🌸امام صادق می فرمایند:
سه چیز برای فرزند بر عهده پدر است:
مادر خوب برای او برگزیدن،
نام نیک بر او نهادن،
و تلاش فراوان در تربیت او نمودن🍀
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🔸🔹🔶🔷🔷🔶🔹🔸🔸🔹🔶🔷🔷🔶🔹🔸
#حرف_خوب
💌 آیتالله فاطمینیا: مشکل كارهای ما از کجاست؟! مشکل اکثر ما از ناحیه زبان است! وقتی در خانه، سر یک موضوع ساده، دل فرزند يا همسرت را میشکنی و با او تندی میکنی، آیا متوجه هستی که خودت را از برکات الهی محروم میکنی؟! پناه میبریم به خدا از این زبان!
#همسرداری💖
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸بر کوکب آسمان عصمت صلوات
بر فاطمه گوهر نبوت صلوات🌸
🌸بر مادر یازده امام برحق
از صبح ازل تا به قیامت صلوات🌸
💞#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا (سلام الله علیها) و #روز_مادر مبارک باد.💞
💠 رفتارهایی از زنان که مردان را بسیار #عصبی میکند:
▫به مرد فرصت تنهایی ندادن
▫مدام زنگ زدن
▫شکاک بودن
▫بدگویی از او در جمع
▫قهر کردن و حرف نزدن
▫مقایسه او با دیگر مردان
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت63 فصل هفتم زندگي با همه تلخي و شيرينش
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت64
از كنارش گذشت و به اتاقش رفت . بعد از يك دوش آب گرم خستگی از تنش بیرون آمد
در ميان مانتوهاي رنگ ووارنگش يك مانتو آبي آسمانی با شلوار جين یخی پوشيد و آرايش ملايمي كرد صورت ظريف و جذابش با آرايش دلرباتر مي شد شال آبی لاجوردی روي موهايش انداخت و از اتاق خارج شد .
آرمين در سالن منتظرش بود مثل هميشه شيك و اتو كشيده يك پيراهن آبی کاربنی با شلوار پارچه اي مشكي که تیپش را کامل وبی نقص می کرد اين رنگ پيراهن جذابترش كرده بود در دل به اینهمه جذابیت غبطه خورد وآن را می ستود .
در کنار هم از آپارتمان خارج شدند و منتظر پائين آمدن آسانسور ماندند پس از لحظه اي در آسانسور باز شد و دو پسر جوان درون اتاقك آسانسور با ديدن آرمين با احترام به او سلام كردند و از كلمه دكتري كه براي آرمين بكار بردند سايه متوجه شد كه باید از دانشجوهايش باشند ، پسرها با حیرت به سايه زل زده بودند که از نگاه تیزبین آرمین دور نماند پس بدون آنکه وارد اتاقک شود خود را عقب كشيد واجازه داد درب آسانسور بسته شود و آسانسور بدون اینکه آنها سوار شوند پایین رفت
سایه متعجب به طرفش برگشت وگفت :
فكر كنم ظرفيت آسانسور 5 نفره باشه !-
خيلي سرد جواب داد :
-مي دونم
با اعتراض گفت :
-حالا بايد كلي منتظر بمونيم تا دوباره بالا بياد
شاسی انتظار را فشرد وگفت:
-در عوض از نگاههاي هرزه ای كه قصد دارن قورتت بدن ،در اماني .
با چشمهاي گشاد شده به آرمین خيره شد.این تعصبش کاملا برایش تازگی داشت ،او به اين نوع نگاهها عادت داشت ولي هرگز برای اين نگاههاي هوس باز ارزشی قائل نبود . مي خواست چيزي بگويد كه در آسانسور باز شد . اين باریک گروه چهار نفره سالخورده درون آسانسور بودن که با لبخندی مهربان، آن دو را برنداز می کردند . سايه با توجه به ظرفيت آسانسورهمانجا بي حركت ماند ،اما آرمين وارد اتاقك شد و آمرانه رو به اوگفت:
- می خوای تا فردا همینجا بمونی !
