حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت63 فصل هفتم زندگي با همه تلخي و شيرينش
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت64
از كنارش گذشت و به اتاقش رفت . بعد از يك دوش آب گرم خستگی از تنش بیرون آمد
در ميان مانتوهاي رنگ ووارنگش يك مانتو آبي آسمانی با شلوار جين یخی پوشيد و آرايش ملايمي كرد صورت ظريف و جذابش با آرايش دلرباتر مي شد شال آبی لاجوردی روي موهايش انداخت و از اتاق خارج شد .
آرمين در سالن منتظرش بود مثل هميشه شيك و اتو كشيده يك پيراهن آبی کاربنی با شلوار پارچه اي مشكي که تیپش را کامل وبی نقص می کرد اين رنگ پيراهن جذابترش كرده بود در دل به اینهمه جذابیت غبطه خورد وآن را می ستود .
در کنار هم از آپارتمان خارج شدند و منتظر پائين آمدن آسانسور ماندند پس از لحظه اي در آسانسور باز شد و دو پسر جوان درون اتاقك آسانسور با ديدن آرمين با احترام به او سلام كردند و از كلمه دكتري كه براي آرمين بكار بردند سايه متوجه شد كه باید از دانشجوهايش باشند ، پسرها با حیرت به سايه زل زده بودند که از نگاه تیزبین آرمین دور نماند پس بدون آنکه وارد اتاقک شود خود را عقب كشيد واجازه داد درب آسانسور بسته شود و آسانسور بدون اینکه آنها سوار شوند پایین رفت
سایه متعجب به طرفش برگشت وگفت :
فكر كنم ظرفيت آسانسور 5 نفره باشه !-
خيلي سرد جواب داد :
-مي دونم
با اعتراض گفت :
-حالا بايد كلي منتظر بمونيم تا دوباره بالا بياد
شاسی انتظار را فشرد وگفت:
-در عوض از نگاههاي هرزه ای كه قصد دارن قورتت بدن ،در اماني .
با چشمهاي گشاد شده به آرمین خيره شد.این تعصبش کاملا برایش تازگی داشت ،او به اين نوع نگاهها عادت داشت ولي هرگز برای اين نگاههاي هوس باز ارزشی قائل نبود . مي خواست چيزي بگويد كه در آسانسور باز شد . اين باریک گروه چهار نفره سالخورده درون آسانسور بودن که با لبخندی مهربان، آن دو را برنداز می کردند . سايه با توجه به ظرفيت آسانسورهمانجا بي حركت ماند ،اما آرمين وارد اتاقك شد و آمرانه رو به اوگفت:
- می خوای تا فردا همینجا بمونی !
اخه فكر كنم ظرفيتش تكميله !-
با پوزخندی تحقیر آمیزگفت:
تو كه اندازه نصف آدمم نيستي، چه جوری خودتو يكنفر به حساب مي ياري .-
حرف آرمین باعث تنوع وخنده همه شد . پر از خشم به آرمين چشم غره رفت پيرزن ريز نقش درون اتاقت در حالي كه دستش را مي گرفت او را به داخل كشيد وبا محبت گفت:
نگران نباش وزن من و تو روي هم يك نفر هم نميشه .-
اتاقک براي شش نفرشان تنگ بود و او مجبورشد براي راحتي ديگران خودش را به درب بچسباند . آرمين که متوجه حرکتش بود . در حالی که بازويش را می گرفت او را به سمت خود كشيدو محکم گفت:
- از درب فاصله بگيرخطرناکه
از اينكه آرمين جلو ديگران ضايعش مي كرد احساس حماقت وخفگي داشت . تقريبا به آرمين چسبيده بود و مي ترسيد او صداي ضربان قلبش را که داشت از قفسه سينه اش بيرون مي زد را بشنود با باز شدن درب نفس راحتي كشيد و قبل از ديگران بيرون پرید.
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت_65
قسمتي از راه در سكوت گذشت نگاهش بيرون و روي سطح خيابان بود. آرمين آرام پرسيد .
-غذا خوردی ؟
-نه هنوز !
