eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘️ ⟯ شهـید نورالله اخـتری گفتم: ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟😃 کمی فکر کرد و گفت: هیچی🙂 گفتم: یعنی چی؟😳 مثلاً دلت نمی‌خواد یک کاره‌ای بشی، ادامه تحصیل بدی یا از این حرف‌ها دیگه.. گفت: یه آرزو دارم. از خدا خواستم تا سنم کمه و گناهم از این بیشتر نشده، شهید بشم:))) ++شهـادت سـنـگ را بوسـیدنی کـرد🌿 . . ـــ ـ🪽شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد ــ ➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
☺️✌️➻ ◽️رمان به‌قلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت سوم! › ــــ مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم...خوب و بد می کردم...و با اون عقل 9 ساله...سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم...اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم...که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها...شدم آقا مهران...این تحسین برام واقعا ارزشمند بود...اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد...از مهمونی برمی گشتیم... مهمونی مردونه...چهره پدرم به شدت گرفته بود...به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم... خیلی عصبانی بود...تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که... - چی شده؟...یعنی من کار اشتباهی کردم؟...مهمونی که خوب بود... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود... از در که رفتیم تو...مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون...اما با دیدن چهره پدرم...خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد... - سلام...اتفاقی افتاده؟ پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من... - مهران...برو توی اتاقت... نفهمیدم چطوری...با عجله دویدم توی اتاق...قلبم تند تند می زد...هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد...چرا؟ نمی دونم... لای در رو باز کردم...آروم و چهار دست و پا...اومدم سمت هال... - مرتیکه عوضی...دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که...من رو با این سن و هیکل...به خاطر یه الف بچه دعوت کردن...قدش تازه به کمر من رسیده...اون وقت به خاطر آقا...باباش رو دعوت می کنن... وسط حرف ها...یهو چشمش افتاد بهم...با عصبانیت...نیم خیزحمله کرد سمت قندون...و با ضرب پرت کرد سمتم... - گوساله...مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!.📌 . . . 🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ 🌻• . پيامبراكرم صلى‌لله‌عليه‌وآله: هنگامى كه انسان از بستر لذت‌بخش خود برخيزد در حالى كه چشمانش خواب آلوده است، براى اينكه با نماز شبش پروردگار خود را خشنود كند، خداوند در مقابل فرشتگانش به او مى‌نازد و مى‌فرمايد: آيا بنده‌ی مرا نمى‌بينيد كه از رختخواب گوارايش برخاسته براى نمازى كه من بر او واجب نكردم؟ گواه باشيد كه او را بخشیدم.. 📚 منبع: بحار الانوار،ج ۸۷، ص ۱۵۶ . . ✨تو را بایـد خواند؛ شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه.. ❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
