•᯽🪞᯽•
.
.
•• #دل_آرا ••
همه به انتظار یلدا نشسته اند..
برنامه ریزی میکنند و خودشان را آماده میکنند و حسابی تدارک میبینند و حساب و کتاب میکنند برای خرج شب یلدا و......
ازخودم میپرسم🤔🤔
آیا تو از یلدا عزیز تر نیستی که اینگونه مشتاقت نیستیم؟!؟! اینگونه در انتظارت نیستیم
وتدارک برای ظهورت نمیبینیم!!😔
کاش میدانستیم سرگرم شدن به بازی ها و سرگرمی های دنیا ما را لحظه به لحظه از تو دور تر میکند....
مهدی جان برایمان دعا کن...
آقابه بی وفایی و بی معرفتی ما نگاه نکن
به خودت نگاه کن،به محبتت،به دستت که برای ما رو به سوی آسمان دراز میشود نگاه کن
به چشمانت که با دیدن گناهان ما پر آب میشود نگاه کن
.
.
᯽اےآرامِ دلم᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🪞᯽•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•᯽🍉᯽•
.
.
•• #خادمانه ••
❄️ خدایا!
شب یلدای هجران را به یمن ظهور ماه کاملش کوتاه کن...
#یلدامبارک
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🍉᯽•
•᯽📚᯽•
.
.
•• #ڪتابچه ••
•ڪتاب: آن دختر یهودی
•بهقلم: خوله حمدی
آن دختر🧕 یهودی داستانی بر اساس سرگذشت واقعی دختری یهودی به اسم ندی است که نویسنده با او در تالار گفتوگوهای اینترنتی آشنا شده است. خوله حَمدی پس از شنیدن سرگذشت متاثرکنندهٔ ندی از تالار گفتوگو خارج میشود اما نمیتواند به او فکر نکند.
پس ایدهٔ این رمان در ذهنش شکل میگیرد و آن را مینویسد: «این رمان برگرفته از داستانی واقعی است💭📚
.
.
᯽فوقالعادهفوقالعاده،آخرینکتاب᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📚᯽•
•᯽🌍᯽•
.
.
•• #مھدییـار ••
ســ✋🏻ـلام آقا
زمســ☃ــتان آمد و
ما در پــی فصـل بهــ🌸ـاریمـ
ولی از دوریــ💔ــتــــو
یابن الـــزهرا بـیقـــراریم . . .
.
.
᯽همهـجامےبینمرخزیباےتـورا᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🌍᯽•
4_5899779481098258009.mp3
3.24M
•᯽🎺᯽•
.
.
•• #دل_صدا ••
مهربانی امام زمان (عج)
.
.
#جمعه_های_بیقراری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
᯽چوندیدمخوشتر از آواز تو᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🎺᯽•
•᯽🪞᯽•
.
.
•• #دل_آرا ••
بزرگترین حسرت انسان در
روز #قیامت این است که در
دنیا میتوانست اما نمیخواست...
و اکنون در #آخرت، میخواهد
ولی نمیتواند...
سوره مبارکه مریم/آیه۳۹
.
.
᯽اےآرامِ دلم᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🪞᯽•
هیئت مجازی 🚩
•᯽📖᯽• . . •• #قصّه_بشنو •• •داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد •بهقلم: آقای حسینی •قسمت: #پنجم لنگه
•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
•داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد
•بهقلم: آقای حسینی
•قسمت: #ششم
- ابالحسن! امروز ابوبکر بالای منبر گفت: مردم! این آرزوها و دلبستگی ها به دنیا، زمان رسول خدا کجا بود؟ قطعاً علی روباهی است که گواهش دم اوست. مدام فتنه به پا میکند و برای رسیدن به اهدافش از زنها و ناتوانان استفاده میکند مثل ام طحال، همان زن بدکاره ای که در جاهلیت زنهای فامیلش را به روسپیگری تشویق میکرد. من اگر بخواهم، میگویم و اگر بگویم، همه دهانها را میبندم، ولی من تا زمانی که خطر جدی نباشد ساکت میمانم .ام سلمه دلش تاب نیاورد،گفت: فاطمه عزیز دردانه و پاره تن پدرش بود او جزء بهترین زنان جهان است .مثل مریم والامقام است. او در آغوش فرشته ها بزرگ شده است.کنار پیامبر خدا قد کشیده است این حرف ها دیگر چیست؟ یادتان رفته در حضور پیامبرید و او شما را میبیند؟
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
حال فاطمه بهتر شده بود خبر سخنرانی ابوبکر را که شنید باز عصبانی شد . دست حسنین را گرفتم و با فاطمه و ام ایمن برای پس گرفتن فدک به مسجد رفتیم.