-چرا از سلف غذا نمي گيري ،تا اين ساعت گرسنه موندن باعث زخم معده ات مي شه
-به غذاي سلف عادت ندارم ، چون دستپخت مامانم و خيلي دوست دارم . هميشه براي غذاهاش گرسنگي و تحمل مي كردم . براهمین برام عادت شده .
-اما ممكنه این عادت عوارض جبران نپذیری داشته باشه
با لبخندی زیبایی گفت :
- معده من از فولاده ، اگه يك هفته هم چيزي نخورم جيكش در نمياد
-مي خواي برات يه چيزي بگيرم ،تا موقع شام خيلي مونده .
-نه اگه حالا چيزي بخورم بد اشتها مي شم واونوقت نميتونم غذاي مادرتو بخورم و ممكنه ناراحت بشه .
آرام زمزمه کرد
-تو كه از اونا متنفري و از ناراحتيشون لذت مي بري .
سریع به دفاع از خودش به طرفش برگشت وگفت :
-من از هيچ كس متنفر نيستم
-حتي به خاطر اين قماري كه روي زندگيت كردن ؟!
متعجب خیره اش شد ،نگاهی سرد وعاری از هر احساسی داشت .همه توجه اش به خيابان بود و با آرامش سر گرم رانندگي .نگاهش را از او گرفت وبه روبرویش زل زد آهسته جواب داد :
-من سعي كردم خودمو با زندگي جديدم وفق بدم ،اينكه من مجبورم اين جوري زندگي كنم همه اش هم اونا مقصر نيستن
-پس چه كسي مقصره ؟ فقط من ؟
-نه هر دو مون ، ما مجبور شديم به خاطردلایل شخصی خودمون همديگه رو نادیده بگیریم
نفس عمیقی کشید ودوباره پرسید :
چه جوري خودتو با اين زندگي وفق دادي ؟-
-اين زندگي ،یه خوبي هايي هم داره كه ميشه به عنوان تجربه ازشون درس گرفت
-چه خوبي هايي؟
دوباره به طرفش برگشت . رفتارش امشب کاملا غیر منتظره بود واصلا درک نمیکرد چرا اينهمه براي او مهم شده است .
آرمين سنگینی نگاه بهت زده اش را برخود حس کردوبدون اينكه به او نگاه كند دوباره پرسید :
- نگفتي اين زندگي چه محسناتي داره ؟.
آهسته و انگاری که برای خودش حرف میزند نجوا کرد :
- من هميشه از تاريكي شب وحشت دارم ،قبلا حتي يك شب هم تنها نگذرونده بودم ،در طول زندگیم امكان نداشت یک شب رو تنها تو خونه بمونم ،تا جايي كه يادم میاد در اتاق من و ساغر كه روبروي هم باز مي شه همیشه باز گذاشته مي شد تا كه من با خيال راحت بتونم بخوابم .
نفس عمیقی کشید وادامه داد
در حالي كه حالا بيشترشبها تنهام ،بعضي وقتا مثل ديونه ها با خودم بلند بلند حرف مي زنم تا كه احساس ترس بهم فشار نياره . در اتاقمم هر شب از داخل فقل مي كنم چيزي كه هيچ وقت برام سابقه نداشته.
بدون اینکه نگاهش کند زمزمه کرد
مي ترسي من بهت حمله كنم !-
-نه از شما نمي ترسم ،از صداهاي بيرون مي ترسم ،صداهايي كه گاهي اونقدر نزديكن كه فكر مي كنم همینجا وکنارمن . وقتي صداي كليد انداختن شما و بعد هم صداي پاتون و روي پله ها مي شنوم نفس راحتي مي كشم و آن وقته كه می تونم با خيال راحت بخوابم .
نيم نگاهي به آرمين انداخت و با لبخند ملیحی اضافه كرد .
