عمر سر سفره قرآن و اهل بیت علیهم السلام بزرگ شد و آخرش به پاداشش رسید! شهید شد بابا ...
بابا یکدفعه تو آغوش مصطفی از حال رفت .
کمر مصطفی داشت می شکست.
با کمک همسایه بابا را برد داخل ماشین ...
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_شصت_و_ششم ساعت پنجِ صبح روز شنبه تلفن مصطفی زنگ خورد. م
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_شصت_و_هفتم
مصطفی آهسته وارد اتاق شد.
سلام کرد.
مامان با چادر سفید سرجانماز نشسته بود وتسبیح می گرداند.
پرسید :
چرا مشکی پوشیدی مصطفی؟! شهادت کدوم امامه؟!
مصطفی چهار زانو روبه رویش نسشت :
مامان شیرت خیلی پاک بود!
چی می گی مصطفی؟!
سرش را انداخت پایین :
تربیتت خیلی خاص بوده که همچین بچه ای توی دامنت بزرگ شده!
مامان دست هایش را گذاشت روی جانماز و
به طرف مصطفی خم شد.
دوباره پرسید :
نمی فهمم! چی می گی مصطفی؟!
بغضش ترکید . گفت :
خوش به حالت مامان!
خدا قربانیت رو قبول کرد! روز عید قربان پسرت شهید شد!
مامان کمی به چشم های گریان مصطفی خیره شد.
بعد انگار نخواست هیچ چیز این دنیا را ببیند. آهسته چشم هایش را بست و بی هوش روی جانماز افتاد.
مصطفی خواست شانه هایش را بگیرد اما نتوانست. اتاق دور سرش چرخید و افتاد کنار مامان.
مامان تازه بنرهای تبریک موفقیتش در مالزی را جمع کرده بود و حالا آمده بودند بنرهای تسلیت شهادتش را نصب کنند.
محسن دلش را از دنیا کنده بود.
خیلی جاها می رفت و می آمد اما به مامان می گفت :
لذتی نداشت. دنیای خوبی نیست مامان!
و مامان یقین داشت که محسن در همین بیست روزی که در مکه بود، شهادت خودش را خدا گرفته بود .
مگر این همان دعای چندین و چند ساله محسن نبود؟!
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_شصت_و_هفتم مصطفی آهسته وارد اتاق شد. سلام کرد. مامان با چ
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_آخر
خبر، تلخ بود.
رهبر بعد از شنیدن جزئیات فاجعه، پیامی برای مردم صادر کرد.
به مصیبت دیدگان تسلیت گفت.
به مسئولان دستور داد به شناسایی جان باختگان و معالجه مجروحان و خبر رسانی سریع ادامه بدهند.
آقا ، دولت سعودی را موظف دانست که مسئولیت خودش را در این حادثه بپذیرد.
در کشور سه روز عزای عمومی اعلام شد.
وقتی طلبه ها بعد از سه روز تعطیلی آمدند تا آقا درس خارج را شروع کند، هنوز سنگینی غم در چهره استاد پیدا بود.
بسم الله که گفت، حرف هایش رفت همان سمت که دلش مشغول بود :
هرسال در موسم حج، مثل این روز هایی که اعمال و مناسک حج تموم شده، کشور در یک شادی عمومی قرار داره. حاجی ها بر می گردند. خانواده ها خوشحالند ...
امسال این اوقات شادی، تبدیل شده به اوقات غم ...
⇜ انسان نمی تونه خودش رو لحظه ای از این غم فارغ بدونه ...
هزار کشته از کشور های مختلف اسلامی! شوخیه؟!
از کشور ماهم خدا می دونه چند صد کشته!
حالا مفقودین معلوم نیست کجا هستند ...
سعودی ها باید بپذیرند مسئولیتشون رو ...
این قضیه فراموش نخواهد شد ...
#پایان
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
【• #قصه_دلبرے📚 •】
🍃🍃🍃
🍃
🍃
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_اول
اوایل کار بود به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهید هادی بودیم . شنیدم که قبل از ما چند نفر دیگر از جمله دونفر از بچهای مسجد موسی ابن جعفر (ع) چند مصاحبه با دوستان شهید گرفته اند.
سراغ آنهارا گرفتم بعداز تماس تلفنی قرار ملاقات گذاشتیم . سید علی مصطفوی و دوست صمیمی او هادی ذوالفقاری با یک کیف پر از کاغذ آمدند . سید را ازقبل میشناختم . مسئول فرهنگی مسجدبود و بسیار دلسوزانه فعالیت میکرد اما هادی را برای اولین بار می دیدم.
آنهاچهارمصاحبه انجام داده بودند که متن آنرا به من تحویل دادند بعد درباره ی شخصیت شهید ابراهیم هادی صحبت کردیم . دراین مدت هادی ذوالفقاری ساکت بود بعد روکرد به من و گفت : شرمنده ! ببخشید میتونم مطلبی رو بگم ؟ گفتم بفرمایید.