💚' › عبد در چنين منزلے ڪه منزل ايمان و رضا و تسليم و توڪّل و عشق و محبّت است، چشم دلش باز مےشود و تمام جهان را چون نقشه‌اے منظّم و بنائے محڪم و گلستانے پر از گل و لاله مےبيند و به نظر قلب مےآورد ڪه همه چيز در جاے خود درست و صحيح است و هيچ گونه جاے اتّهام به پروردگار بصير و خبير و عليم و ڪريم و ودود و غفور و مُعطے و رحيم و لطيف و عزيز نيست.😌✌️ ⃣1⃣ . . || سجّاده هم به او دل‌بستھ بود.. 🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°• | 🎷🥁 |°• آخرین کتابی که خوندی چی بود؟ کِی بود؟ نظرش راجع بهش چی بود؟ الان چه کتابی داری می‌خونی؟ امسال کتاب چیا خریدی؟ لیستی در نظر داری؟ و ... 🔅 نعمت پرسیدن این سوالا رو از خودمون نگیریم و در راستای فرمایش حضرت آقا راجع به اهمیت و افزایش فرهنگ کتاب‌خوانی همگی با هم قدم برداریم☺️💪 • بفرمایید اینجا، پشیمون نمی‌شید: 🤓👇 book.icfi.ir/ • به اینجــا هم یه سری بزنید😌🔖 📚 . ‌. ‌. راوے جبههٔ حـق باش🧐💪 🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•• 🎉 [ ] سلام و رحمت خدمت همراهان همیشگے😍🪴 خوبین؟ خوشین؟ چھ خبرا؟ با ڪم‌ڪاری‌های ما چطورین؟😅 بریم سر اصل مطلب 🤗🔅 اومدیم خدمت‌تون عرض ڪنیم ڪه ما به پـاس همراهے گرم شما از ڪانال خودتون، مےخواییم یه هشتڪ جدید رونمایے ڪنیم👀😌🤝 اسمش هست [ 📝 ] اسمش جالبه نه؟😎 بله خودمونم مےدونیم😅🤞 حالا این هشتڪ چطوریاست؟🧐🔎 این‌طوریه ڪه از خاطرات بانمک و خنده‌دار شما که توی هیئت اتفاق افتاده، با ڪمڪ خودتون،🤝 روایت مےڪنیم😍💚 نمونه‌ش رو روزای فرد ساعت ۱۹:۳۰ مےتونین ببینین و حتے بهتـر از اوووون،🏃 مےتونین برامون خاطراتِ قشنگ خودتونو بفرستیییین🤩💬" •• 👈 پل ارتباطے زیر مثل همیشه رابط دلای ما با همدیگه‌ست : 🆔 @Daricheh_Khadem ما مثل همیشھ دلگرم به نگـاه‌های مھربون شما هستیم💗 - منتظرتون هستیم😉🌻 •• 🌿Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ 📝 ] سلام و درود✋🏻 اقا بزارین جذاب‌ترین خاطرمو بگم(: اینکه من اصن هیئتی نیستم و نبودم چندوقت پیش یکی از دوستام اومد بهم گفت بیا بریم فلان جا خیلی میچسبه گفتم کجا؟ گفت هیئت:/ گفتم برو بهت خوشبگذره،کنسله کِی؟دو روز قبل هیئت دو ساعت قبل از این هیئت دوباره پیام داد پاشو بریم دیگه برای اینکه ولم کنه گفتم کجاس گفت عبادی ۷ همونجا بابام گفت پاشین بریم خونه فلانی ریا نشه از فلانی من خیلی بدم میاد،خیلییییی گفتم من نمیام بد یهو ازین هیئته یادم اومد گفتم بابا خونه فلانی کجاس؟ گفتن میدون شهدا گفتم عه:/میام میام ولی میرم هیئت خلاصه از تنهایی ک بهتر بود دیگه رفتم همینجوری نشسته بودم یهو دیدم در باز شد استادی ک چند سال پیش باهاش کلاس خودشناسی داشتم و شمارشو گم کرده بودم اومد تو🥹 بقیشم ک دیگه نمیگم😁 هنوزم باورم نمیشه ولی گفتم بگم این حس خوبی ک داشتمو باهاتون تقسیم کنم. • • این‌بار شما برامون از خاطرات‌تون بگین: ☺️👇 • @Daricheh_Khadem • صد شڪر کھ از بچگے، زندگےهامون با هیئت امام‌حسین'ع گرھ خورده🥰💚 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
☺️✌️➻ ◽️رمان به‌قلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت چهارم! › ــــ دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من،نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت،کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام،5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران...زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!.📌 . . . 🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ 🌻• . می‌گفت: "من یه نویسنده‌م، وقتایی که هیچ کلمه‌ای، هیچ حرفی، هیچ کتابی نمی‌تونم پیدا کنم که بگم از تو، فقط میام پای سجاده برای پیدا کردنت هق‌هق اشک می‌ریزم خداجون.. و بعدش.. بعدش؟ دیگه گفتنی نیست، چشیدنیه. " . . ✨تو را بایـد خواند؛ شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه.. ❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⊱•| 🍏 |•⊰ . سلام سلام برشما😇 حالتون خوووبه؟ امروز میخوام راجع بهـ انجیر باهاتون صحبت ڪنم 🏵انجیر یہ داروعه ، رطوبت بدن رو از بین میبره ، استخوان ها رو محڪم میڪنه، مو رو بر بدن مے رویانه و درد رو از بین میبره !😍 همچنییییین😍👇 انجیر بهترین میوه برای رفع یبوست و پاڪسازی روده هاست.🤗 دیگهـ بهتر از این چے میخواے😋؟ الڪے ڪهـ نیست میوه‌ے بہشتیه😍🥰 مراقب خودتون باشید 😌 یاعلے👋💙 . 😌 یڪ قدم تا سلامتے😉👇 🍏⊱••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
📚🌱'' ⟩ واحدی در این رمان با ایجاد گره‌های منطقی و به‌هم ریختن قطعات همچون پازل داستان مخاطب را به دنبال خود می‌کشاند.🏃‍♂ و در جایگاه قهرمانان داستان قرار می‌دهد تا تمام چالش‌های پیش‌آمده  را با جان و اندیشه خود درک و لمس کند، تصمیم بگیرد و انتخاب و قضاوت کند..🌱 کتاب آقای سلیمان! می‌شود من بخوابم؟ را به همه علاقه‌مندان به داستان و رمان به ویژه با موضوعات اجتماعی و فرهنگی ویشنهاد می‌کنییم🤩 . . فڪر خوب همراه با معرفےِ ڪتاب‌هاے خوب😁👇 ●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• 🍃•| 🔰اگه می‌خوای همسرت عاشقت باشه...🥰🤗⬇️ باهاش رفیق باش!😊 رفيق ها، محرم راز هم‌ديگه هستن. کاری کن که اگر چيزی توی دلش هست، با آرامش بتونه باهات در ميون بذاره و از چيزی نترسه.🤭 يه رفيق، هيچ وقت راز رفيقش رو به کسی نمی‌گه!🤫 پس اگه همسرت يه وقت خدای نکرده اشتباهی هم مرتکب شد، کسی نبايد خبردار بشه.😌 حتی‌ خانواده خودت!⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣😇 . . . در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️ 🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| 🍃|• ⭕️قرار بود سقط بشه....! و چه جنین هایی که عمدا سقط میشن و ما از آینده شون خبر نداریم‼️ . . ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️ °•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⚘️ ⟯ شهید سید مرتضی آوینی: زمانه عجیبی است! برخی مردمان، امام گذشته را عاشقند، نه امام حاضر را... می‌دانی چرا؟؟؟ امام گذشته را هرگونه که بخواهند تفسیر می‌کنند!!! اما امام حاضر را باید فرمان برند!!! و کوفیان اینگونه عاشورا را رقم زدند... . . ـــ ـ🪽شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد ــ ➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
☺️✌️➻ ◽️رمان به‌قلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت ششم! › ــــ مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کالس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!.📌 . . . 🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
5092370906.mp3
808.3K
ــ 🌻• . دلی که دلدار دارد، همه دارد .. . . ✨تو را بایـد خواند؛ شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه.. ❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
بسم الله الرحمن الرحیم هیئت اخلاقی شهادت امام صادق علیه السلام
یه مدینه یه بقیعه یه امامی که حرم نداره گریه کن ها سینه زن ها کسی نیست تا  روی قبرش یه دونه شمع بذاره امون ای دل،امون ای دل،امون از غریبی😭💔