-من صداي آروم واستوارقدمهای شما رو خوب تشخيص مي دم وبهش عادت کردم
با لبخند تلخی ادامه داد
-داداشه نازنين هميشه مي گفت : هر كه مي خواد منو تنبیه كنه بايد يك شب منو تنها تو خونه زنداني كنه این برام از هرشکنجه ای زجر آورتره
آهی عمیق از عمق وجودش کشید واضافه کرد
-حالااون نيست كه ببينه ،من هر شب به جرم كارهاي نكرده؛ دارم تنبه مي شم . با خودش انديشيد (حتما از اينكه ببينه من ازدواج كرده ام شوكه مي شه )
آرمين با صداي آرامي پرسید:
مگه اون كجاست؟-
اهواز ...... چند وقته رفته ماموريت اهواز.-
زمزمه كرد
- چيزي بين شما بوده ؟
متحیر سریع به طرفش برگشت و گفت :
- منظورت چيه؟
هيچي !منظوری نداشتم ؛ ادامه بده ديگه اين زندگي چه خوبي هاي داره؟ .
به خودش جرات داد وپرسید
چرا دوست داري بدوني؟-
چون منم دنبال اين هستم كه راهي براي كنار اومدن با اين زندگي پيدا كنم.-
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت_65 قسمتي از راه در سكوت گذشت نگاهش بير
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت66
به خوبي حس کردكه دليلش اين نيست ودروغ میگوید اما نمی خواست این آرامشی را که آرزویش را داشت از دست بدهد.به خوبی میدانست که کنار آمدن با آرمین براي روحيه اش بهتر از جنگ رواني اعصاب است به همين دليل گفت :
-شما سبك زندگي منو ديدین و مي دونين من تمام سالهاي عمرمو در خونه اي با معماري و سبك قديمي وباغچه ای پر از گلهای خوشبو در كنار حوضی پر از ماهي های قرمزسر كردمه . تو اين سالها هر وقت غصه داشتم كنار حوض مي نشستم و با ماهي های درون حوض بازي مي كردم . اگر استرس و نگراني داشتم فقط كافي بود لحظه اي درميان گلها برمو در دل کنم ، اما حالا مجبورم توي يه قفس لعنتی صبح تا شب زنداني باشم
-اگه از آپارتمان ناراضی ، مي تونم خونه رو عوض كنم .
-نه من مي خوام به شرايط جديد عادت كنم و خودم و براي زندگي بعد از جدايي که خیلیم دور نیست مهيا كنم ، خصوصا اينكه شبهاي خانه هاي حياط دار خيلي وحشتناك تراز آپارتمانند .
ديگه به چه چيز اين زندگي عادت كردي .-
مغموم وافسرده گفت :
-ما تا قبل از بيماري بابام خيلي خوشبخت و شاد بودیم . هميشه صداي جيغ شاديمون تا اونطرف كوچه مي رفت . حتي بعد از مريضي پدرم ،.باز هم براي اينكه روحيه اش خراب نشه هميشه كنار هم شاد و سرحال رفتار مي كردیم ،ما خانواده خوشبختی بودیم که حتي يك بار هم تنها سفر نرفته ايم ، حتي يك شب رو هم بدون هم نبوده ايم . هميشه در كنارهم روزهاي تلخ و شيرينمون و پشت سر می ذاشتیم . اما حالا من مجبورم تمام روز بدون اينكه حتي يه همزبون داشته باشم ،زندانی خواسته دیگرون بشم
- اما این مشکل همه دخترائی كه ازدواج مي كنن .همه مردها صبح مي رن سر كار و شب خسته برمي گردن ن !
با غصه آهی کشید وآهسته گفت :
ولي اونها شب همسري در كنار خودشون دارند كه از روزي كه سپري كردنه با هم حرف بزنن .-
آرمين بي هيچ حرفي سكوت كرد .
سايه نمي دانست چرا همه حرفاي دلش را یکجا به او زده . چرا سعي مي كرد با او رابطه دوستانه برقرار كند در حالي كه آرمین هميشه سعي کرده بود از او دوري كند. چرا آرمين امشب اينهمه صبور به حرفهايش گوش سپرده بود در حالي كه هميشه پر خشم و مغرور بود .