هادی باهمان چهره ی باحیا و دوست داشتنی گفت : قبل ازما و شما چند نفر دیگر به دنبال خاطرات شهید ابراهیم هادی رفتند اما ، هیچ کدام به چاپ کتاب نرسید ! شاید دلیلش این بوده که میخواستندخودشان را درکنار شهید مطرح کنند .
بعد سکوت کرد. همین طورکه با تعجب نگاهش میکردم .
ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 🍃🍃🍃 🍃 🍃 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_اول اوایل کار بود به سختی مشغول جمع آوری خاطرات ش
【• #قصه_دلبرے📚 •】
🍃🍃🍃
🍃
🍃
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_دوم
همین طور که با تعجب نگاهش میکردم ادامه داد...
خواستم بگویم همینطور که این شهید عاشق گمنامی بوده شماهم سعی کنید که....
حرفش را تا اخر خواندم از این دقت نظراوخیلی خوشم آمد.
این برخورد اول سرآغاز اشنایی من و هادی ذوالفقاری شد . بعد از آن بارها از او برای برگزاری یادواره شهدا خصوصا شهید ابراهیم هادی کمک گرفتیم.
اوجوانی فعال ، کاری ، پرتلاش اما بدون ادعا بود. هادی بسیار شوخ طبع و خنده رو و در عین حال زرنگ و قوی بود.
ایده های خوبی در کارفرهنگی داشت اما دوست داشت گمنام باشد دلش نمیخواست مطرح شود.
مدتی با چاپخانه های اطراف میدان بهارستان همکاری میکرد . پوسترها و برچسب های شهدارا چاپ میکردزیر بیشتر این پوسترها به توصیه ی او نوشته بودند :
جبهه ی فرهنگی علیه تهاجم فرهنگی-گمنام
ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 🍃🍃🍃 🍃 🍃 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_دوم همین طور که با تعجب نگاهش میکردم ادامه داد...
【• #قصه_دلبرے📚 •】
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_سوم
در روستای اطراف قوچان به دنیا آمدم
روزگارخانواده ما به سختی میگذشت.
درچهارسالگی پدرم را از دست دادم
وهمراه یکی از بستگان راهی تهران شدم.
یک بچه یتیم بودم چه شبها
که نه غذایی برای خوردن داشتم
ونه جایی برای استراحت.
با پیروزی انقلاب به روستا بازگشتم
و بایکی از دختران خوبی که خانواده معرفی کردند ازدواج کردم.
ده سال در مسجد فاطمیه دولاب تهران
به عنوان خادم مشغول فعالیت شدم.
اواخر سال 1367 بودکه محمدهادی
به دنیا آمددبستان در مدرسه
شهید سعیدی درمیدان ایت الله سعیدی رفت.
هادی ازهمان ایام با هیئت حاج حسین
سازورکه در دهه ی محرم درمحله ی
ما برگزار میشد اشنا گردید.
من هم با پسرم در برنامه ها شرکت میکردم.
پسرم با اینکه سن و سالی نداشت
اما در تدارکات هیئت بسیار زحمت میکشید.
بدون ادعا وبدون سر وصدا برای بچهای هیئت وقت میگذاشت.
یادم هست که محمد هادی ازهمان دوران نوجوانی
به ورزش علاقه مند بود،
چند وسیله ی ورزشی تهیه کرده بود و
صبحها مشغول میشد.
با میله ای که برای پرده به کنار درب حیاط نصب شده
بودبارفیکس میزد.
بااینکه لاغر بوداما بدنش حسابی ورزیده شد.
راوی پدر شهید محمد هادی ذوالفقاری
ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذولفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_سوم در روستای اطراف قوچان به دنیا آمد
【• #قصه_دلبرے📚 •】
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
🍃
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_چهارم
درخانواده ای بزرگ شدم که باما یاد دادند
نباید گردگناه بچرخیم.
زمانی هم که باردار میشدم
این مراقبت من بیشترمیشد.
سال 1367 بودکه محمدهادی
به دنیا آمداو درشب جمعه وچندروز بعد از ایام فاطمیه
به دنیا آمد
یادم هست که دهه ی فجر بود روز13 بهمن.
وقتی میخواستیم از بیمارستان مرخص شویم
تقویم را دیدم که نوشته بود شهادت امام محمدهادی(ع).
برای همین نام اورا محمد هادی گذاشتیم.
اوعاشق و دلداده ی امام هادی شد
ودراین راه و در شهر امام هادی همان سامرا به شهادت رسید.
ازهمان کودکی روی پای خودش بود
و مستقل بار امد.
زمینه ی مذهبی خانواده بسیاردراوتاثیرگذار بود
البته من درزمان بارداری بسیارمراقب بودم
و به حلال و حرام بسیار دقت میکردم.
آن زمان ما در مسجد فاطمیه بودیم
و به نوعی مهمان حضرت زهرا(س).
این مسائل بسیار دراو تاثیرگذار بود.