ان شاءالله خدا قسمت و روزیتون کنه،اما من یه توصیه به خیلی از دوست ها و رفقا دارم، اگه مدینه قسمتت شد،دعا کنید روز برسید مدینه،کسی که نیمه های شب می رسه مدینه، بذار برات توصیفش کنم اون دل شب چه خبره،اون هایی که نرفتن ،همچین که اتوبوس وارد شهر مدینه شد،از دور قبه الخضراء رسول خدا پیداست، همه بلند می شن دست رو سینه میذارن،السلام علیک یا رسول الله،هنوز سلام گفتن زائر تموم نشده، همه دارن یه جوری نگاه میکنن،دارن دنبال یه گمشده میگردن،دنبال چی میگردی زائر مدینه؟میگن داریم ببینیم بقیع پیدا میشه یا نه،باید بگیم خیلی نگرد،تو همه ی مدینه یه جا تاریکه،اونم بقیعه😭💔
می خوام بیام مدینه کنج بقیع خیمه ی غم بپا کنم من زانو بغل بگیرم تنگ غروب مادرم رو صدا کنم من ای مهربونم،تازه جوونم😭💔
مجلس امام صادق علیه السلام ناخداگاه میره به سمت روضه ی مادرش، خود امام صادق این طور بوده،ما پیرو این آقاییم، مگه نگفت: شیعتنا خلقو من فاضل طینتنا ،مگه ما از زیادی گل اونها نیستیم،مگه نگفت: عجنوا به ماء محبتنا ،خود امام صادق این جوری بود، اومد پیش حضرت نشست،حضرت فرمودند،نبودید چند وقت ،سر درس غیبت داشتی،گفت:آقا جان اولاد دار شدم،دستم بند بود،حضرت گفت:خدا چی بهت داده،گفت:آقا جان دختر دار شدم،حضرت فرمود:خدا رحمتش رو بر تو نازل کرده،اسم دخترت رو چی گذاشتی؟خوشحال با غرور گفت:آقا چه اسمی بهتر از اسم مادر شما زهرا،تا گفت:اسمش رو فاطمه گذاشتم، دیدن حضرت رفت تو هم،ناراحت شد،گریه کرد😭💔
گفت:آقا چرا گریه میکنی،من حرف بدی نزدم، آقا فرمود:مواظب باش بهش بی احترامی نکنی. خود امام صادق فرمود:خدا رحمت کنه شیعه ای که برای مادر ما بلند گریه کنه،من دوجمله روضه بخونم حرفم تمام،خونه رو آتیش زدن،نیمه ی شب،عموم روایات میگن، حدود هفتاد سال سن حضرت بوده، به ابوالائمه به شیخ الائمه معروف بوده، من یه سئوال میکنم ازت،یه پیرمرد تو خیابون ببینی،حتی اگه نسبت هم نداشته باشی،همچین که ببینی که موی سفید داره احترامش میکنی،می ری دستش رو میگیری از خیابون ردش میکنی،مراقبشی💔😭
مراقبشی،امام صادق ما،امامی که با اون سن بالا ،نمی دونم چه جوری بگم،همین یه جمله میکشه،نانجیب خودش سوار بر اسب،امام رو پا برهنه و پیاده تو کوچه های مدینه،نذاشت امام لباس بپوشه،بدون عمامه، آی شیعه ها ،امام تون رو با سر برهنه از خونه بردن،میان در خونه ات ببرنت،مراعات میکنی میگی زن و بچه ات نفهمن،بردن امام رو به قصر اون ملعون بی حیا،همه شنیدید سه بار منصور بی حیا شمشیر بلند کرد،اما هر سه باز شمشیرش رو انداخت زمین،وقتی ازش سئوال کردن چرا نزدی،چرا کار رو تموم نکردی، گفت:هر سه بار پیغمبر رو دیدم،ایستاده جلوم غضب کرده میگه بنداز شمشیرت رو،به دست و پای امام صادق افتاد،به آقا گفت:هرحاجتی داری،از من طلب کن،پیغمبر یه جوری من رو نگاه کرده من میترسم،گفت:من از تو هیچ چیز نمی خوام،فقط من رو زود برگردون به خونم،آخه زن و بچه ام وحشت کردن،الان منتظر من هستن،آدم حواسش به زن و بچه خودشه،ببرمت کربلا،قربون اون حسینی برم،که تو گودال افتاده بود،دید دارن به خیمه هاش حمله میکنن،حسین…….😭💔
.یه تکیه به نیزه داد صدا زد آی نامردها،اگه دین ندارید،لااقل آزاده باشید،هنوز حسین زنده است،بیایید کار حسین رو تموم کنید،آی حسین….😭💔
قاتل حیا کن چشم مولا نیمه باز است مهلت بده این آخرین راز و نیازاست نامحرمان را دور سازید ای ملائک یه بانوی قامت خمیده در نماز است آی حسین…….😭💔