مقابل درب بزرگي توقف كرد و با ريموت در را باز كرد و با سرعت كم وارد باغ بزرگ و پر درخت شد سايه با كنجكاوي به اطرافش نگاه مي كرد باغ در زير چراغهاي بزرگ و پر نور روشن و رويايي جلوه مي كرد .خانه ويلايي بزرگ 3 طبقه اي با نمايي از سنگهاي سفيد مرمري وسط باغ قرار داشت
آرمين روبروي پلكان اتومبيل را نگه داشت و منتظر ماند تا سايه پياده شود. چون اولين باري بود كه به آنجا مي آمد احساس غريبگی مي كرد پس همان جا ايستاد و منتظر آرمين ماند آرمين كمي جلوتر ماشين را پارك كرد و پياده شد . و وقتي سايه را در انتظار خود ديد گفت:
-پس چرا اينجا وایسادی ؟
و همزمان از پلكان بالا رفت. سايه بدون اينكه جوابش را بدهد به دنبالش از پله ها بالا رفت و كنارش ايستاد. آرمين زنگ را فشرد بعد از لحظه ای مهري با چهره اي بشاش در را به رويشان گشود و با لبخند گفت:
-سلام، خوش آمديد خيلي وقته منتظرتونم.
و سپس آغوشش را براي به آغوش گرفتن سايه باز كرد و به گرمي و مهرباني او را در آغوش كشيد.
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت66 به خوبي حس کردكه دليلش اين نيست ودروغ
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت67
هر سه وارد سالنی پرنور شدند . نماي خانه سفيد و طلايي بود و همه جا از تمیزی برق می زد سمت راست سالن یک ست مبل راحتی سفید چیده بود که با پنجره هایی بزرگی که رو به استخر بزرگ پر آب بیرون بود نمایی زیبا و جالب بوجود آورده بود پنجره ها انقدر بزرگ و در دید بودند که احساس می کرد همه چیز حتی دیوارها هم از جنس شیشه هستند ، قسمت دیگر سالن به وسیله یک ست مبل استیل طلایی و در کنارش یک سرویس غذا خوری استیل طلایی چیده بود قسمت دیگر سالن که به حالت پذیرایی چیده شده بود توسط یک ست مبل سلطنتی خود نمایی می کرد . راه پله مار پیچ مانندی که وسط سالن طبقه اول را به طبقه دوم وصل می کردبیشتر از همه چی توجه سایه را به خود جلب کرده بود نرده ها از جنس استیل سفید و طلایی بودن که نمای شیک به ساختمان داده بود سالن توسط لوسترهای بزرگ و پر نور که وسیله زنجیرهای طلایی بلند از سقف آویزان بودند فضایی غیر قابل باوری به وجود آورده بودند.
آشپزخانه روبروی درب ورودی قرار داشت که کابینتهای سفید و طلایی آن بیشتر از هر چیزی در این خانه جلب توجه می کرد .
مهری با لبخند دلنشین همیشگی دستش را برای گرفتن مانتوی سایه به طرفش دراز کرد وپرسید .
- شالت رو نمی دهی ؟
سایه مانتوش را به دست مهری داد و گفت:
- اینجوری راحترم
مهری دوباره خندید گفت :
- بله ،به کلی فراموش کرده بودم تو دختر حاج علی هستی . هر جور راحتی عزیزم.
یک بلوز بلند آبی زیر مانتوش پوشیده بود و با این تیپ احساس راحتی می کرد .
مهری مانتو و کیف سایه را به دست زری مستخدمش داد و در حالی که دست سایه را می گرفت او را به دنبال خود کشید و گفت :
-شما کجایید!. دلم واقعا براتون تنگ شده بود .
او را روی مبل راحتی نشاند و در کنارش نشست وادامه داد:
-چند بار از آرمین خواستم روزهایی که کلاس نداری وتنهایی ،تورو بیاره اینجا ولی کو گوش شنوا. بهونه اش هم اینه که تو سال آخرته و حجم درسهات زیاده و وقتی برای خوشگذرونی نداری.
آرمین با اعتراض گفت:
-مامان خواهشا" دوباره شروع نکن!
-آخه دورغ که نمی گم ،این دختر مظلوم و توی خونه زندونی کردی که چی .
-این دختر مظلوم خودش در جریانه که من چقد گرفتارم ،خودتم اینو می دونی .