- یا دو مرد یا یک مرد و دو زن باید شهادت بدهند.
- تو از پدرم نشنیدی که میفرمودند ام ایمن از زنهای بهشتی است؟
ابوبکر ریشش را توی دست گرفت. لحظه ای تأمل کرد و بعد روی کاغذ نوشت .
- فدک برای فاطمه است
سند را گرفتم. از مسجد آمدیم بیرون فاطمه را دست بچه ها سپردم و رفتم سرکارم. ام ایمن هم تا مسافتی همراهم آمد.
شب به خانه برگشتم چادر خیس فاطمه با نرمه بادی، روی بند رخت تکان میخورد . ساکت و بغض آلود داخل رفتم .فاطمه چقدر زود خوابیده بود. حسنین کنار رختخواب مادرشان چمباتمه زده بودند دستمالی را در کاسه آب خیس میکردند و به پیشانی فاطمه میگذاشتند کنارشان نشستم دستم را روی گونه اش گذاشتم. از تب میسوخت. سفره را همان جا پهن کردم و غذای بچه ها را دادم.می خواستند کنار مادرشان بخوابند تا خود صبح کنارشان بیدار نشستم .
فردا فاطمه خیلی سخت از رختخواب پا شد. زینب و ام کلثوم نشستند تا مادرشان مثل هر روز موهایشان را مرتب کند شانه از دستش افتاد.چند بار خم شدم و دستش دادم. یک دست به دیوار و یک دست به پهلو عبایم را از جالباسی آورد و تنم کرد.
- فاطمه جان قربانت شوم، چیزی شده؟
-ابالحسن؛ یکمی دلم درد میکند.
نگاهش را دزدید .لب پایینیاش را گزید.
- سقط کرده ام.
زانوهایم خالی کرد. نشستم کف اتاق و سرم را گرفتم.
- ما راضی به خواست خداییم.
روز و شب کارش شده بود گریه دم غروب از سر کار برمیگشتم که همسایه ها جلویم سبز شدند.
- خدا قوت ابالحسن... فاطمه برای ما خیلی عزیز است؛ اما ما هم آرامش میخواهیم. سلام ما را به او برسان و بگو یا روز گریه کن یا شب.
داخل خانه شدم در چهارچوب در ایستادم و از همان جا نگاهش کردم.نمیدانستم حرف همسایه ها را چطور به او بزنم
- ابالحسن! چیزی میخواستی بگویی؟
افکارم قبل از اینکه در قالب کلمات درآید در چهره ام مشخص بود. این را همیشه همه به من میگفتند.
- از چشمهایت معلوم است بگو دیگر .
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
از فردا، فاطمه باز سرش را بست بچه ها را گرفت و پیش شهدا رفت . من هم سرکار رفتم .
همیشه دنبال سختترین کارها بودم از تنبلی بدم می آمد. بعد از شهادت پیامبر، در انتهای گذر از شهر ، زمین های اطراف مسجد شجره را خریدم . نهال میکاشتم چاه و قنات میکندم با هر بیل زدنی، تاول های دستم پاره میشد و می سوخت. ذکر روی لبم آرامم میکرد. تصمیم داشتم همه آن باغ ها را وقف زائران خانه خدا کنم. از دست رنجم برده میخریدم و آزاد میکردم تا با آن رسم منحوس مبارزه کنم.
کلاس های آموزشی هم برپا کردم .از قرائت و تفسیر قرآن گرفته تا فقه و کلام و عرفان . از نحو و مبانی عربی گرفته تا هنر سخنوری و خطاطی و اخلاق. تاریخ، نجوم، ، ریاضی، جغرافیا، علم طبیعت، کیمیاگری، لغت، طب، معرفة الارض، علم النفس و تغذيه. با دل اندیشمند و زبان سلیس و رسایم، همه را به دانشجوهایم آموزش میدادم گاه برای فهم بهترشان از روش تجسمی هم استفاده میکردم. ابن عباس هم پای عمار و حذیفه و سلمان فقه می آموخت و منظم در بقیه کلاس ها شرکت میکرد ملازمم بود. گاه بعد از کلاس در خلوت میگفت.