اخه فكر كنم ظرفيتش تكميله !-
با پوزخندی تحقیر آمیزگفت:
تو كه اندازه نصف آدمم نيستي، چه جوری خودتو يكنفر به حساب مي ياري .-
حرف آرمین باعث تنوع وخنده همه شد . پر از خشم به آرمين چشم غره رفت پيرزن ريز نقش درون اتاقت در حالي كه دستش را مي گرفت او را به داخل كشيد وبا محبت گفت:
نگران نباش وزن من و تو روي هم يك نفر هم نميشه .-
اتاقک براي شش نفرشان تنگ بود و او مجبورشد براي راحتي ديگران خودش را به درب بچسباند . آرمين که متوجه حرکتش بود . در حالی که بازويش را می گرفت او را به سمت خود كشيدو محکم گفت:
- از درب فاصله بگيرخطرناکه
از اينكه آرمين جلو ديگران ضايعش مي كرد احساس حماقت وخفگي داشت . تقريبا به آرمين چسبيده بود و مي ترسيد او صداي ضربان قلبش را که داشت از قفسه سينه اش بيرون مي زد را بشنود با باز شدن درب نفس راحتي كشيد و قبل از ديگران بيرون پرید.
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت_65
قسمتي از راه در سكوت گذشت نگاهش بيرون و روي سطح خيابان بود. آرمين آرام پرسيد .
-غذا خوردی ؟
-نه هنوز !
-چرا از سلف غذا نمي گيري ،تا اين ساعت گرسنه موندن باعث زخم معده ات مي شه
-به غذاي سلف عادت ندارم ، چون دستپخت مامانم و خيلي دوست دارم . هميشه براي غذاهاش گرسنگي و تحمل مي كردم . براهمین برام عادت شده .
-اما ممكنه این عادت عوارض جبران نپذیری داشته باشه
با لبخندی زیبایی گفت :
- معده من از فولاده ، اگه يك هفته هم چيزي نخورم جيكش در نمياد
-مي خواي برات يه چيزي بگيرم ،تا موقع شام خيلي مونده .
-نه اگه حالا چيزي بخورم بد اشتها مي شم واونوقت نميتونم غذاي مادرتو بخورم و ممكنه ناراحت بشه .
آرام زمزمه کرد
-تو كه از اونا متنفري و از ناراحتيشون لذت مي بري .
سریع به دفاع از خودش به طرفش برگشت وگفت :
-من از هيچ كس متنفر نيستم
-حتي به خاطر اين قماري كه روي زندگيت كردن ؟!
متعجب خیره اش شد ،نگاهی سرد وعاری از هر احساسی داشت .همه توجه اش به خيابان بود و با آرامش سر گرم رانندگي .نگاهش را از او گرفت وبه روبرویش زل زد آهسته جواب داد :
-من سعي كردم خودمو با زندگي جديدم وفق بدم ،اينكه من مجبورم اين جوري زندگي كنم همه اش هم اونا مقصر نيستن
-پس چه كسي مقصره ؟ فقط من ؟
-نه هر دو مون ، ما مجبور شديم به خاطردلایل شخصی خودمون همديگه رو نادیده بگیریم
نفس عمیقی کشید ودوباره پرسید :
چه جوري خودتو با اين زندگي وفق دادي ؟-
-اين زندگي ،یه خوبي هايي هم داره كه ميشه به عنوان تجربه ازشون درس گرفت
-چه خوبي هايي؟
دوباره به طرفش برگشت . رفتارش امشب کاملا غیر منتظره بود واصلا درک نمیکرد چرا اينهمه براي او مهم شده است .
آرمين سنگینی نگاه بهت زده اش را برخود حس کردوبدون اينكه به او نگاه كند دوباره پرسید :
- نگفتي اين زندگي چه محسناتي داره ؟.
