eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صد وچهارم) نگهبانـان و افسرانی کـه مأمـور حفاظـت و حراسـت از مـا بودنـد، گاه افـراد عتیقـه و نـادری بودنـد کـه فقـط بـه درد موزه هـا یـا صحنه هـای نمایش میخوردنـد. مثـلا سربازی را بــرای نگهبانــی آورده بودنــد کــه از عادتهــای همیشــگی اش شــانه زدن بـه موهایـش آن هـم جلـوی هواکـش بـود، تـا اینکـه روزی یـک روز فریبـرز بهـش گفـت: هوایـی کـه از ایـن هواکـش خـارج میشـود، پـر از میکـروب و گـرد و خـاک اسـت، چـرا جلـوی آن می‌ایستیم و موهایـت را شـانه میکنـی؟ از آن پـس هـر وقـت سرباز نامــرده بــه هواکــش می‌رسید ، دوّل می‌شد و بــه سرعت از زیــر آن عبــور میکـرد. زمانـی هـم کـه بـرای نگهبانـی بایـد چندیـن بـار هـمان فاصلـه را در مـدت زمانـی نسـبتاً کوتـاه طـی میکـرد، ایـن عمـل چنـد بـار از وی سر مـیزد کـه باعـث خنـده بچه هـا می‌شد و صـد البتـه ایـن مـورد یکـی از هـزاران مـوردی اسـت کـه در اردوگاه هـا دیـده و یـا شـنیده میشـد... ** وقتـی کسـی به زندان انفرادی مي افتاد، جريه آب و غذايش كم ميشد. بچه هـا تـلاش مـيكردنـد از طريق ييك از پنجره ها به زندانــی آب و غذای كافــی برسانند. نگهبان ها متوجه شدند ولی نمی توانست جلوی اين كار را بگيرند . یکی از نگهبـان هـا كـه ادعای زرنگـی داشـت، يـك روز رفـت و در يـك جعبـه چوبی بزرگ كه نزديك زندان انفـرادی بـود، پنهـان شد تا به خيال خودش مچ بچـه هـا را بگيـرد. فریبـرز هم كه متوجه شده بود، رفـت و بـا دو نفر دیگـر نشستند روی درِ جعبه... امدادرسان هـا هـم از فرصت استفاده كردند و آب و غـذا را بـه زنـدانی رساندند. نگهبان بپچاره، هـر چـه مـيخواسـت از جعبه بريون بيايد، نمی توانست . آخر سـر، بـا داد و فريادش، فریــبرز و بچه‌ها از روی در جعبه بلند شـدند و در رفتند. دو، سه نگهبان ديگر ، وقتي رسيدند او را در حايل كه خـيس عـرق شـده بـود از جعبـه بيـرون کشـیدند و كلــي هـــم ِبهِـــش خنديدنــد... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوپنجم) عراقی هــا هــر از مدتــی افــرادی را از بيـــرون مي آوردند توی اردوگاه تا به قول خودشـان تبليـغ بكنند. بيشتر ، پناهنده هـا را مـي آوردنـد . يـك روزیكی از پناهنده ها آمدتوی اتاق و با بچه ها صحبت كرد . گوشة اتاق يك چهارچوب فلزی برای دستشويي درست كـرده بـوديم و دورش را هـم بـا گوين سفيد پوشانده بوديم ... پناهنده كه بادی هم به غبغب انداخته بعد، توی اتاق چرخيدتارسيدنزديك دستشويي رو كرد به بچه ها و گفت: مي بينم كـه بـرادران بعثـی، خوب ِبِهتون میـرسن! يخچال هم كه دارين... فریبـرز نـه گذاشـت و نه برداشـت و گفـــت: "اختيار داری ، تازه توی يخچال هــم ِپرميوه است، درش رو باز كن و از ميوه هاش ميـل کن..." ** نگهبانـی تـازه كار و بـی تجربـه كـه جدیـداً بـه اردوگاه آمـده بـود و هیـچ شـناختی از بچه هــا نداشــت، بــه فریــبرز برخــورد كــرد و بــرای آنكــه سر بــه سرش بگــذارد گفـت: آخـر تـو بـرای چـه بـه جنـگ آمـدی؟ تـو كـه نمی توانی یـك سـنگ كوچـك را تـكان بدهـی آمـده ای كـه مـرا بكشـی؟... فریبـرز درآمـد كـه: مـن بـا تـو شرط مـی بنـدم كـه میتوانـم تـو را از جـا بلنـد كنـم و روی دسـتهایم بـرم. مـن و تعـدادی از بچه هـا كـه دور آن دو جمـع شـده بودیـم بـا شـنیدن ایـن حـرف تعجـب كردیـم؛ چـرا كـه نگهبـان بعثـی بسـیار درشـت و هیـكل دار بـود و فریبـرز جثـه ای ریـز و ضعیـف داشـت. نگهبـان عراقـی بـا خنـده تمسخرآمیز گفـت: تـو نمی توانی مـرا تـكان دهـی تـا چـه رسـد بـه بلنـد کـردن مـن. فریبـرز در جوابـش گفـت: مـن ثابـت مـی كنـم كـه میتوانـم و وقتــی بلنـدت كـردم یــك بـار هــم بـه دور اردوگاه مــی گردامنــت. اگـر تـو هـم توانسـتی مـرا بلنـد كنــی بایـد ایـن كار را انجـام دهـی. بالاخره مسـابقه شروع شــد و فریــبرز زیــر دو پــای نگهبــان را گرفــت و زور زد، امــا هــر چــه كــرد، نگهبـان از جایـش تـكان نخـورد كـه نخـورد. نگهبـان گفـت: خوب،تـو كـه نتوانسـتی، حالا نوبـت مـن اسـت. و بـا یـك تـكان فریبـرز را روی دوش خـود گذاشـت و بـرای دور زدن اردوگاه حركـت كـرد. فریبـرز بـر دوش نگهبـان عراقـی سـوار بـود و لبخنـد پیروزمندانـه ای بـه لـب داشـت و آن روز همـه شـاهد بودنـد كـه چطـور او بـا جثـه كوچـك از نگهبـان سـواری گرفـت و كل اردوگاه را بـه حیـرت واداشـت... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوششم) در دوران اســارت پزشــک و پرســتار و دارو نداشــتیم و برخــی ازمواقــع اورژانســی یــک پزشــک یار رابــرای معاینــه اسرا می آوردند.ایــن درحالــی بــود کــه اکــثر اسرا بــه خاطـر شرایط بـد بهداشـتی معمولا ، دچـار بیماری می شـدند لـذا فریبـرز خـودش را بـه بیهوشـی مـی زد و زمانیکـه پیـش پزشـکیار می رفـت، دردهـای مختلـف دوسـتان را درشرح حــال خــودش مــی آورد و بــا ســبدی از دارو اعــم از سردرد و کلیــه درد و حساســیت پوســتی و مســکن و... بــاز می گشــت و بیــن اسرا تقســیم می کــرد... *** فریـبرز كارهایـی میكـرد كـه حتـی مـا را هـم بـه سـتوه آورده بود...مثلاً بـا گوگـرد كربیت هذ و فتیلــه های كــه معلــوم نبــود ازكجــا گیــر آورده، ترقــه درســت میكــرد كـه انـدازه یـك نارنجـک صـدا مـیداد... ایـن شـده بـود تفریـح هـر روزش... فتیلـه را آتــش مــیزد و ترقــهاش را می انداخــت تــوی حیــاط. نگهبــان تــا می آمــد ببینــد كار كیسـت، فریبـرز پنهـان شـده بـود. یـك روز وقتـی داشـت کبریت را بـه فتیلـه میرسـاند، نگهبـان مچـش را گرفـت. آنقـدر كتكـش زد كـه مـا گفتیـم دیگـر از ایـن كارهـا نمی كنـد. امـا آنقـدر فریبـرز پـررش و شـور بـود كـه مطمئن بودیـم زیـر كتـک خــوردن هــم داشــت نقشــهای دیگــر میكشــید... فردایـش، عراقیهـا هـم كبریت داشتن را ممنـوع كردنـد و هـم حلـب خالـی جـای روغـن را... فریبـرز پرسـید،حالا بـرای كبریت دلیلـی داریـد ولـی چـرا حلـب داشتن را ممنـوع كردیـد؟ ماظرفـی جـز ایـن نداریـم كـه از آن اسـتفاده كنیم؟آنهـا پاسـخ دادنــد: وقتــی، آقــا فریــبرز باچــوب كبریت بمب میســازند لابد فریــبرز بــا ایــن حلب هــا موشــک درســت میكنیــد و از همیــن جــا بغــداد را میزنــد... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوهفتم) »خبـر«، یـک واژه دلپذیـر و در عیـن حـال حسـاس و خطرنـاک دوران اسـارت قلمـداد میشــد و البتــه خــود خــبر نیــز چنــد بخــش و مجموعــه را دربــر میگرفــت. خبــر از کشــورمان، خبــر از کشــور غاصــب، خبــر از ســایر اسرا و دوســتانی کــه بــا هــم و یــا در کنــار یکدیگــر بودیــم. بــرای انتقــال اخبــار نیــز اگــر کســب میشــد راه هــا و روش هایــی وجــود داشــت، از جملــه انتقــال از طریــق کپســول. بدیــن شــکل کــه بچه هـا بـه دلالیل مختلـف و البتـه اکثراً وراهی بـه پزشـک عراقـی اردوگاه مراجعـه میکردنــد و پــس از اینکــه موفــق می شــدند از ایــن کپســول ها بگیرنــد، محتویــات درون آنهـا را خالـی میکردنـد و خبرهای نوشـته شـده روی برگـه کاغـذ سـیگار را در آن می گذاشــتند و انتقــال میدادنــد. یــک بــار فریــبرز بــرای فراهــم کــردن ایــن وسـیله ارتباطـی، بـه پزشـک عراقـی اردوگاه مراجعـه کـرد و لحظاتـی بعـد بـا حالـی نـزار و رنگ پریده لنگ لنـگان آمـد. ماوقـع را پرســیدیم و او گفـت: ایــن بـار هـم مثـل سـایر دفعـات و بـه هـمان شـیوه بـه پزشـک مراجعـه کردیـم و انتظـار داشـتم کپســول های چرخ خشک کن را کـما فی السابق تجویـز کنـد، ولـی متأسـفانه و یـا از جهتـی خوشـبختانه بـرای بیماران حقیقـی آمپولـش را آورده بودنـد و او هـم آمپـول تجویـز کـرد و یـک سرباز عراقـی چنـان ناشـیانه ایـن آمپـول را زد کـه، فریبـرز بـه ایـن روز انداخـت. ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوهشتم) سرباز محمــد یــك روز همــراه مســئول اردوگاه بــه آسایشــگاه مــی آیــد و دســتور جدیــدی را ابلاغ مــی كنــد: »از ایــن بــه بعــد تمام اسرا بایــد بــه عراقی هــا احترام بگذارنـد. مسـئول آسایشـگاه پاسـخ مـی دهـد: چنیـن چیـزی ممكـن نیسـت؛ چـرا كـه اسرا همـه بسـیجی انـد و بـا احترام نظامـی آشـنا نیسـتند. مسـئول اردوگاه مـی گویـد: »یادتـان مـی دهیـم« ... روز بعـد یـك افـسر عراقـی بـه اتفـاق مسـئول اردوگاه بـه آسایشـگاه مـی آیـد. دسـتور برپـا مـی دهنـد. بلنـد مـی شـویم. دسـتور مـی دهنـد احترام بگذاریـم. البتـه قضیـه ایـن طـور نبـود كـه مـا از احترام نظامـی بـی اطلاع باشـیم ولـی بـرای اینكـه ایـن كار بـاب نشـود، فریبـرز یكبـار پـای راسـت را میكوبیـد، بـار دیگـه، دسـت چـپ را بـالا مـی بـرد و دیگـری دسـت راسـت را... وضـع خنـده آوری مـی شـد. وقتـی افـسر عراقـی ایـن را مـی بینـد بـا حالـت خشـمگین آزاد بـاش مـی دهـد و بعـد از آزاد بـاش هنـوز فریبـرز وچنـد نفـر دسـت شـان بـالا بـود و ... بـه ایـن ترتیـب مسـئله احترام نظامـی بـه كلـی منتفـی شـد. ** باغبان ها، توی زمین جلوی اتاق های اردوگاه هويج كاشته بودند. فصل برداشت كـه رسيد. يك سبد پر از هويج های زرد داخل اتاق خودنمايي ميكرد . نگهبان عراقـی آمدوی اتاق و هويج ها را ديـد. بـه فریــبرز گفت: "جای هويج ها رو توی باغچه نـشونم بده"...فریــبرز هم نشونش داد. شب رفت كـه هـويج بچيند، چيزی نديد صبح، آمد و به فریــبرز اعتراض ض كرد . چرا ِبِهم دروغ گفتي؟ فریبـرز هم انكار كـرد، نگهبان گفت: "خـودت همراهم بيـا تـوی باغچـه و نشونم بده. فریــبرز رفت و بوته‌ها را ِبهِـش نـشان داد. نگهبان، ناراحـت شـد و گفـت: كـو هـويج؟... فریــبرز كه قضيه را فهميده بود، دست بـرد و نـوك بوته را گرفت و هويچ را از زيرزميني بيرون كشيد. نگهبان شروع كرد به داد و بيداد كه هويج ها رو زير خاك پنهــان كردی بعد به من ميگي توی باغچه است... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌: (صدونهم) معنـای کارگروهـی را مـی شـد بـه خوبـی در اسـارت فهمیـد. گـروه هـای فرهنگـی، آموزشـی،غذایی،نظافت،نگهبانی و...خیلـی فعـال بـکار خودشـان مـی پرداختنـد بـه اصطــاح در اردوگاه مــا آمــوزش و پــرورش، کمیتــه امــداد، شــهرداری، بنیــاد شــهید و امثــال اینهــا در مقیاســی کوچــک دایــر شــده بــود. شــاهد و نمونه بســیار خــوب در زمینـه آمـوزش و پـرورش یکـی از اسرا بـه نـام فریبـرز بـود کـه بعـد از گذشـت هفـت مـاه در شرایطی کـه کلاس درسـش یـک گوشـه از محوطـه بـاز اردوگاه بـود و تختـه سـیاهش زمیـن هـای خاکـی کنـار باغچـه، بـه مرحلـه ای رسـید کـه روزنامـه انگلیسـی را بـرای مـا مـی خوانـد و ترجمـه مـی کـرد. یکـی از سربازهای عراقـی بـه نــام "مصطفــی" شــب هایــی کــه نوبــت نگهبانــی اش بــود، بچه هــا را بــه صــورت پنــج پنــج، مثــل صــف آمــار، مــی نشــاند و بــا آنهــا انگلیســی صحبــت مــی کــرد. بــا ایــن کار هــم وقتــش مــی گذشــت و مکاملــه اش هــم تقویــت مــی شــد. ظاهــرا تمرین او بـرای ارائـه در کلاس زبانـی بـود کـه بیـرون از اردوگاه در آن رشکـت مـی کـرد. مصطفـی اسـتعداد زیـادی بـرای زبـان نداشـت. بچه‌ها هـم از اینکـه مجبـور بودنـد از وقـت خـواب و استراحت شـان بزننـد و بـا مصطفـی تمرین مکالمه کننـد، رضایــت نداشــتند. گاهــی اوقــات خنگــی اش را بــه رخــش مــی کشــیدند و سر بــه سرش میگذاشــتند. یــک بــار فریــبرز از او خواســت کــه "عبــارت PW "بــه معنــای اسـیر جنگـی را بخوانـد و تلفـظ کنـد. او بایـد میگفـت پـی دابلیـو، ولـی از زبانـش در رفــت و گفــت WC. فریــبرز و بچه‌ها نتوانســتند جلــوی خودشــان را بگیرنــد و حسـابی بـه او خندیدنـد. او هـم از خجالـت ادامـه نـداد و از انجـا رفـت... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوده) ســوت آمار صبح، سـاعت هـشت زده مـيشـد و بيدارباش ساعت هفت بود. توی اين فاصله، بچه ها بايد پتوها يشان را جمـع مـيكردنـد، اتـاق نظافـت مـیشد، لباس مــی‌پوشيدند و منتظر باز شدن در مي ماندند. از ساعت هفـت كـسی حـق خوابيـدن نداشت.تنها کســی كه بيدار نمــی‌شد و تا پنج دقيقـه به ساعت هشت مــی خوابيد فریبرز بـود. فریبرز آدم لاغری بود، يك روز، بچه‌ها لباس كسی را كه چاقي بود با لباس فریــبرز عوض كردند و منتظر ماندند تـا بيدار شود، پنج دقيقه به سوت آمار، یکــی رفـت و محكم كوبيد به در و به عربی گفت: "يـا االله، آمـار، آمار"... فریبـرز بلند شدو باعجله رفت سـراغ لباس‌هایش . اول شلوارش را پوشيد، ديـد خیلـی گشـاد شـده.... شلوار گشـاده را نيمه پوشيده رها كرد و پیراهن را پوشيد، دكمه‌هايش را کـه بسـت، پیراهن بـه تنـش گریـه مـی کـرد. لباس ها هم كـه همه يك شكل بودند متوجه نمی شد... مانده بـود كـه از ديشب تـا حالا چه اتفاقي افتاده كه لباس‌هایش گشـاد شـده، بچه‌ها كه خنديدند تازه متوجه قضيه شد. مسـئول اتاق، ِبِهش گفت: فریبرز ، تـا تـو باشی ديگه تا پنج دقيقه به ساعت هشت نخوابی... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدویازدهم) یـه روز یکـی از افـرای بعثـی اومـد و گفـت ازیـن بـه بعـد بـا هـر فرمـان خبـردار بایـد همـه بـا صـدای بلنـد و هماهنگ العیـاذ باللـه بگوییـد »مـرگ بـر خ م ی ن ی«. چنـد نفـر اجـازه صحبـت گرفتن و گفتن : کـه امـام مدتهاسـت از دنیـا رفتـه و ایـن شـعار بـی معناسـت. مـرگ بـر کسـی کـه از دنیـا رفتـه چـه معنایـی داره؟! صحبت‌های مـا نتیجـه نـداد و دسـتور داد کـه بشـینید سرجاتون . اون عقـدهای اصرار داشـت. این یـه فرمـان نظامیـه و بایـد ازیـن بـه بعـد و تـا زمانـی کـه اسـیر هسـتید ایـن شـعار رو در صـف آمـار و هـر خبردار تکـرار کنیـد. بعـدش هـم بـه ارشـد اردوگاه، دسـتور داد خـبردار بگـه. اونـم بـا صـدای بلنـد فرمـان خبـردار داد. ولـی فقـط تعـداد کمـی پاســخ دادن و اکــثرا ســاکت مونــدن. تهدیــدات شروع شــد و متعاقــب اون تعــداد زیـادی نگهبـان مثـل روزای اول اسـارت بـا کابـل بـه جـون بچه‌ها افتـادن و بعـد از مقـداری زد و خـورد و کتک‌کاری دوبـاره همـه رو به صف کـردن و دسـتور خبـردار تکــرار شــد. تــوی ایــن فاصلــه بــزن بکــوب فریــبرز و بچه‌ها پچ پــچ کنــان بــه هــم رسـوندن کـه بجـای مـرگ همـه بـا هـم بگیـم "مـرد مـرد خمینـی". اینـو اگـه سریع بگیـم اینـا متوجـه نمیشن و دسـت از سرمون بـر مـیدارن و کسـی هـم بـه امـام توهیـن نکـرده. بعـد از صـدور فرمـان خبـردار همـه بـا هـم و هماهنگ گفتیـم مـرد مـرد خمینـی. اونـم خوشـحال و خرسـند آمارشـو گرفـت و رفـت. بـا رفتن فرمانـده صـدای خنـدۀ بچه‌ها بلنـد شـد و هـر کسـی تکه‌های مـی پرونـد و خوشمزگی شروع شـد. ازیـن کـه اون افـسر بعثـی خـر شـده بـود و شـاد و شـنگول رفتـه بـود خیلـی خوشــحال بودیــم. چنــد روز ایــن مســئله تکــرار شــد. بعضیــا میگفــتن، مــرد مــرد خمینـی... بعضـی هـم میگفتن مـرد اسـت خمینـی... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:( صدودوازدهم) بچه هـا در اسارت پـس از گذشـت سـال هـا و مـاه هـا بـا شرایط آنجـا خـو گرفتنـد و بـرای اینکـه یکنواختـی کسـالت بـار روزهـای اسـارت را از بیـن بربنـد، در صـدد تدارک سرگرمی هایـی برآمدنـد کـه از آن جملـه برنامـه تئاتـر بـود. یـادم مـی آیـد تئاتـری داشـتیم طنـز و فکاهـی کـه یکـی از بچههـا نقـش غـلام سـیاهی را در آن بایـد ایفـا مـی کـرد. پـس از تمرینات بسـیار کـه علـی رغـم محدودیـت هـای بسـیار صـورت پذیرفـت ، تئاتـر آمـاده شـد و قـرار شـد کـه در آخـر شـب اجـرا شـود. از ایـن رو بعـد از گذاشــتن نگهبــان و اتخــاذ تدابیــر امنیتــی لازم، تئاتــر شروع شــد، امــا ایــن تئاتــر آنقــدر جالــب و نشــاط آور بــود کــه توجــه همــه بچه هــا از جملــه نگهبــان هــای خـودی را هـم بـه خـود جلـب کـرد و بـه همیـن خاطـر متوجـه حضـور سرباز عراقـی در پشــت در آسایشــگاه نشــدند و هنگامــی کلمه‌ی رمــز قرمــز اعلام شــد کــه درِ آسایشـگاه داشـت بـا کلیـد بـاز میشـد. همـه پراکنـده شـدند، از جملـه فریبـرز کـه نقـش غـلام سـیاه را بـازی میکـرد. او هـم رفـت زیرپتویـی و خـودش را بـه خـواب زد. سرباز عراقـی وارد آسایشـگاه شـد و در حالـی کـه دشـنام مـی داد ، گفـت: چـه خـبر اسـت؟ مگـر وقـت خاموشـی نیسـت؟ دیـد همـه بچه‌ها نشسته‌اند و دارنـد بـه او نـگاه مـی کننـد امـا یـک نفـر روی سرش پتـو کشـیده اسـت. بـه همیـن جهـت شروع بــه ایجــاد سرو صــدا کــرد. امــا بــاز هــم فریــبرز از زیــر پتــو بیــرون نیامــد. سرباز عراقـی کـه از خشـم و عصبانیـت داشـت مـی لرزیـد، بـه تنـدی بـه طـرف او رفـت و در حالـی کـه بـا مشـت و لگـد بـه جانـش افتـاده بـود پتـو را از روی سرش کشـید، ولـی بـا دیـدن صـورت سـیاه فریـرز از تـرس نعـرهای کشـید و فـرار کـرد و خـودش را از آسایشـگاه بیـرون انداخـت و سـپس خنـده بچه‌ها بـود کـه مثـل بمبی اسایشگاه و اردوگاه را بـر سر آن سرباز بخت‌برگشته خـراب کـرد. حقیقتـاً بـروز ایـن صحنـه از صدهـا تئاتـر طنـزی کـه بـا بهترین امکانـات اجـرا شـود، بـرای مـا جالـب تـر و زیباتـر بـود و بعـد ازایـن جریانـات هـم بـه سرعت صـورت فریبـرز را تمیز کردیـم و وسـایل را هـم جمـع کردیـم و متفـرق شـدیم... را حاشـا کنیـم... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدو سیزدهم) در یکـی از شـبهای قـدرِ اسـارت، تصمیـم گرفتیـم 100 رکعـت نماز را بـه صـورت جماعت بخوانیـم و ازنماز صبـح هـم شروع کنیـم. یکـی از بچه‌های بـه نـام آقـا فریــبرز بــه عنــوان امــام جماعت انتخــاب و قــرار شــد خیلــی سریع نماز خوانــده شـود و چـون اتـاق مـا طبقـه دوم بـود نگهبـان فقـط از کمـر بـه بالای بچه‌ها را میدیـد و چـون بچه‌ها خیلـی سریع می نشسـتند و بلنـد می شـدند و سـاعت هـم حـدود 2 بعـد از نصـف شـب بـود نگهبـان بـه فرماندهـی اردوگاه گـزارش میدهـد اسرا در حـال تمرین کاراتـه، جـودو.... هسـتند و حتماً قصـد فـرار دارنـد. بلافاصله فرمانــده بــا چنــد سرباز چــوب بــه دســت سراسیمه وارد اردوگاه شــدند وپشــت پنجـره اتـاق مـا ارشـد اتـاق مـا را خواسـتند و گفتنـد: شـینو هـذا تمرینات ریاضیـه؟ )ایـن تمرینات ورزشـی چـه هسـت کـه انجـام میدهیـد؟( ارشـد در جوابـش گفـت: چــون شــب قــدر اســت بچه هــا دارنــد نماز می‌خوانند . و در نهایــت هــم چــون فرمانـده را بـا عجلـه از خـواب بیـدار کـرده بودنـد چنـد ناسـزا کـه سـزاوار خـودش بـود داد و رفـت... *** بخــاطر طراحــی نقشــه فرار، فریــبرز را پيش فرمانده اردوگاه بردند. یکــی از افسرها فریــبرز را بازجويي كرد، بعد كلتش را به طرفش نشانه گرفت و گفـت: بگـو دينار عراقي رو چه طور بـه دسـت آوردی و گرنـه ميكشمت فریــبرز از ايـــن كـــار خنـــده اش گرفـــت... فرمانده بـــاعـــصبانيت پرسيد، چرا مـي خنـدی... فرمانده گفت ضـامن كلـت رو نكــشيدی فرمانده!؟ آن وقت من رو تهديد به كشتن ميكني. به كلت كه نگاه كرد ديد ضامنه... بيشتر عصبانــی شد و بــه فریــبرز گفت: کلــت هــای عراقــی، با ضامن و بــی ضامن شليك مــی کنــد... و فریــبرز هــم خندیــده بــود... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدو چهاردهم) افــسری كوتـــاه قـــد، خپـــل و بداخلاق بود.قيافه اش مثـل ژاپنــی هـا بـود. موقـع عصبانيت، قيافه اش خیلــی زشت می شد . بـه خـاطر همین، فریــبرز هم هر وقت ضـابط احمـــد مـی آمدبرای آمارگريی، با بچه ها يواشـکی ِبِهش ميخنديدند. يك روز، مترجم را صدا زد و گفت: به اينا بگو، چرا خنديدن؟ ...فریــبرز به مترجم گفت، ِبهِـش بگـو، هـر وقـت عصباني میشـی صورتت خیلی قشنگ میشـه، بـه خاطر همين ، بچه ها بـه وجـدميـان و خنده شـون ميگيره ... ضابط احمدكه باور كرده بـود، خنـده ای به لبهاش نشست . بچه‌ها هم زدند زيرخنده... ** دهـه فجر سـال،65 يـك دوره مـسابقـه کشـتی ، مخفيانه برگزار شد ، افراد در وزن‌های مختلـف بـه فينال رسيدند. به نفرات اول، گيوه جايزه می دادنـد. گيوه ها را كه خود بچه ها درست ميكردنـد خیلـی قیمتـی بود. در وزن 60 كيلو ،اللهيـــارو فریبـرز بايد با هـم کشـتی مـیگرفتند. اتاق پر از تماشاي چی بود و گيــوه هـــا هـــم كنـــار تـــشك کشـتی خودنمایی ميكردند. داور تـا شـروع مـسابقه را اعـلام كـرد، اللهيـــار، فریبرز را مثـــل يـــك وزنـــه روی دستهايش بلندكرد و مـیخواست او را بـه زمین بكوبد. فریــبرز ديد كه وضع خطريه ، هامن طور كـه روی دســت هــای اللهيار بود گفت اللهيار، گيوه ها مال خودت، شیر مادرت حلالت . منو يواش بزار زمين . ايـن را كه گفت، اتاق از خنـده منفجـر شـد... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدپانزدهم) دهـه فجر سـال،65 يـك دوره مـسابقـه کشـتی ، مخفيانه برگزار شد ، افراد در وزن‌های مختلـف بـه فينال رسيدند. به نفرات اول، گيوه جايزه می دادنـد. گيوه ها را كه خود بچه ها درست ميكردنـد خیلـی قیمتـی بود. در وزن 60 كيلو ،اللهيـــارو فریـبرزباید با هـم کشـتی مـیگرفتند. اتاق پر از تماشاي چی بود و گيــوه هـــا هـــم كنـــار تـــشك کشـتی خودنمایی ميكردند. داور تـا شـروع مـسابقه را اعـلام كـرد، اللهيـــار، فریربز را مثـــل يـــك وزنـــه روی دستهايش بلندكرد و مـیخواست او را بـه زمین بكوبد. فریــبرز ديد كه وضع خطريه ، هامن طور كـه روی دســت هــای اللهيار بود گفت اللهيار، گيوه ها مال خودت، شري مادرت حلالت . منو يواش بزار زمين. ايـن را كه گفت، اتاق از خنـده منفجـر شـد... ** شـب تـوی يكـي از اتـاق هـا، تئـاتر اجـرا مــی شد. در یکــی از پـرده هـا، قـرار بـود كـه وقتـی بازيگر با خـرش وارد صـحنه مـی شـود، از پـشت پرده، فریبـرز صـدای خر دربياورد. چنان صدای خر را خوب تقليد كرده بود كه نگهبانِ توی محوطه شنيد و به هوای صدای خر، آمد سمت اتـاق متـرجم را صدا زد و پرسيد: خر كجاست؟... ِبِهش گفتـه شـد، ا ًصلا خری وجود ندارد كه تو صـدايش را شـنيده باشــی. نگهبان كه كلافه شـده بـود، داد می زد و قـسم ميخورد . با گوشای خودم صدای خر رو از تـوی اتاق شنيدم. اين ماجرا بيشتر از خـود تئـاتر طنـز، بچه‌ها را خنداند. آخر سر هم نگهبان را دست بـه سر كردند و رفت... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوشانزدهم) ســال 96 ، طبقــه بالای اردوگـاه موصـل1 را بـاز كردند و تعدادی ازاسرای اتاق های پاييني را بـه بـالا منتقل كردند، ما هم جزء كسانی بوديم كـه از اتـاق يك به اتاق طبقة بالا رفتيم .عرصه ها اول، آمار اتاق های پايينی را میگرفتنـد، بعد می آمدند سراغ ما. آمار پايينی، نيم ساعت طـول می كشيد. ما سمت شـرقي اردوگـاه بـوديم و اتـاق قبلیمــان ســـمت غربـی بـــود ، فریبـرز ، تكه های آينه را برمـی داشـت و آن را جلوی آفتـاب مــی گرفــت و نور آن را به صـورت بچـه هـای اتـاق يك هدايت مــی كرد. بندگان خدا كـه سـر صـف آمار نشسته بودند، هيچ كاری از دستشــان برنمی آمد و مجبور بودند تحمل كنند ، ولــی فردای آن روز هر جا به بچه های اتـاق مـا را مـــی ديدنـد اذيـت شـان ميكردند؛ البته به شوخی بچه های اتـاق مـا عـرص دوبـاره همـان كـار را مـیكردند. مدتـی اين مـاجرا ادامـه پيـدا كـرد و بـه »حرب المرات ، جنگ آينه« معروف شـد.آخـرش با وساطت چند نفر و نوشـتن قـرارداد متارکــه، قضيه فيصله پيدا كرد... *** فریـبرز ، مقـداري ريـزه نـان برداشـت و رفـــت تـــوي باغچـــه و آ ن هـــا را مـــي ريخـــت بـــراي گنجشك هـا. افـسر بعثی رفـت و ايـستاد بـالاي سرش. بعد هم ِبِهش گفت: بلند شـو، بلنـد شـد. گفت: چـي كـار مـيكـردي؟ گفـت: نـون هـا رو ميدادم به گنجشكا ... گفت: داري روي گنجشكاي ما تبليغ مي كني؟ اگه يه بار ديگه از اين كارا بكنـي من مي دونم و تو " ابوالفضل علمدار خمینی را نگهدار ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوهجدهم) پــر حاجــی بخشــی تعریــف مــی کــرد: تــوی یکــی از دیدارهــا کــه رزمنــده هــا خدمـت امـام رفتـه بودنـد مـن هـم همـراه پـدرم بـودم تـوی حسـینیه جـماران مملـو از جمعیـت بـود... امـام وارد حسـینیه شـد و همـه ایسـتاده شـعار میدادنـد و امـام هـم دسـتش رو بـرای رزمنـده هـا تکـون مـی داد... امــام روی صندلــی نشســت و قبــل از اینکــه صحبــت هــاش رو شروع کنــه حاجــی بخشــی از جــا بلنــد شــد و شروع کــرد شــعار دادن... ماشــاالله...حزب اللــه بسیجی ها...حزب الله سپاهی ها...حزب الله ارتشـی هـا ...حـزب اللـه... و همـه حسـینیه بـه وجـد اومـد و امـام عزیـز هـم از اون بـالا بـه جمعیـت نـگاه مـی کـرد... حاجـی گفـت: کجـا میریـد... همـه گفتند:کربلا ... باکــی میریـد... روح اللـه... حاجــی گفــت: منــم ببرید ... همــه یکصــدا گفتنــد: جــا نداریم...اینجـا بـود، کـه امـام بزرگـوار شروع کـردن بـه خندیـدن... و حاجـی بخشـی هـم رو بـه امـام در حالیکـه دسـت بـه محاسـن سـفیدش مـی کشـید، گفـت آقاجـان، ببیـن ایـن جوون‌ها مـن پیرمـرد رو اذیـت مـی کننـد... منبـع: نویـد شـاهد *** در یکــی از ســفرهای مقــام معظــم رهــبری بــه جنــوب کشــور و بازدیــد از مناطــق جنگـی، بعـد از ورود ماشـین بـه جـادهای خاکـی حـضرت آقـا فرمودنـد: اگـه امـکان داره بگذاریــد کمــی هــم مــن رانندگــی کنــم. مــن هــم از ماشــین پیــاده شــدم و حـضـرت آقــا پشــت فرمــان نشســتند و شروع بــه رانندگــی کردنــد!... بعــد از چنــد دقیقه ای بـه یـک ایسـت بازرسـی)دژبانی( رسـیدیم و آقـا توقـف کردنـد تـا زنجیـر را بندازنـد، سربازی کـه آنجـا بـود و ظاهـرا تـازه کار هـم بـود تـا چشـمش بـه آقـا افتــاد هــل شــد و آمــد جلــو و عــرض ادب و احترامی خدمــت آقــا کــرد و گفــت اجـازه بدهیـد هماهنگی کنـم و رفـت و بـه دژبـان گفـت: قربـان آدم خیلـی مهمـی تشریف آوردنـد!... دژبـان گفـت: کیـه؟... سرباز دسـتپاچه گفـت: نمیدونم کیـه؛ ولی میدونـم کـه خیلـی خیلـی مهمـه!... دژبـان گفـت: اگـه نمیشناسیش از کجـا میدونـی کـه خیلـی مهمـه؟... سرباز گفـت: نمی دونم کیـه ولـی هرکـی هسـت، آیـت اللـه خامنـه ای رانندشـه!...