-آخه پسرم !یک گل و بهش می رسن تا شکوفه بده ،نه اینکه فقط توی گلدون می کارنش و به امان خدا رهاش می کنند. تا که بزرگ بشه .
آرمین بی حوصله نفس عمیق کشید و گفت :
-حالا این چه ربطی به من داره.؟
-ربطش به تو اینه که این دختر مثل یه شاخه گل می مونه که اگه بهش نرسی دو روزه پژمرده می شه و از بین میره.
سایه احساس خستگی می کرد و حوصله این بحث را نداشت .هر چه بیشتر مهری به او محبت می کرد احساس تنفر بیشتری از زندگی اش حس می کرد. مهری تمام سعیش این بود تا بین او و آرمین یک رشته محبت ایجاد کند و این دلسوزیها حالش را بهم می زد به همین دلیل برای پایان دادن به این بحث رو به مهری پرسید :
-آرتین نیست ؟
نگاه آرمین سریع روی او چرخید و با تحقیر به او نگرست
مهری با لبخند گفت :
- بالا توی اتاقشه ،حتما داره دوش میگیره ،چون تازه از باشگاه برگشته
در همین لحظه آرتین سر حال و قبراق از پله های مارپیچ مانند پائین آمد وبا رویی بشاش در حالی که نگاهش به سایه بود گفت:
- به به آفتاب از کدوم طرف بیرون زده که سایه خانم و داداش بی وجدانم امشب یادی از ما کردن.
سایه از جا برخاست و با لبخند شیرینی گفت:
-من خودم خورشیدم و هر جا پا بذارم اونجا رو روشن می کنم
آرتین با آرمین دست داد و سپس دستش را به طرف سایه گرفت و گفت:
-اوه اوه !...من می گم یه پرتو نورانی همه خونه رو روشن کرده ... پس نگو خورشیدخانم اینجا مشرف شدن
نگاه سایه به دست آرتین بود، در فرهنگ تربیتی او هر گونه تماس فیزیکی با جنس نا محرم گناه به شمار می رفت
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
❤️🍃❤️
#سیاست_زنانه در #شوهرداری ، حفظ شوهر
زنان اهمیت و مسئولیت ویژه ای در عرصه حفظ ، تداوم و تعادل یک رابطه ایده آل با همسر خود دارند
بسیاری از زنان برای برانگیختن نقاط قوت رفتاری در شوهرشان قابلیت های زیادی دارند
و با همین قابلیت ها و سیاست های زنانه می توانند کاری کنند که مردان به آن ها گوش دهند و حرف شنوی خاصی از همسرشان داشته با شند.
سیاست های زنانه در همسرداری معجزه می کنند
تمامی مردان نفوذپذیرند به شرط اینکه شما نفوذ خوبی باشید و با سیاست های زنانه یعنی دانستن رفتار با شوهر و آگاهی از روش هایی برای به دست آوردن و حفظ دل همسر ، کاری کنید که همسرتان مجذوب رفتار شما شود.
شما با سیاست های زنانه می توانید همسر خود را به یک همسر ایده آل و بسیار خوب تبدیل کنید
همسر خود را با مهری مستمر و عمیق پر کنید به طوری که حتی دوری شما را نتواند طاقت آورد
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🔴 #مقدم_داشتن_همسر_از_فرزندان
💠 مردان بدانند که باید برای همسرشان بیشتر از فرزندان #ارزش قائل شوند.
کاری کنید که #بچهها بدانند شما اول از همه به همسرتان توجه دارید.
💠 چنین توجهی از جانب شما #انرژی مضاعف به همسرتان میبخشد و هر دوی شما را نسبت به اداره مشکلات، هماهنگ و #همدل میسازد.
💠 علاوه بر اینکه بسیار در #حل اختلافات و نیز تولید #محبت جدید کارساز است.
#همسرداری💝
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💑 برای برطرف شدن دلخوری تان، ویژگی های مثبت همــسرتان را مــرور کنــید!
🔸گاهی مواقــع افراد نسبت به هــمسر خود کینه یا دلخــوری پیــدا کرده و نمیتوانند به راحتی همـــسر خود را ببخشــند.