آهسته و انگاری که برای خودش حرف میزند نجوا کرد :
- من هميشه از تاريكي شب وحشت دارم ،قبلا حتي يك شب هم تنها نگذرونده بودم ،در طول زندگیم امكان نداشت یک شب رو تنها تو خونه بمونم ،تا جايي كه يادم میاد در اتاق من و ساغر كه روبروي هم باز مي شه همیشه باز گذاشته مي شد تا كه من با خيال راحت بتونم بخوابم .
نفس عمیقی کشید وادامه داد
در حالي كه حالا بيشترشبها تنهام ،بعضي وقتا مثل ديونه ها با خودم بلند بلند حرف مي زنم تا كه احساس ترس بهم فشار نياره . در اتاقمم هر شب از داخل فقل مي كنم چيزي كه هيچ وقت برام سابقه نداشته.
بدون اینکه نگاهش کند زمزمه کرد
مي ترسي من بهت حمله كنم !-
-نه از شما نمي ترسم ،از صداهاي بيرون مي ترسم ،صداهايي كه گاهي اونقدر نزديكن كه فكر مي كنم همینجا وکنارمن . وقتي صداي كليد انداختن شما و بعد هم صداي پاتون و روي پله ها مي شنوم نفس راحتي مي كشم و آن وقته كه می تونم با خيال راحت بخوابم .
نيم نگاهي به آرمين انداخت و با لبخند ملیحی اضافه كرد .
-من صداي آروم واستوارقدمهای شما رو خوب تشخيص مي دم وبهش عادت کردم
با لبخند تلخی ادامه داد
-داداشه نازنين هميشه مي گفت : هر كه مي خواد منو تنبیه كنه بايد يك شب منو تنها تو خونه زنداني كنه این برام از هرشکنجه ای زجر آورتره
آهی عمیق از عمق وجودش کشید واضافه کرد
-حالااون نيست كه ببينه ،من هر شب به جرم كارهاي نكرده؛ دارم تنبه مي شم . با خودش انديشيد (حتما از اينكه ببينه من ازدواج كرده ام شوكه مي شه )
آرمين با صداي آرامي پرسید:
مگه اون كجاست؟-
اهواز ...... چند وقته رفته ماموريت اهواز.-
زمزمه كرد
- چيزي بين شما بوده ؟
متحیر سریع به طرفش برگشت و گفت :
- منظورت چيه؟
هيچي !منظوری نداشتم ؛ ادامه بده ديگه اين زندگي چه خوبي هاي داره؟ .
به خودش جرات داد وپرسید
چرا دوست داري بدوني؟-
چون منم دنبال اين هستم كه راهي براي كنار اومدن با اين زندگي پيدا كنم.-
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت_65 قسمتي از راه در سكوت گذشت نگاهش بير
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت66
به خوبي حس کردكه دليلش اين نيست ودروغ میگوید اما نمی خواست این آرامشی را که آرزویش را داشت از دست بدهد.به خوبی میدانست که کنار آمدن با آرمین براي روحيه اش بهتر از جنگ رواني اعصاب است به همين دليل گفت :
-شما سبك زندگي منو ديدین و مي دونين من تمام سالهاي عمرمو در خونه اي با معماري و سبك قديمي وباغچه ای پر از گلهای خوشبو در كنار حوضی پر از ماهي های قرمزسر كردمه . تو اين سالها هر وقت غصه داشتم كنار حوض مي نشستم و با ماهي های درون حوض بازي مي كردم . اگر استرس و نگراني داشتم فقط كافي بود لحظه اي درميان گلها برمو در دل کنم ، اما حالا مجبورم توي يه قفس لعنتی صبح تا شب زنداني باشم
-اگه از آپارتمان ناراضی ، مي تونم خونه رو عوض كنم .
-نه من مي خوام به شرايط جديد عادت كنم و خودم و براي زندگي بعد از جدايي که خیلیم دور نیست مهيا كنم ، خصوصا اينكه شبهاي خانه هاي حياط دار خيلي وحشتناك تراز آپارتمانند .