- ابالحسن پسر عمو! اول کلاسها خوش طبعی میکنی مثل بقیه، کنار مامی نشینی؛ اما چنان هیبتی داری که به خدا تا حالا نتوانسته ام به صورتت نگاه کنم دانش من در مقایسه با علم تو مثل قطره بارانی است که در اقیانوس بیفتد.
بعضی وقتها در افکارش غوطه میخورد. زیرلب نجوا میکرد.
- وای از پنجشنبه! چه روز دردناکی بود همه مصیبت این بود که نگذاشتند پیامبر آن نامه را بنویسد.
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
دم غروب در بقیع دنبالشان رفتم. فاطمه زیر سایه درختی که آن اطراف بود نشسته بود گریه میکرد و دعا میخواند به خانه رساندمشان و مثل قبل به مسجد رفتم نمازم را فرادا خواندم. همه نگاه میکردند.
هیئت مجازی 🚩
•᯽📖᯽• . . •• #قصّه_بشنو •• •داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد •بهقلم: آقای حسینی •قسمت: #پنجم لنگه
روز دوم وقتی دنبال فاطمه و بچه ها رفتم، دیدم درخت را کسی بریده است. آستین بالا زدم و با حسنین برایش سایبانی زدیم تا فردا از گرما اذیت نشود. چند روز بعد فاطمه زمین گیر شد. آن قدر که حتی نمی توانست از جا بلند شود. از شدت سردرد پیشانی اش را با پارچه می بست. بچه ها کنار رختخوابش می نشستند.
فاطمه برایشان میخواند .
- کجاست پدری که اجازه نمیداد نوه هایش روی زمین راه بروند؟ بغلتان میکرد روی شانه هایش می نشاند محبتش از هرکسی به شما بیشتر
بود.
زنهای شهر به عیادتش آمدند.
- من از دست شوهرهای شما راضی نیستم چون در شرایطی که به کمکشان احتیاج داشتیم تنهایمان گذاشتند. چقدر زشت اند مردهایی که خصلت مردی ندارند لبه تیز شمشیرشان کند و شکسته شده و سرنیزه هایشان کارایی ندارد. مردهایی که عقیده و رأیشان دیگر رنگ ثبات ندارد هر لحظه به رنگی در می آیند و به جای افتخارآفرینی و صعود به قله ترقی هردم سمت تباهی و سقوط می روند. وای به حالشان! چطور توانستند خلافت را جابجا کنند؟ آن را از خاندان رسالت گرفتند. از پایه های استوار نبوّت ومنزلگاه وحی جدا کردند علی در امر دین و دنیا متخصص است. او را کنار زدند و از حقش محرومش کردند. این کار خسارت بزرگی بود این چه انتقامی بود که از ابالحسن گرفتند. آنها با این کارشان خون بهای خونهای مشرکینی را که به دست او ریخته شده بود پرداختند شمشیر بران علی صاعقه وار بر فرق دشمنان خدا کوبیده میشد. علی با سختیها با آن قدمهای پولادینش میدان جنگ را می لرزاند. صفوف دشمن را به هم میزد و طومار حیاتشان را در هم می پیچید. علی دل شیر داشت و برای اجرای عدالت از هیچ چیز نمی ترسید. همیشه
دغدغه اش این بود که رضای خدا را به دست آورد. به خدا قسم آنها از علی می ترسیدند برای همین از او انتقام گرفتند زمام خلافت را پدرم به دست علی سپرد اگر آن را از او نمیگرفتند، کاروان بشریت را در کمال آرامش با سیری ملایم به سوی حق و خوشبختی رهبری میکرد بدون اینکه مشکلی پیش بیاید چه بگویم مگر می شود مردم را به زور به راهی برد؟
زن ها گریان از خانه مان رفتند شنیدم یک نفرشان گفت: کارش تمام است نمیتواند زیر بار این همه درد دوام بیاورد.
روز بعد شوهرانشان برای عیادت و دلجویی آمدند.
- دختر پیامبر! اگر علی زودتر از ابوبکر خودش را به سقیفه رسانده بود، ما با او بیعت میکردیم.