🔸در اینگونــه مواقــع یکی از چیـــزهایی که حالتان را تغییر میدهد و میتواند دلخوریتان را از بین ببرد این است که نقاط مثبت همسر و یا خاطرات خوشِ با هم بودن را مرور کنید.
🔸مثلا به آلبــــوم عکس یا فیـــلم هایی که مربوط به لحظات خوش شما بوده است نگاه کنید تا بهانـــهای برای نـــرم شدن دلتان شده و عاملی برای برقراری ارتباط دوباره و تازه گردد.
#همسرداری💞💞
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
تو رسیدی که یکی شاعری اش گل بکند
چشمهای خشک از این معجزه قلقل بکند
#همسرداری💞
#جواد_منفرد
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت67 هر سه وارد سالنی پرنور شدند . نماي خ
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت68
آرمین هم با نگاه خیره ای روی دست آرتین زوم شده بود ومنتظرعکس العمل سایه بود . سایه نمی دانست برای اینکه باعث شرمساری آرتین نشود باید چکاری انجام دهد :
مهری که متوجه شده بود به کمکش شتافت وبا لبخندی رو به آرتین گفت :
-پسرم !سایه با فرهنگ و تعصب مذهبی بزرگ شده و به روابط خیلی اهمیت می ده .
آرتین با خنده دستش را پائین آورد و گفت:
- این رو می دونستم ولی نمی فهمیدم تا این حد باشه.
سپس کنار آرمین نشست و گفت :
- خوب داداش !از زندگی رومانتیکتون چه خبر؟
لحن سخنش تسمخرآمیز بود ، مهری با چشم غره به او گفت :
-آرتین ، لطفا ساکت شو .
زری با سینی شربت خنک به سالن امد و شربتها را به آنها تعارف کرد .
آرتین لیوانی برداشت و رو به مادرش گفت:
- مگه من چی گفتم نا سلامتی این دو قناری توی روزهای ماه عسلشون هستنا.
آرمین برای کوتاه کردن بحث پرسید :
-بابا خونه نیست؟
مهری جوابش داد
-یه قرار از پیش تعیین شده داشت که نتونست کنسلش کنه.
آرمین نگاهش را به زری دوخت و گفت :
-شام حاضره ؟
مهری قبل از زری جواب داد
-آره حاضره ، اما هنوز که تا شام خیلی مونده !
در حالی که نگاهش به مادرش بود با لحنی آمرانه به زری گفت :
-سایه ظهر نهار نخورده اگه آماده ست سریع میز وبکش . (این اولین باری بود که آرمین اسمش را به زبان می آورد قبلا با خودش می اندیشید آیا اصلا آرمین اسمش را می داند؟ و چه احساس غروری می کرد ازاینکه حداقل آرمین نامش را می داند )
مهری با تعجت رو به سایه پرسید :
- عزیزم ! تو تا این ساعت هنوز غذا نخوردی ؟
با خجالت گفت:
- نه ،....تا عصر دانشگاه بودم و بعد از اون هم گفتم میام اینجا گرسنه باشم بیشتر از دستپخت شما لذت می برم
-اصلا کار خوبی نکردی عزیزم به خودت گشنگی دادی ،اینجوری معدت داغون می شه .
آرتین با لودگی گفت:
-مامان جان این روزها دخترا فقط یه وعده غذا میخورن که قیافه باربیشون خراب نشه .
مهری از جا برخاست وبه آرتین گفت :
-سایه از باربی هم خوشگلتره و نیازی به رژیم و گرسنگی نداره .
سپس رو به سایه اضافه کرد:
-عزیزم تا ده دقیقه دیگه میز و آماده می کنم .
سپس رو به زری که در حال پذیرایی میوه بود ، گفت:
- پذیرایی رو بذار برا بعد از شام ومیز و بچین
-چشم خانم .
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت69
زری به طرف آشپزخانه رفت و مهری هم به دنبالش سالن را ترک کرد .
سایه از جا برخاست و در حالی که آرتین را مخاطب خود قرار می داد گفت:
-آرتین !کجا می تونم نماز بخونم ؟
آرتین از جا بلند شد و گفت :
- من راهنمایت می کنم لطفا دنبالم بیا.