ديگه به چه چيز اين زندگي عادت كردي .-
مغموم وافسرده گفت :
-ما تا قبل از بيماري بابام خيلي خوشبخت و شاد بودیم . هميشه صداي جيغ شاديمون تا اونطرف كوچه مي رفت . حتي بعد از مريضي پدرم ،.باز هم براي اينكه روحيه اش خراب نشه هميشه كنار هم شاد و سرحال رفتار مي كردیم ،ما خانواده خوشبختی بودیم که حتي يك بار هم تنها سفر نرفته ايم ، حتي يك شب رو هم بدون هم نبوده ايم . هميشه در كنارهم روزهاي تلخ و شيرينمون و پشت سر می ذاشتیم . اما حالا من مجبورم تمام روز بدون اينكه حتي يه همزبون داشته باشم ،زندانی خواسته دیگرون بشم
- اما این مشکل همه دخترائی كه ازدواج مي كنن .همه مردها صبح مي رن سر كار و شب خسته برمي گردن ن !
با غصه آهی کشید وآهسته گفت :
ولي اونها شب همسري در كنار خودشون دارند كه از روزي كه سپري كردنه با هم حرف بزنن .-
آرمين بي هيچ حرفي سكوت كرد .
سايه نمي دانست چرا همه حرفاي دلش را یکجا به او زده . چرا سعي مي كرد با او رابطه دوستانه برقرار كند در حالي كه آرمین هميشه سعي کرده بود از او دوري كند. چرا آرمين امشب اينهمه صبور به حرفهايش گوش سپرده بود در حالي كه هميشه پر خشم و مغرور بود .
مقابل درب بزرگي توقف كرد و با ريموت در را باز كرد و با سرعت كم وارد باغ بزرگ و پر درخت شد سايه با كنجكاوي به اطرافش نگاه مي كرد باغ در زير چراغهاي بزرگ و پر نور روشن و رويايي جلوه مي كرد .خانه ويلايي بزرگ 3 طبقه اي با نمايي از سنگهاي سفيد مرمري وسط باغ قرار داشت
آرمين روبروي پلكان اتومبيل را نگه داشت و منتظر ماند تا سايه پياده شود. چون اولين باري بود كه به آنجا مي آمد احساس غريبگی مي كرد پس همان جا ايستاد و منتظر آرمين ماند آرمين كمي جلوتر ماشين را پارك كرد و پياده شد . و وقتي سايه را در انتظار خود ديد گفت:
-پس چرا اينجا وایسادی ؟
و همزمان از پلكان بالا رفت. سايه بدون اينكه جوابش را بدهد به دنبالش از پله ها بالا رفت و كنارش ايستاد. آرمين زنگ را فشرد بعد از لحظه ای مهري با چهره اي بشاش در را به رويشان گشود و با لبخند گفت:
-سلام، خوش آمديد خيلي وقته منتظرتونم.
و سپس آغوشش را براي به آغوش گرفتن سايه باز كرد و به گرمي و مهرباني او را در آغوش كشيد.
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت66 به خوبي حس کردكه دليلش اين نيست ودروغ
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت67
هر سه وارد سالنی پرنور شدند . نماي خانه سفيد و طلايي بود و همه جا از تمیزی برق می زد سمت راست سالن یک ست مبل راحتی سفید چیده بود که با پنجره هایی بزرگی که رو به استخر بزرگ پر آب بیرون بود نمایی زیبا و جالب بوجود آورده بود پنجره ها انقدر بزرگ و در دید بودند که احساس می کرد همه چیز حتی دیوارها هم از جنس شیشه هستند ، قسمت دیگر سالن به وسیله یک ست مبل استیل طلایی و در کنارش یک سرویس غذا خوری استیل طلایی چیده بود قسمت دیگر سالن که به حالت پذیرایی چیده شده بود توسط یک ست مبل سلطنتی خود نمایی می کرد . راه پله مار پیچ مانندی که وسط سالن طبقه اول را به طبقه دوم وصل می کردبیشتر از همه چی توجه سایه را به خود جلب کرده بود نرده ها از جنس استیل سفید و طلایی بودن که نمای شیک به ساختمان داده بود سالن توسط لوسترهای بزرگ و پر نور که وسیله زنجیرهای طلایی بلند از سقف آویزان بودند فضایی غیر قابل باوری به وجود آورده بودند.