- مگر در غدیر با علی بیعت نکردید؟ مگر قول ندادید پایش میمانید؟ عذر بدتر از گناه می آورید؟ شما به خاطر کوتاهی که در حق ما کردید مقصرید. دیگر نمی خواهم هیچکدامتان را ببینم.
سر زیر انداختند و رفتند.
ابوبکر و عمر سر زمین آمدند....
- چرا دیگر موهایت را رنگ نکردی؟
-خضاب کردن، نوعی آرایش است. ما عزادار پیامبریم.
- سه روز است میرویم در خانه ات فاطمه را ببینیم؛ اما در را باز نمیکند ما او را عصبانی کرده ایم. حتماً باید او را ببینیم.
- من روحم هم از این قضیه خبر نداشت خانه که رفتم با او حرف میزنم راضی اش میکنم اجازه بدهد.
کنار رختخواب فاطمه دوزانو نشستم.
- علی جان! چیزی میخواستی بگویی؟
- ابوبکر و عمر برای دیدنت آمده اند و شما راهشان نداده ای؟ بله. من هیچ وقت به آنها اجازه نمیدهم دیگر حتی صدایشان را بشنوم چه برسد به اینکه ببینمشان.
- نظر شما چیست ؟ابالحسن!
- من هم راضی نیستم؛ اما مصلحت میدانم اجازه بدهیم بیایند.
- علی جان! اینجا خانه توست فاطمه هم همسرت هرچه تو بگویی .
مقنعه اش را سر کرد. ابوبکر و عمر آمدند و سلام کردند. جواب سلامشان را نداد کنار رختخوابش نشستند. ام سلمه و ام ایمن و سلما هم آن طرف تر نشسته بودند.
چند روزی بود برای کمک به فاطمه می آمدند.
- بی زحمت کمکم کنید
فاطمه به کمک خانم ها رویش را سمت دیوار برگرداند. ابوبکر از زانویی به زانوی دیگر تکیه داد.
- عزیز دل پیامبر خانواده رسول خدا از خانواده خودم عزیز ترند. خودت می دانی که تو را از دخترم عایشه هم بیشتر دوست دارم روزی که پدرت از دنیا رفت دلم میخواست من جای ایشان میمردم.
بلند شدند، کنار دیوار رفتند روبه روی فاطمه نشستند.
- بی زحمت کمکم کنید.
باز رویش را برگرداند...
- من را می بخشی ؟
- تو حرمت ما را نگه داشتی که حالا من ببخشمت ؟
- شماها برای چه اینجا آمدید؟ از زبان پدرم نشنیدید که مدام میفرمود فاطمه پاره تن من است هرکس اذیتش کند، من را اذیت کرده هرکس من را اذیت کند خدا را اذیت کرده است؟
- بله شنیدم.
- حالا خدا را شکر که حداقل این یکی را قبول دارید.
دستهایش را بالا برد.
- خدایا شاهد باش که من از این دو نفر راضی نیستم. من هیچ وقت شما دوتا را نمی بخشم. مطمئن باشید به محض اینکه از این دنیا بروم
شکایتتان را به پدرم میکنم.
ابوبکر زد زیر گریه. بلند بلند گریه کرد.
- کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بودم و همچین روزی را نمی دیدم.
هیئت مجازی 🚩
•᯽📖᯽• . . •• #قصّه_بشنو •• •داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد •بهقلم: آقای حسینی •قسمت: #پنجم لنگه
آرام باش من واقعاً مانده ام این مردم چطور تو را برای خلافت انتخاب کردند مگرچه شده؟ تو فقط یک زن را از خودت رنجانده ای؛ همین دنیا که به آخر نرسیده ...
عمر مثل همیشه اخم کرده بود و با چشمهایش حرص می خورد.
- می خواهد باورتان بشود میخواهد نشود. من بعد از همه نمازهایم شما دوتا را نفرین میکنم. والله دیگر با شما حرف هم نمیزنم.
بلند شدند رفتند. فاطمه نگاهش را به من دوخت.
-تو فقط از من خواستی اجازه بدهم اینها بیایند خانه مان درست است؟
- درست است.
- حالا اگر من هم از تو یک چیزی بخواهم، قبول میکنی؟
قبول کردم.
- وقتی از دنیا رفتم نگذار این دو به جنازه ام نماز بخوانند. نگذار سر قبرم بیایند.