سپس به طرف اتاقی که ته سالن بود هدایتش کرد و گفت:
-این اتاق مامان و باباست ،می تونی اینجا نمازت و بخونی .
اتاق بزرگ و دلنشینی بود یک سرویس خواب سلطنتی قهوه ای سوخته با پرده ها و روتختی قهوه ای روشن . آرتین سجاده را از روی عسلی کنار تخت برداشت و به دست سایه داد و گفت :
-می دونی هر چی بیشتر تو رو می شناسم از اینکه قربانی این زندگی تحمیلی شدی بیشتر عذاب می کشم
سایه سجاده را روی فرش گذاشت و در حالی که آن را می گشود گفت :
-من به این زندگی اجباری عادت کردم و همه سعیم اینه که دیگه قربانی نباشم.
-تو هنوز آرمین و خوب نشناختی ،اوبرای کنار اومدن با خودش کلی وقت می خواد که ممکنه تو توی این مدت از بین بری .
- من اصلا متوجه منظورت نمیشم ؟
آرتین صریح و بی ملاحظه گفت :
-من می دونم شما مثل یک زوج زیر یه سقف نیستید .
با حیرت به طرفش برگشت وپرسید
- این و آرمین به شما گفته ؟
- نه اون هیچی نگفته ،...خودم با شناختی که از آرمین دارم اینو مطمئنم !و این و هم می دونم که ممکنه هیچ وقت آرمین با تو مثل یک همسر رفتار نکنه .
با غصه وناراحتی گفت :
-بله می دونم ! اما چیزیو که اصلا نمی تونم درک کنم بدبینی شما به این رابطه است!
در اتاق باز شد و آرمین بی اجازه وارد شد ، نگاهش عصبی و پراز شک بود. رو به سایه گفت:
-شام حاضره اگه نمازت تموم شده زودتر بیا تا سرد نشده .
نیش کلامش دل سایه را آزرد اما آرام گفت:
-تا شما شروع کنید منم اومدم .
آرمین به آرتین گفت:
-بیا مزاحمش نشو!بذار سریعتر نمازشو بخونه
و به همراه هم از اتاق خارج شدند.
بعد از نماز سجاده را جمع کرد و روی عسلی گذاشت و از اتاق خارج شد .
مهری با صدای بلند و پرهیجانی داشت با پسرهایش صحبت میکرد . با معذرت خواهی کوتاهی روی صندلی خالی کنار آرمین نشست . میز شام هنوز دست نخورده بود واین نشان می داد که منتظر او بوده اند با شرم دوباره عذر خواهی کرد .مهری با لبخند گفت :
عزیزدلم ! اینجا خونه خودته ، پس نیازی به این همه عذر خواهی نیست .
زمزمه کرد :
- شما لطف دارید .(خودش هم نمیفهمید چرا اینهمه معذب است )
مهری با دست همه را دعوت به خوردن کرد . سایه مقداری غذا در بشقابش ریخت و در حالی که تمام فکرش درگیر حرفهای آرتین بود ، به آرامی مشغول خوردن غذا شد . آرتین از چه چیزی حرف می زد که این گونه قاطع و محکم گفته بود هیچ امیدی به بهبودی رابطه اش با آرمین نیست . با اینکه خودش هم در این مورد مطمئن بود و رفتار سرد و یخ زده آرمین تا حدودی این را به او ثابت کرده بود اما حرف آرتین پر از رمزو راز بود که او را سر در گم و عصبی میکرد .
با اینکه خیلی گرسنه بود اما غذا از گلویش پائین نمیرفت و و لقمه ها رابسختی قورت میداد . آرتین که روبرویش نشسته بود متوجه شد و پرسید
- از غذا خوشت نمی یاد؟
آرمین و مهری همزمان با نگاه پرسشگری به او خیره شدند و مهری با محبت گفت:
-عزیزم ته چین مرغ دوس نداری؟
با لبخندی زورکی گفت:
- نه اتفاقا خیلی هم دوس دارم و با گذاشتن قاشق به دهانش به بحث خاتمه داد
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