آشپزخانه روبروی درب ورودی قرار داشت که کابینتهای سفید و طلایی آن بیشتر از هر چیزی در این خانه جلب توجه می کرد .
مهری با لبخند دلنشین همیشگی دستش را برای گرفتن مانتوی سایه به طرفش دراز کرد وپرسید .
- شالت رو نمی دهی ؟
سایه مانتوش را به دست مهری داد و گفت:
- اینجوری راحترم
مهری دوباره خندید گفت :
- بله ،به کلی فراموش کرده بودم تو دختر حاج علی هستی . هر جور راحتی عزیزم.
یک بلوز بلند آبی زیر مانتوش پوشیده بود و با این تیپ احساس راحتی می کرد .
مهری مانتو و کیف سایه را به دست زری مستخدمش داد و در حالی که دست سایه را می گرفت او را به دنبال خود کشید و گفت :
-شما کجایید!. دلم واقعا براتون تنگ شده بود .
او را روی مبل راحتی نشاند و در کنارش نشست وادامه داد:
-چند بار از آرمین خواستم روزهایی که کلاس نداری وتنهایی ،تورو بیاره اینجا ولی کو گوش شنوا. بهونه اش هم اینه که تو سال آخرته و حجم درسهات زیاده و وقتی برای خوشگذرونی نداری.
آرمین با اعتراض گفت:
-مامان خواهشا" دوباره شروع نکن!
-آخه دورغ که نمی گم ،این دختر مظلوم و توی خونه زندونی کردی که چی .
-این دختر مظلوم خودش در جریانه که من چقد گرفتارم ،خودتم اینو می دونی .
-آخه پسرم !یک گل و بهش می رسن تا شکوفه بده ،نه اینکه فقط توی گلدون می کارنش و به امان خدا رهاش می کنند. تا که بزرگ بشه .
آرمین بی حوصله نفس عمیق کشید و گفت :
-حالا این چه ربطی به من داره.؟
-ربطش به تو اینه که این دختر مثل یه شاخه گل می مونه که اگه بهش نرسی دو روزه پژمرده می شه و از بین میره.
سایه احساس خستگی می کرد و حوصله این بحث را نداشت .هر چه بیشتر مهری به او محبت می کرد احساس تنفر بیشتری از زندگی اش حس می کرد. مهری تمام سعیش این بود تا بین او و آرمین یک رشته محبت ایجاد کند و این دلسوزیها حالش را بهم می زد به همین دلیل برای پایان دادن به این بحث رو به مهری پرسید :
-آرتین نیست ؟
نگاه آرمین سریع روی او چرخید و با تحقیر به او نگرست
مهری با لبخند گفت :
- بالا توی اتاقشه ،حتما داره دوش میگیره ،چون تازه از باشگاه برگشته
در همین لحظه آرتین سر حال و قبراق از پله های مارپیچ مانند پائین آمد وبا رویی بشاش در حالی که نگاهش به سایه بود گفت:
- به به آفتاب از کدوم طرف بیرون زده که سایه خانم و داداش بی وجدانم امشب یادی از ما کردن.
سایه از جا برخاست و با لبخند شیرینی گفت:
-من خودم خورشیدم و هر جا پا بذارم اونجا رو روشن می کنم
آرتین با آرمین دست داد و سپس دستش را به طرف سایه گرفت و گفت:
-اوه اوه !...من می گم یه پرتو نورانی همه خونه رو روشن کرده ... پس نگو خورشیدخانم اینجا مشرف شدن
نگاه سایه به دست آرتین بود، در فرهنگ تربیتی او هر گونه تماس فیزیکی با جنس نا محرم گناه به شمار می رفت
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