لحظه به لحظه حال فاطمه بدتر میشد از شدت درد بیهوش می شد و به سختی چشم باز میکرد. تنها دلخوشیام شده بود اینکه کنار رختخوابش بنشینم و محو چهره ناآشنایش شوم. جبرئیل به خانه مان آمدوشد داشت .برای آرام کردن فاطمه
از مقام پیامبر در بهشت میگفت. از آینده خبر می داد و من تندتند مینوشتم.
شب قبل از رفتنش تا صبح بالای سرش بیدار نشستم امن یجیب خواندم به هر دعایی که بلد بودم چنگ زدم تا بماند .از خواب پرید.
- ابالحسن! خواب پدر را دیدم گفتند خیلی زود پیش خودم می آیی. سرم را برگرداندم تا اشکهایم را نبیند. لحظه ها سخت میگذشتند. چشم هایش را پر از عشق و خواستن به من دوخته بود.
. در این چند سالی که باهم زندگی کردیم هیچ وقت خلاف میلت رفتارنکردم. به تو خیانت نکردم دروغ نگفتم.
باز از آن استخوانهای گلوگیر در گلویم گیر کرده بود. اشک هایم بی اختیار می ریخت و من فاتح خیبر حریفش نبودم باید به او میگفتم رفتنش کمر مرد زندگی اش را می شکند. باید به او میگفتم....
سرش را در بغلم گرفتم...
-هیچ وقت تو را عصبانی نکردم به کاری که دوستش نداشتی
وادارت نکردم. بله تو هم هیچ وقت خلاف خواست من رفتار نکردی روابط ما آن قدر صمیمی بود که هروقت ناراحت بودم همین که به تو نگاه میکردم دلم آرام میگرفت محبوبم زخمی که بعد از رفتن پیامبر و می رفت تا درمان شود، دوباره با غصه نبودنت سر باز کرده است. فدایت شوم جدایی از تو برای علی سخت است؛ اما چاره چیست؟ راضی ام به رضای خدا...
نگاهم حرف هایم ته مایه ای از خواهش داشت. با زبان بی زبانی التماسش میکردم. بماند،شاید آن لحظات درماندگی از چهره ام می بارید، نمی دانم.
-ابالحسن، عزیزم بعد از من ازدواج کن مردها حتماً باید همسر داشته باشند از هر دو شب یک شبش را پیش بچه ها بخواب برای آنها سخت است بعد از پدر بزرگشان،مادرشان را هم از دست بدهند. درآمد هفت باغم را همچنان برای پیشبرد اهداف اسلام استفاده کن. شما از طرف من متولی آنجا هستی... شب غسلم بده. خودت غسل بده از روي لباس. شب دفنم کن نمیخواهم اندامم را نامحرمی ببیند. من را در تابوت بگذار نه روی تخت نمیخواهم این دو نفر که به ما بد کردند به جنازه ام نماز بخوانند میخواهم قبرم مخفی باشد خودت میدانی چقدر به تو وابسته ام. وقتی دفنم کردی کنار قبرم بنشین و برایم قرآن بخوان، دعا بخوان دلم برای قرآن خواندنت تنگ میشود علی.
دست کشید روی گونه هایم اشکهایم را به صورتش مالید فاطمه جانم تو چرا گریه میکنی؟
- برای غربت و تنهایی تو برای مصیبتهایی که بعد از من سرت میآید. از پیامبر شنیدم اشک کسی که غم به دل دارد رحمت خداست. توغم به دل داری اشکت را به صورتم مالیدم تا به رحمت خدا برسم
- نگرانتم على .
-گریه نکن در راه خدا تحمل سختیها برای من آسان است.
سرکار نرفتم نزدیک ظهر هرطور بود از کنار رختخوابش دل کندم و مسجد رفتم.
مؤذن داشت اذان میگفت که یکدفعه حسنین داخل شبستان دویدند. چشمانشان سرخ شده بود.
- ابالحسن... ابالحسین مادر از دنیا رفت.
خون در رگهایم از جریان ایستاد .چشمانم
سیاهی رفت. پخش زمین شدم دیگر چیزی نفهمیدم.
قطره های آبی را روی صورتم حس کردم چشمهایم چه سخت باز شدند. همه دورم جمع بودند. چیزی نمی شنیدم فقط لبهای ملتهب حسنین را میدیدم که داشتند تکلم میکردند.