حضرت آقـا از ایـن خاطـره بـه عنـوان یکـی از شـیرین تریـن خاطـرات شـان یـاد مـی کننـد.و فرمودنـد: ببینیـد میشـه لطیفـه ای رو گفـت بـدون اینکـه بـه قومـی توهیـن شـود... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدونوزدهم) یادمـه از اولیـن دوره هـای راهیـان نـور کـه رفتـه بـودم وقتـی وارد هویـزه شـدیم قشـنگی فضـاش مـا رو گرفـت... کسـایی کـه رفتن هویـزه میدونـن چـی میگـم... جلــوی درش کفشاشــو مــی گیــرن و واکــس میزنــن... از تونــل سر بندهــا کــه عبــور میکنـی مـی رسـی بـه یـه حیـاط کـه دو طرفـش شـهدا دفن و چنـد تـا درخـت رو مـزار بعضـی شـهدا سـایه انداختـه و دلچسـبی فضـا رو دو چنـدان مـی کنـه .یادمـه وارد شــدیم و راوی روایــت گــری میکــرد... یکــی از بچه هــا کــه ســابقه دار بــود اصرار کــرد بچه هــا بریــم سر قــبذ شــهید علــی حامتــی. پرســیدیم چــرا بیــن اینهمــه شــهید بــه اونجــا اصرار داری...گفــت بیایــن کارتـون نباشـه. رفتیـم رو مـزار شـهید و مشـغول فاتحـه و صحبـت و دیدیـم چنـد تـا خواهـرا هـم پشـتمون سرپا وایسـادن و منتظـرن بیـان همونجـا و چـون مـا اونجـا بودیـم خجالـت مـی کشـیدن جلـو بیـان. بـرام جـای تعجـب بـود خـوب بقیـه شـهیدا اطرافشـون خالیـن بـرن بـرا اونـا فاتحـه بخونـن... کـه ایـن رفیقمـون گفـت اخـه ایـن »شـهید مسـئول کمیتـه ازدواجـه.« هــر کــی بــا نیــت بیــاد سرخاکش سریع ازدواج میکنــه )پــس بگــو چــرا خواهــرا صـف وایسـاده بـودن( مـا هـم از قصـد هـی کشـش میدادیـم و از روی مـزار بلنـد نمی شدیم ... یهــو راوی اومــد بلنــد جلومــون بــا صــدای بلنــد و خنــده گفــت: آقایـون ایـن شـهید شـوهر میـده هـا... زن نمیده بـه کسـی. یهـو همـه اطرافیـا و اون خواهـرای پشـت سری خندیـدن و مـا هـم آروم آروم تـو افـق محـو شـدیم ... البتـه راویـه الکـی میگفـت خیلـی بچه‌ها بـا نیـت اومـدن و ازدواج هـم کردنـد... منبع: بصیرتی و شهدایی نشان گمنامی ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوبیستم) پرسـتار دوره جنـگ بـودم و حـدودا 19 سـال داشـتم کـه مسـجد محـل یـک شـب حـاج اقـا، خانما رو جمـع کـرد و گفـت رزمنـده هـا لبـاس ندارنـد و یـه سری کارای تدارکاتــی رو خواســت کــه انجــام بدیــم، مــن و چنــد تــا از خواهــرا کــه پزشــکی میخوندیـم، پیشـنهاد دادیـم بـرای جبران نیـروی پرسـتاری بریـم بیمارستان هـای صحرایـی و مـا چمـدون رو بسـتیم و راهـی جنـوب شـدیم... مـن تصـور درسـتی از واقیعـت جنـگ نداشـتم و کسـی هـم بـرای مـن توضیـح نـداده بـود و ایـن باعـث شـد کـه یـک سـاک دخترونه ببنـدم شـبیه مسـافرت هـای دیگـه، و عضـو جدانشـدنی از خــودم رو بــذارم تــو ســاک، یعنــی بیگــودی هــام و چنــد دســت لبــاس و کــرم دســت و کلــی وســایل دیگــه... غافــل از اینکــه جنــگ، خشــن تــر از اینــه کــه بــه مـن فرصـت بـده موهامـو تـو بیگـودی بپیچـم! یـا دسـتمو کـرم بزنـم... بـه منطقـه جنگـی و نزدیـک بیمارستان رسـیدیم... نمی دونـم چطـور شـد کـه سـاک مـن و بقیـه خواهـرا از بـالای ماشـین افتـاد و بـاز شـد و بـه دلیـل بـاد شـدیدی کـه تـو منطقـه بـود، محتویاتـش خـارج شـد و لباسـا و بیگـودی هـای مـن پخـش شـد تـو منطقـه. مــا مبهــوت بــه لباســامون کــه بــا بــاد ایــن ور و اون ور میرفتن نــگاه میکردیــم... و بــرادرا افتــادن دنبــال لباســا ومــا خجالــت زده بــرادرا داشــتیم تماشا میکردیــم... بعـد از جمـع کـردن یـه کپـه لبـاس اومـدن بـه سـمت مـا, دلمون میخواسـت انـکار کنیـم, امـا اونجـا جنـس مونثـی نبـود جـز مـا سـه نفـر کـه تـو اون بیابـون واساده بودیـم نبـود. و بعـد بیگـودی هـام دسـت یـه بـرادر دیگـه بـود و خانما اشـاره کردنـد کـه اینـا بیگـودی هـای خواهـر کاتبیـه... از اون لحظـه کـه بیگـودی هـا رو گرفتـم، تصمیــم گرفتــم اونــا رو منهــدم کنــم... شــب کــه رســیدیم بیمارستان ، تــو کیســه انداختـم و پـرت کـردم پشـت بیمارستان , صبـح یکـی از بـرادرا اومـد سـمتم بـا کیسـه بیگـودی... گفـت در حـال کیشـیک بـودن، ایـن بسـته مشـکوک رو پیـدا کردنـد. گفـتن بیگـودی هـای خواهـر کاتبیـه... شـب کـه همـه خوابیـدن ، تصمیـم گرفتـم چـال کنـم پشـت بیمارستان صحرایـی. چـال درسـت کـردم و چنـد روز بعـد یکـی از بـرادرا اومـد و گفـت مـا پشـت بیمارستان خواسـتیم سـنگر بسـازیم، زمیـن رو کندیـم، اینـا اومـده بـالا , گفـتن اینـا بیگـودی هـای خواهـر کاتبیـه. و مـن هـر جـور ایـن بیگـودی هـای لعنتـی رو سر بـه نیسـت مـی کـردم، دوبـاره چنـد روز بعـد دسـت یکـی از بـرادرا میدیـدم کـه داره میـاد سـمتم، شـده بـود کفـش هـای میـرزا نوروز.خواهـر کاتبـی ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوبیست ویکم) سرلشکر زهیرنــژاد بــرای بدرقــه بچه هــا آمــده بــود. پــای پلــكان هواپیــما ایســتاده بــود و یكــی یكــی بــا افــراد دســت مــیداد و روبوســی میكــرد. مــن پشــت علــی ایســتاده بــودم و میدانســتم علــی بی شــوخی از ایــن جــا نمی گذرد . نوبــت بــه او رسـیده بـود. سرلشکر دسـتش را دراز كـرد تـا دسـت بدهـد. علـی دسـت مصنوعیش را درآورد و تـوی دسـت سرلشکر گذاشـت. یـك دفعـه سرلشکر تكانـی خـورد. صـدای خنــده همــه بلنــد شــد. سرلشکر هــم خندیــد. از روبوســی ها كــه بــا علــی كــرد، متوجـه شـدیم همدیگـر را خـوب میشناسـند.او بـا اسـتفاده از دسـتش زیـاد شـوخی میكـرد، مثـا هنـگام خداحافظـی بـا دوسـتان، دسـتش را درمـیآورد و میگذاشـت تـوی دسـت آنهـا و میگفـت: دسـت علـی بـه همراهـت... منبـع: سـایت سـاجد ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوبیست ودوم) بـه عنـوان روحانـی بـه جبهـه اعـزام شـدم. اومـدم تبلیغـات لشگرسیدالشـهداء )ع( و خـودم رو معرفـی کـردم و اونهـا هـم گفتنـد شـا بایـد بریـد گـردان حضرت زینـب )س(. مـن خیـال کـردم گـردان مخصـوص خانـوم هاسـت. اصرار کـردم کـه گـردان علـی اکـبر )ع( یـا علـی اصغـر )ع( روحانـی نمی خـواد مـن بـرم؟... گفتند: ما فقط برای گردان حضرت زینب نیاز داریم... من ناچار قبول کردم و گفتم: حالا این گردان مقرش کجاست؟... گفتند: کنار رودخانه دز. این را که گفتند حسابی توی دلم خالی شد... گفتم من که اونجا رو بلد نیستم حالا چه جوری برم؟ گفتنـد: ماشـین الان میـره اونـوری و شـما رو هـم میـره. بـا ماشـین حرکـت کردیـم سـمت مقـر گـردان حضرت زینب)س(.تـوی راه بـا خـودم میگفتـم حتما ایـن هـا یــه تعــداد از خواهــران هســتند کــه دارنــد پتوهــا و لبــاس هــای رزمنــده هــا رو میشــویند حـالا میریــم و نمازی و احکامــی بــرای اونهــا میگیــم.از راننــده ســوال کـردم کـه ایـن گـردان کنـار رودخانـه دز چـه میکنـه و در جـواب گفـت: حـاج آقـا مشـغول آمـوزش غواصـی هسـتند.اینو کـه گفـت مغـزم داغ شـد... تـا اینکـه راننـده بـه سجاده خاکـی رسـید و مـن رو پیـاده کـرد و گفـت حـاج آقـا مـن عجلـه دارم و بایـد جایـی دیگـه هـم برم؛تـا مقرگـردان حضرت زینـب)س( دویسـت مـتر راه مونده؛ خودتـون برویـد... و مـن هـم پیـاده شـده و لنـگان لنـگان بـه سـمت مقـر رفتم.بـه دژبانـی رسـیدم و خـودم رو معرفـی کـردم و معرفـی نامـه اعـزام رو هـم نشـون دادم و وارد مقـر شـدم. از دژبانـی کـه رد شـدم لـب رودخانـه پیـدا نبود.یـک مقدارجلـو کــه اومــدم یــک دفعــه خشــکم زد. دیــدم یــه عــده ای سر تــا پــا مشــکی دارنــد از آب بیـرون میـان. زود جلـوی چشـام رو گرفتـم و رسم رو پاییـن انداختـم و شروع کــردم اســتغفار کردن.چنــد لحظــه ای گذشــت دوبــاره بــه راهــم ادامــه دادم و از لای انگشــت هام دور و بــرم رو می پایــدم. یــواش یــواش لای انگشــتم رو بــاز کــردم و احسـاس کـردم کـه بـه جماعتی نزدیـک شـدم. در دلم ایـن بـود کـه همـون هایـی کـه از آب بـالا میومدنـد الان در نزدیکـی مـن هسـتتند. داشـتم از خجالـت آب می شـدم کـه دیـدم صـدای مـرد میـاد. یـک مقـدار چشـم هـام رو نیمـه بـاز کـردم و رسم رو بـالا آوردم. دیـدم عجـب. چـی فکـر مـی کـردم و چـی شـد. ایـن هـا همـه مردنـد کـه لبــاس غواصــی پوشــیدند.اینجا از خواهــران خبــری نیســت. دســتی بــرای غواص هــا تکــون دادم و رفتــم ســمت چــادر تبلیغــات و خــودم رو معرفــی کردم.بعدهــا ایــن حکایـت رو بـرای بعضـی هاتعریـف کـردم و کلـی خندیدنـد.راوی: رسدار علـی فضلـی ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صد وبیست وسوم) تـوی اردوگاه »تکریـت 2«، هنـوز نیـم سـاعت نگذشـته بـود کـه کار بازجویـی بـرای دهمیـن بـار شروع شـد. هـر بـار کـه از نقطـهای بـه نقطـه دیگـر بـرده میشـدیم، پیــش از ایــن کــه دســت های من را بــاز کننــد، لقمــه نانــی بدهنــد، بازجویــی آغــاز میشــد. بایــد ریزبه ریز جزئیــات گذشــته خودمــان را بــرای بازجوهــای ســمج و وحشـی میگفتیـم. دسـت شـان را خوانـده بودیـم و سرکار میگذاشتی شـان، امـا تـا اسـتاد شـدن خیلـی فاصلـه بـود تـا پـس از بازجویـی کمتـر کتـک بخوریـم عراقی هـا بــه رزمنده هــای کــم ســن و ســال بــه شــدت حســاس بودنــد، زیــر هجــده ســال را بدجــوری میزدنــد. خشــم شــان ایــن بــود کــه ایــن بچه هــا بــا ســن کــم آمده انــد بـرای دفـاع و شـده اند »حـرس الخمینـی«. بـه تناسـب رسـته ها، تنبیه هـا هــم بـالا میرفـت پاسـدار، بعـد بسـیجی. اگـر فرمانـده بسـیجی بـودی کـه واویـلا بـود، حالـت را جــا میآوردنــد. بــرای همیــن بیشتــر بچههــا ســن شــان را بــا توجــه بــه قــد و هیــکل شــان بــالا میگفتنــد. »شــعبان صالحــی« فرمانــده گروهــان یــک از گــردان »یـا رسـول )ص(« گوشهایـش را تیـز کـرده بـود کـه بفهمـد عراق یهـا چـه سـؤالی میکننــد و بچ ههــا چــه جوابــی می دهنــد، چــرا آخــر بازجویــی ایــن قــدر مشــت لگــد و کابــل و باتــوم میزننــد، بعــد طــرف را هــل میدهنــد تــو و کشــان کشــان یکــی دیگــر را میبرنــد. صالحــی میدانســت کــه اگــر لــو بــرود، چــه بلای سرش میآورنــد. آخریــن ســؤال عراقی هــا کــه منجــر بــه خشــونت شــان میشــد، نــوع رســته بچه هــا بــود. هرکــدام بــه تناســب رســته، کتــک میخورنــد. اولـی گفـت: مـن تیربارچـی بـودم. حسـابی زدنـش. دومیگفـت: مـن خدمـه تانـک بـودم. بدجـوری زدنـش. سـومیگفت: امدادگـرم. بـا مشـت و لگـد افتادنـد بـه جانش. چهارمیگفــت: آرپی جی زن هســتم و... هــر کــه چیــزی میگفــت، کتــک مفصلــی از عراقی هــا میخــورد. شــعبان بــا خــودش فکــر کــرد و بــه مــا گفــت: بچه هــا! نوبـت مـن کـه شـد، میگویـم کلاش دارم. کلاش از همـه سـلاح ها کوچکتـر اسـت، در نتیجــه کمتــر کتــک میخــورم... طولــی نکشــید کــه نوبــت شــعبان شــد. چــون نزدیـک بودیـم، صدایـش را میشـنیدیم. مـا کـه از نیروهـای شـعبان بودیـم، منتظـر بودیـم، ببینیـم چـه بالایی سرش میآیـد و آیـا ایـن کالشـینکف نجاتـش میدهـد یـا نـه؟ آخـر بازجویـی بـود و پاسـخ سرنوشت‌ساز . سرباز عراقـی ازش پرسـید اسلحه ات چـی بـود؟ شـعبان یـک کلام گفت:کالشـینکف... نفس هـا در سـینه حبـس شـده بـود. از قیافـه حـق بـه جانبـش معلـوم بـود کـه تـو دلــش بشــکن میزنــد. تــا گفــت کلاش ، سرباز عراقــی مشــت محکمــی بــه صــورت شـعبان زد و سرباز دیگـری فریـاد زنـان دویـد طـرف کمـپ فرماندهـی اردوگاه و هـی داد میکشــید: فرمانــده! فرمانــده، فرمانــده... مـا همـه گیـج شـده بودیـم. خدایـا چـه شـده اسـت؟ یـک مرتبـه از کمـپ فرماندهـی یــک عالمه قلچــاق ریختنــد و بــا مشــت و لگــد افتادنــد بــه جــان شــعبان و بــه قصـد کشـت، زدنـش. بعـد دسـتانش را بسـتند و او را بردنـد. چنـد دقیقـه بعـد، بـا سر و صـورت خونـی و زخمـی آوردنـش. ولولـه شـد و مـا همـه زدیـم زیـر خنـده کـه کلاش عجـب نانــی برایـت پخـت! بی‌رمق و بیحـال نالیـد و گفـت: نگوییـد کلـت دارم کـه اگـر بگوئیـد، می بدنتان بـه تانـک. او می‌نالند و مـا میخندیدیـم. بعـد فهمیدیــم کــه اســلحه کلاش از دیــد عراقی هــا مــال فرمانــده اســت و اگــر بگویــی کلـت، فکـر میکننـد کـه تـو فرمانـده لشـکری و می برندت اسـتخبارات هنـوز کار بازجویـی تمام نشـده بـود و یکـی یکـی بچه هـا را بـرای بازجویـی بیـرون میبردنـد. نوبــت پیرمــردی شــد. شــصت وپنج ســالی داشــت، بیســواد و شــوخ طبــع بــود... ازش پرسـیدند: اسـلحه تـو چـه بـود؟ پیرمـرد گفـت: مـن امدادگـر بـودم، سـقا بـودم، ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوبیست وچهارم) یـه شـب یکـی از بچه هـا هـوس کمپـوت کـرده بـود، از پنجـره شکسـته آشـپزخانه رفـت تـو، سراغ یخچـال، یـه دفعـه صـدای جیغـی اونـو جلـب کـرد. بـا تـرس و لـرز رفتـه بـود سراغ پریـز بـرق. چـراغ کـه روشـن شـد. درجـا خشـکش زد... عمـو داشـت تـو دیـگ حمـوم مـی کـرد. همـون دیگـی کـه تـوش بـرای بچه هـا دوغ درسـت مـی کـرد!... ازهـر دربسـته ای تـو مـی رفـت. یـک متخصـص تمام عیـار. بعـداز ســخرانی حــاج همــت بــا اصرار فــراوان بــا او عکــس گرفــت. عکــس همــه جــا همراهـش بـود و اگـر جایـی راهـش نمی دادند ، عکسـو نشـون مـی داد و میگفـت: شـماها کـی هسـتین! مـن بـا همـت عکـس دارم، خـود همـت گفتـه مـن سـپاهی ام. عکـس شـده بـود کلیـد هـر در بسـته... خـدا بگـم چیکارکنـه اونـی رو کـه ایـن کلمـه ســواد رو تــو دهــن عموحســن گذاشــت.نان مــا رو آجــر کــرد. در آشــپزخانه را رو خـودش مـی بسـت. هرچـی در مـی زدیم،بـاز نمی کـرد. داد مـی زد: مزاحـم نشـید، مشــق دارم!... غذاهــاش خیلــی توفیــر داشــت. ماشــاءالله عمــو حســن مبتکــر هــم بـود. یـه بـار یـه غـذا بهمـون داد خوردیـم. پرسـید: خوشـمزه بـود؟ گفتیـم: خیلـی. گفـت: آب پنیـر بـود! هرچـی از غذاهـا اضافـه مـی اومـد، دور نمی ریخت ، همـه رو تـو یخچـال نگـه مـی داشـت تـا آخـر هفتـه همشـو بـا هـم می ریخـت تـو دیـگ و گـرم مـی کـرد، مـی داد بخوریـم؛ بادنجان، کبـاب گوشـت، قیمـه، یـک تکـه خیـار و یـا گوجـه... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوبیست وپنجم) بـا اسراف دشـمن خونـی بـود و ایـن وسـط بچه هـا بایـد قربانـی مـی شـدند. صبـح تـا شـب دویـده بودیـم. اومدیـم سز سـفره. غـذا حاضری بـود. عمـو حسـن یـه گونـی نـون خشـک رو آب زده بـود، گذاشـت جلومـون. اعتراض کـه کردیـم، گوشـش بدهکار نبـود، میگفـت: مـی گین اینهـا رو چیـکار کنـم. بریـزم شـون دور. بخوریـد، مریـض نمی شید ، زمونـه قحطـی یادتـون نمیاد ؟ کـم کـه نمی آورد، هیچـی، یـه چیـزی هـم بدهکارمـون مـی کـرد و همـه نـون خشـکه ها رو بـه خوردمـون مـی داد. آشـپزخانه، مقـر شـخصی خـودش بـود. بـه کسـی اجـازه دخالـت تـو حـوزه مسـئولیتش نمی داد. تــا مــی رفتیــم ظــرف بشــوریم. دســتمون رو مــی بوســید و میگفــت:از آشــپزخانه بریـد بیرون!..همـه رو بیـرون می انداخـت و خـودش تنهایـی همـه ظـرف هـا رو مـی شسـت.... شـوخی هـاش هـم منحصر بـه فـرد بـود. تـازه از مرخصـی اومـده بـود، همیـن کـه چشـمش بـه مـن افتـاد، بـا ایـاء و اشـاره گفـت: بـرم جلـو. دسـتمو بـاز کـرد و یـه مشـت پـر پسـته و شکلات ریخـت تـوش، بعدشـم سرشو نزدیـک گوشـم آورد و بـه طـوری کـه کسـی نشـنوه، گفـت: یـه طـوری بخـور کـه کسـی نفهمـه. منـم بـا حفـظ تریـپ اطلاعاتی ، چـپ و راسـتمو ورانـداز کـردم و یواشـکی رفتـم بـه سـمت آسایشـگاه. تمام فکـر و ذهنـم ایـن بـود کـه لـو نـرم. وارد آسایشـگاه کـه شـدم، یـک دفعـه دیـدم هـر کسـی یـه گوشـه ای داره چیـزی مـی خـوره. بـه همـه همیـن رو گفتـه بـود!... افتخاراتـش هـم شـنیدی بـود. بچه‌ها را تـو آشـپزخانه دور خـودش جمـع کـرده بـود و داشـت از شـجاعتش میگفـت: جاتـون خالـی، نبودیـن ببینیـن کـه رو تپـه کانـی مانـگا یـه تیـپ عراقـی بــود. همشــون رو تارومــار کــردم، یــه دونشــون هــم زنــده نموند . یکــی از بچه هــا گفـت: عمـو جـون شـاید پیـت رو برعکـس کـردی، نـاکارش کـردی! ... گفـت: مـا رو ایـن طـوری نـگاه نکـن، یـه هـو کنـم، همـه در میـرن...راوی: ناصر کاوه ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوبیست وششم) کرمانشــاه بودیــم. طلبه هــای جــوان آمــده بودنــد بــرای بازدیــد از جبهــه. 30نفــری بودنـد. شـب کـه خوابیـده بودیـم،دو نفـر بیـدارم کردنـد و شروع کردنـد بـه پرسـیدن سـوالهای مسـخره و الکـی از یکدیگـر.... عصبـی شـده بـودم. گفتنـد: بابـا بیخیـال، تـو کـه بیـدار شـدی، حـرص نخـور بیـا بریـم یکـی دیگـه رو بیـدار کنیـم. دیـدم بـد هـم نمی گویند ! خلاصه همینطـوری سـی نفـر را بیـدار کردیـم! حـالا نصفـه شـبی جماعتی بیــدار شــده ایم و همه مــان دنبــال شــلوغ کاری هســتیم. قــرار شــد یــک نفـر خـودش را بـه مـردن بزنـد و بقیـه در محوطـه قـرارگاه تشـییعش کننـد! فـوری پارچــه ســفیدی انداختیــم روی محمدرضــا و قــول گرفتیــم کــه تحــت هــرشرایطی خــودش را نگــه دارد.گذاشــتیمش روی دوش بچه هــا و راه افتادیــم. گریــه و زاری. یکـی میگفـت: »ممـد رضـا! نامـرد! چـرا تنهـا رفتـی؟«. یکـی میگفـت: »تـو قـرار نبـود شـهید شـی«. دیگـری داد مـیزد: شـهیده دیگـه، چـی میگـی؟... مگـه تـو جبهـه نمرده ؟...یکــی عربــده میکشــید. یکــی غــش میکــرد! در مســیر، بقیــه بچه هــا هـم اضافـه می شـدند و چـون از قضیـه بـا خـر نبودنـد، واقعـاً گریـه و شـیون راه می انداختنــد! گفتیــم برویــم ســمت اتــاق طلبه هــا! جنــازه را بردیــم داخــل اتــاق. ایـن بنـدگان خـدا کـه فکـر میکردنـد قضیـه جدیـه، رفتنـد وضـو گرفتنـد و نشسـتند بـه قـرآن خوانـدن بالای سر میـت! در همیـن بیـن مـن بـه یکـی از بچه هـا گفتـم: »بـرو خـودت را روی محمدرضـا بینـداز و یـک نیشـگون محکـم بگیـر ازش.رفـت گریه کنــان پریــد روی محمدرضــا و گفــت: محمدرضا.ایــن قرارمــون نبود.منــم میخــوام باهـات بیـام! بعـد نیشـگونی گرفـت کـه محمدرضـا از جـا پریـد و چنـان جیغی کشـید کـه چنـد نفـر از ایـن بچه هـا از حـال رفتند.مـا هـم قـاه قـاه میخندیدیـم. خالصـه آن شـب بـا اینکـه تنبیـه سـختی شـدیم ولـی حسـابی خندیدیم.منبـع: تبیـان ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوبیست وهفتم) بعـد از عملیـات عاشـورا در منطقـه جنـوب سـومار تابسـتان سـال 63 بـرای پاکسـازی رفتــه بودیــم، منطقــه کامــل پاکســازی نشــده بــود و در چنــد ســنگر کــه خیلــی عقب تر بــود چنــد نفــر از دشــمن پنهــان شــده بودنــد. همــراه بچه هایــی کــه عملیـات کـرده بودنـد، یـک بسـیجی نسـبتاً کـم سـن و سـال کمتـر از پانـزده سـال بـه نـام سـید مصطفـی کاظمـی دیـده میشـد کـه بـا سـنگرهای عقبـی فاصله ی چندانـی نداشتند.