وضعیت مالی خانواده ما متوسط بود
و هادی آنرا درک میکرد.ازهمان کودکی کم توقع بود.
دوران راهنمایی را در مدرسه ی شهید توپچی درس میخواند.
درسش بدنبوداماکمی بازیگوش شده بود.
کلاسهای ورزشهای رزمی میرفت وبه فوتبال علاقه داشت.
سیکلش را گرفت و برای ادامه ی تحصیل
وارد دبیرستان شهدا گردیداما ازهمان سالهای
اولیه ی زمزمه ی ترک تحصیل را کوک کرد.
میگفت میخواهم بروم سرکار من توان درس خواندن ندارم.....
البته اینها همه بهانه های دوران جوانی بود
وبالاخره ترک تحصیل کرد.
مدتی بیکار و دنبال بازی و..... و بعد هم سرکار رفت.
ماکه خبرنداشتیم اماخودش رفته بود دنبال کار.
مدتی دریک تولیدی
وبعد مغازه ی یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد.
راوی مادر شهید محمد هادی ذوالفقاری
ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذولفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهارم درخانواده ای بزرگ شدم که باما ی
【• #قصه_دلبرے📚 •】
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
🍃
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_پنجم
کارفرهنگی در مسجد موسی ابن جعفر گسترده شده بودسید علی مصطفوی برنامه های اردویی زیادی ترتیب میدادو همیشه برای این جلسات واردوها فلافل میخرید.میگفت هم سالم است هم ارزان.یک فلافل فروشی به نام جوادین درپشت مسجدبودکه ازانجا خرید میکرد.
شاگرد فلافل فروشی یک پسر باادب بود که معلوم بود زمینه ی معنوی خوبی داردبارها که به فلافل فروشی میرفتیم سید میگفت این پسر باطن پاکی داردباید اورا جذب مسجد کنیم.
رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بودتا اینکه برای اولین بار یادواره شهدا برگزار شد.
در پایان مراسم دیدم ان پسرک فلافل فروش اخر مجلس نشسته است به سید گفتم رفیقت آمده❗
سید به گرمی ازاو استقبال کرد وبعد اورا به جمع بچها وارد کرد و گفت:ایشان دوست صمیمی بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده اید.
خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم.
سید ازاو پرسید:چی شد این طرفا اومدی❓اوهم به صداقتی که داشت گفت داشتم رد میشدم دیدم مراسمه گفتم ببینم چه خبره که شما رو دیدم.
سید خندید و گفت:پس شهدا تورو دعوت کردن.
بعدهم شروع کردیم به جمع آوری وسایل مراسم.
یک کلاه اهنی مربوط به دوران جنگ انجابود که دوست مابه تعجب❗به آن نگاه میکردسید گفت:اگه دوست داری بزار روسرت.
اوهم کلاه را روی سرش گذاشت وگفت به من میاد❓سید به شوخی گفت دیگه تموم شد شهدا برای همیشه کلاه سرت گذاشتن.
همه خندیدیم اماواقعیت همانی بود که سیدگفت.
این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند .پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بودکه سید علی مصطفوی اورا جذب مسجد کردوبعدها اسوه و الگوی بچهای مسجدی شد.
🗣راوی یکی از جوانان مسجد
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_پنجم کارفرهنگی در مسجد موسی ابن جعف
【• #قصه_دلبرے📚 •】
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_ششم
توی خیابان شهیدعجب گل پشت مسجدمغازه ی فلافل فروشی داشتم.اصالتا ایرانی هستم اما متولدشهر کاظمینم.اسم مغازه رابراین اساس جوادین گذاشتم.
سال1383 بود یک پسربچه خنده رو وشاد و پرانرژی به مغازه امد و شاگرد مغازه شد.
چندبارامتحانش کردم دست ودلش خیلی پاک بود.
انسان کاری،با ادب،خوش برخورد و ازطرفی خیلی شادو خنده روبود. انسان از همنشینی بااو خسته نمیشد.
بااینکه در سنین بلوغ بوداما ندیدم به دختر وناموس مردم نگاه کند.
باطن پاک او برای همه نمایان بود.
درمواقع بیکاری از نهج البلاغه و علما حرف میزدیم.
اوزمینه ی معنوی خوبی داشت.
ترک تحصیل کرده بود و من اصرار داشتم درسش را ادامه دهدحرف گوش نمیکردتصمیم خود را گرفته بود اما مدتی بعدحرفهای من کارساز شد و در مدرسه ی دکتر حسابی غیر حضوری درس میخواند.
هربار که پیش من می امد متوجه تغییرات روحی و درونی او میشدم.
تا اینکه یک روز امد و گفت وارد حوزه ی علمیه شده ام بعد هم به نجف رفت.
آخرین بار هم ازمن حلالیت طلبیدبااینکه همیشه خداحافظی میکرد اما آن روزطور دیگری خداحافظی کرد و رفت.....
🗣راوی:آقا پیمان صاحب فلافل فروشی
ادامه دارد ..
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