دستهایم را روی زمین فشار دادم آن قدر سعی کردم که وقتی بلند شدم، بندهای انگشتانم سفید شده بود همه وجودم بغض بود. از مسجد بیرون آمدم. حسنین هم دنبالم .هن وهن نفسهایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار می شد. تا خانه راهی نبود؛ اما چند بار زمین خوردم زیرلب نجوا کردم
دختر پیامبر! بعد تو چه کسی مایه آرامش من است؟
در خانه فاطمه دراز کشیده بود. سلما و فضه و ام ایمن کنارش زانو زده بودند. زينب و ام كلثوم توی بغلم دویدند دوران جداییمان چه زود از راه رسیده بود دلم نمی خواست رفتنش را باور کنم دوزانو زدم و عطر مانده در میان چادر نمازش را با تمام وجود بو کردم. زیرلب خواندم.
- یار محبوبم! هیچ کس شبیه تو نیست هیچکس جای تو را برایم نمی گیرد.
از این دنیا از جلوی چشمهایم رفتی اما تا ابد در قلبم میمانی.
هیئت مجازی 🚩
•᯽📖᯽• . . •• #قصّه_بشنو •• •داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد •بهقلم: آقای حسینی •قسمت: #پنجم لنگه
- شما که رفتی مسجد، سخت از سر جایش بلند شد رفت لباس كثيفها را شست موهای بچه ها را شانه زد هرچه به او گفتم خانم جان، بگذار من انجام بدهم نگذاشت. بالاخره کار دوختن پیراهن هم تمام شد گفت روزی حسینم به این پیراهن احتیاج پیدا میکند. غسل کرد لباس نمازش را تن کرد. بعد در همین اتاق آمد گفت عطرش را برایش ببرم وضو گرفت عطر زد.گفت :از آن کافوری که جبرئیل برایمان آورده کمی را برای حنوطم، کنار بگذار. با خدا مناجات کرد. گفت: خدایا به حق پیامبرانت به حق گریه های بچه هایم، بعد از رفتنم گناه های شیعیانمان را ببخش رو به قبله دراز کشید چادرش را کشید روی سرتاپایش و گفت سلما؛ چند دقیقه دیگر صدایم کن اگر جواب ندادم؛ یقین کن که از دنیا رفته ام.
کسی در خانه را زد سلما رفت تا ببیند کیست.
لحظه ای بعد برگشت ،عایشه بود.
می خواست داخل بیاید نگذاشتم آخر فاطمه از من خواسته بود بعد فوتش اجازه ندهم کسی پیشش بیاید بلند شدم دم در رفتم تا کوچه های اطراف پر از جمعیت بود همه به امید ثواب خواستند در تشییع شرکت کنند ضجه میزدند.
ابوذر را صدا زدم.
- به مردم بگو تشییع جنازه فاطمه به تأخیر افتاده است. فعلاً بروید تا بعد.
در را بستم و با دستان لرزان مشغول ساختن تابوت شدم فرزندانم در ایوان ایستاده بودند و گریان نگاه میکردند.
ادامه دارد ....
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📖᯽•
•᯽🪴᯽•
.
.
•• #وقت_بندگی ••
در نماز خواندن همچون مجنون باش!
💢روزی شخصی در حال نماز خواندن
در راهی بود و مجنون بدون این كه
متوجه شود از بین او ومُهرش عبور كرد.
مرد نمازش را قطع كرد و داد زد هی چرا
بین من و خدایم فاصله انداختی.😡
مجنون به خود آمد و گفت: من كه عاشق
لیلی هستم تو را ندیدم، تو كه عاشق خدای لیلی هستیچگونه دیدی كه من بین تو و
خدایت فاصله انداختم؟😔
#نماز_اول_وقت
.
.
᯽خوبشدشمارا دارم...خدا᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🪴᯽•
•᯽📞᯽•
.
.
•• #ازخالق_بهمخلوق ••
«و اوست خدایی که توبه بندگانش را
میپذیرد و گناهان را میبخشد و به
آنچه انجام می دهید آگاه است!😇 »
🦋'ســوره شـوریٰ،آیـه 25'✨
.
.
᯽چهکسےماراشنیـدالاخدا᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📞᯽•