سـید مصطفـی میگویـد: دیـروز فشـار دستشـویی شـدیداً اذیتـم میکـرد، نمیدونستم چـه کنـم اگـه بـه عقـب میرفتـم فاصلـه بـا دستشـویی صحرایـی عراقیـا زیـاد بـود و چـون مقـر دشـمن نزدیکترمون بـود تنهـا راهـی بـود کـه داشـتم، دوان دوان رفتـم بـه دو دستشـویی کـه کنـار هـم قـرار داشـت رسـیدم. آفتابه ای کـه نیمـه آب داشـت برداشـته و رفتـم داخـل و پـس از رفـع حاجـت پتـوی کنـار دستشـویی را کنـار زدم تـا بیـام بیـرون، همیـن کـه سـمت راسـتم را نـگاه کـردم سرهنگ عراقـی را دیـدم کـه پشـت بـه مـن در حـال بستن فانسقه اش بـود. اول ترسـیدم کـه اینجـا چـه میکنـد؟ ولـی خیلـی زود بـه خـودم آمـدم و بـا آفتابه ای کـه در دسـت داشـتم بـه پشـتش گرفتـم، صدایـم را کمـی کلفـت کـردم و گفتـم: یـدان فـوق!؟ خـودم نفهمیـدم چـی بلغـور کـردم، دستشـو بـرد بـالا ؛ اجـازه نمیدادم برگـردد تـا مـرا ببینـد. او هـم از تـرس فقـط دستاشـو بـالا بـرده بـود، حرکتـش دادم بـه جلـو. در بیــن راه خیلــی ســعی میکــرد کــه برگــردد و مــرا ببینــد. مــن نیــز خــدا وکیلــی دسـتم خسـته شـده بـود از بـس کـه لولـه ی آفتابـه را بـالا و بـه پشـتش نگـه داشـته بـودم. تقریبـاً نزدیـک بچه‌ها کـه شـدیم از دور همـه متعجبانـه نگاهـی کردنـد و خندیدنــد، همیــن کــه رســیدیم بــه نیروهــای خــودی، بچه هــا تحویلــش گرفتنــد و حالا برگشـت عقـب را نـگاه کـرد تـا مـرا دیـد زد تـوی سرش و بـه عربـی گفـت: خاک بر سر من که با یه آفتابه و یه بچه بسیجی فسقلی اسیر شدم!... ایــن موضــوع همــه جــا پیچیــده بــود، بــا دیــدن ســیدمصطفی، مــا هــم روحیــه گرفتیـم. بـه همـراه بقیـه کـه نسـبتاً بهر مسـیر را بلـد بودنـد راه افتادیـم و چنـد سـنگر را بـا نارنجـک منهـدم کردیم.چنـد سـنگر دیگـر را تـا آمدیـم نارنجـک بیندازیـم سر و صدایـی بـه گـوش رسـید یکـی از بچه‌ها کـه کمـی عربـی میدانسـت گفـت: بیاین بیرون دستاتونو بگیرین بالا ! ســه درجــهدار عراقــی، خیلــی هراســان و وحشــت زده و لــرزان از اینکــه االننیروهــای امــام خمینــی میکشــن شــان!؟ اســیر گرفتنــد و بــه عقــب فرســتادند. در بیـن راه کوتاهـی کـه در پیـش رو بـود از آنهـا سئوالاتی شـد کـه، چـه مدتـی اسـت در ســنگر ماندهایــد؟ گفتنــد: مــا چهــار نفــر بودیــم یکــی از مــا چــون دستشــویی داشـت و دیگـر نمی‌توانست خـودش را نگـه دارد رفـت بیـرون و برنگشـت و فقـط مــا موندهایــم تــا شــما بیایــن و مــا رو دســتگیر کنیــن و چــون زن و بچــه داریــم نمیخواستم کشــته بشــیم! همان جا بــود کــه متوجــه شــدیم نفــر چهــارم هــان سرهنگی اسـت کـه سـید مصطفـی بـه اسـارت گرفتـه بـود. آنهـا را بـه دو نفـر از بسـیجیان پختـه و باتجربه تر تحویـل دادیـم تـا بـرای عقـب بـردن شـان اقـدام کننـد. حـدود یـک هفتـه در آن منطقـه مسـتقر بودیـم تـا نیروهـای تـازه نفـس رسـیدند و منطقـه را تحویـل گرفتنـد و مـا بـه پایـگاه مـان برگشـتیم... راوی:مصطفـی قیـری ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوبیست وهشتم) خــود شــهید اســماعیل اســدی باخنــده بــرای مــا تعریــف مــی کــرد و میگفــت: مــن بــرای تاکســی ثبــت نــام کــرده بــودم وبــه بقــال محــل و تمــام بچه هــا ی محــل سـپرده بـودم کـه اگرآمدنـد تحقیقـات همگــی بـا هـم بگـن ایـن بدبخـت و فلـک زده اسـت و چیـزی بـرای خـوردن هـم ندارد.همزمـان مـادر اســماعیل برایـش میـرود خواسـتگاری و خانـواده دختر میگـن قبـل از اینکـه پسرتان تشریف بیـاورد مـا بایـد یـک تحقیقـات محلـی انجـام بدهبـم. مـادر اســماعیل قبـول کـرد ولـی یـادش رفـت بــه اســماعیل بگویــد. آنهــا هــم بعــد یــه مــدت کمی آمدند تحقیقــات. بچه‌های محـل هـم اشـتباهی خیـال کـردن از تاکسـیرانی آمـده انـد. هرکـدام شـان یـه حرفـی زده بودنـد... یکـی گفتـه بـود بابـا ایـن آنقـدر بدبخـت وبیچـاره اسـت کـه، خرجـش را هـم مـا مـی دهیـم. آن یکـی گفتـه بـود پـول اتوبـوس و ماشـینش را بـرای حمـل و نقـل مـا مـی دهیـم. از همـه بدتـر بقـال محـل گفتـه بـود کـه ایـن بدبخـت جـای خــواب نــداره و شــب هــا هــم میایــد مغــازه مــا مــی خوابــد. خلاصــه سرت را درد نیــاورم خواســتگاری بــه هــم خــورد و وقتــی هــم کــه تاکســیرانی بــرای تحقیقــات آمدنـد، بچه‌ها بـرای اینکـه درسـت کننـد آنقـدر از وضـع اســماعیل تعریـف کردنـد کـه بـه اســماعیل تاکسـی هـم ندادنـد... از اینجـا مانـده از آنجـا رانـده شـده بـود اسـماعیل.... نـه زن گرفـت و نـه تاکسـی بهـش دادنـد... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوبیست ونهم) دوران دفــاع مقــدس پــر از لحظــات ســخت و دشــوار بــود. ولــی بــا وجــود تمام ســختی ها شیرینی هــای زیــادی هــم کام جهادگــران مــا را شــیرین مــی کــرد از آن جملـه میتـوان بـه شـوخی هـا و لبخندهـای خالـی از ریـای رزمنـدگان اشـاره کـرد. و اکنــون گــذری مــی کنیــم بــر خاطــرات شــاد آن روزگاران. باشــد کــه مــا هــم بــه زیبایــی آن لحظــات لحظــه ای روح خـود را صفـا دهیــم. در سـالهای دفـاع مقــدس چــای مرهــم خســتگی جســمی رزمنــدگان اســلام بــود. درمیـان لشـکرها رزمنـدگان لشـکر عاشـورا انـس و الفـت بیشـری بـا چـای داشـتند. روزی در محـضر آقـا مهـدی باکـری و شـهید حـاج ابراهیـم همـت بودیـم کـه در آن صحبـت از کنترل مناطـق عملیاتـی بود.حـاج همـت بـه آقـا مهـدی گفـت: نگهبانـان لشـکر شـما بـرای نیروهـای سـایر لشـکرها سـخت مـی گیرنـد و اجـازه نمی دهنـد راحـت عبـور و مـرور کننـد مگـر ترکـی بلـد باشـند. آقـای مهـدی در پاسـخ گفـت: شـما یقیـن داریـد کـه آنهـا نگهبانـان لشـگر مـا هسـتند... حـاج همـت گفـت: مـن نـه تنهـا نگهبانـان لشـکر شـما رامـی شناسـم حتـی حـد خـط لشــکر عاشــورا را هــم مــی شناســم. آقــا مهــدی بــا تعجــب پرســید چطــور چگونــه مـی شناسـید؟... حـاج همـت گفـت: شـناخنت حـد و حـدود لشـکر شـما کاری نـدارد اصلا مشـکلی نیسـت هـر خطـی کـه از آن دود بـه هـوا بلنـد شـده باشـد آن خـط لشـکر عاشوراسـت چـون همیشـه کـری هـای چـای لشـکر شـما روی آتـش در حـال جوشـیدن اسـت.... وهمگـی بـا هـم خندیدیـم... راوی: اسـفندیار مبتکـر رسابـی ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•