دستی برآر و مثل اناری مرا بچین
ترسم که انتظار کند دانه دانه ام
#سعید_بیابانکی
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ﺩﺧﺘﺮک ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : پدر !
ﺍگه ﯾک ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ یک ﮐﺎﺭ ﺑﺪﯼ کنه، ﻣﻦ ﭼﯽﮐﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ؟
ﭘﺪﺭ با خنده ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ . این کار رو ترک کن !
دخترک باز ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﮔﻪ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﻪ چیکار کنم ؟
پدر با مهربانی ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﺐ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ تا بخونه!
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ پدر ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺁﻣﺎﺩﻩ می شد، ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﮐﺘﺶ ﮐﺎﻏﺬﯼ کوچک ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭی آن ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ :
ادامه اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2271805535Ce18e9aed8b
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت184 با حسی شیرین منتظر عکس العمل آرمین ب
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت185
در تمام طول راه اشک می ریخت ،در دلش هزار بار به خدا رو زد ،
-((خدایا پدرم و از تو می خوام ،خدایا بهم کمک کن اونو مثل همیشه ببینم ... خدا یا !! ....))
برای چندمین بار از نیما پرسید
-نیما دکتر در مورد وضعیت بابام چی گفت :
نازنین عصبی داد زد
-سایه خواهش می کنم یه لحظه آروم باش ،نیما صد بار بهت گفت ،دکتر چی گفته دیگه!
ساغر و مادرش در راهروی بخش مراقبتهای ویژه ایستاده بودند خودش را در آغوش مادرش انداخت و مثل یک بچه بی پناه گریه سر داد . مادرش در حالی که سرش را نوازش می کرد با محبت گفت:
-آروم باش دخترم ،آروم با ش
از آغوشش بیرون آمد وپرسید
-بابام چطوره مامان ،اون چطوره!؟
-حالش تعریفی نداره ، فعلاکه زیر اکسیژنه
-دکتر چی گفت؟
ناهید با دستمال در دستش اشکهاش روی صورتش را پاک کرد وگفت :
-چی میخواد بگه عزیزم ، همه ما می دونیم اون فقط داره زجر میکشه
-تو رو خدا اینجوری نگومامان ، من حتی یک روز هم بدون بابا نمی تونم تحمل کنم
-عزیزباید امیدمون فقط به خدا باشه!
دوباره خود را در آغوش مادرش انداخت وهر دو گریستند
***
خسته به دیوار بخش مراقبتهای ویژه تکیه داده بود. نگاهش را به ساعت دیواری انداخت. ساعت ازهفت شب گذشته بود ،در طول روز آنقدر گریه کرده بود که چشمانش متورم شده وتار میدید
ناهید کنارش ایستاد و لیوان قهوه را به دستش داد و گفت:
-اینو بخور ،از بس گریه کردی گلوت خشک شده!
لیوان را از دست مادرش گرفت و جرعه ای نوشید مادر آهی کشید و گفت:
-به آرمین خبر دادی اینجاهستیم؟
-نه ،موبایلمو خونه جا گذاشتم
-بیا با گوشی من زنگ بزن ،ممکنه نگرانت بشه
مردد نگاهی به گوشی مادرش انداخت ،دستش را دراز کرد گوشی را از ناهید بگیرد که درشیشه ای ای سی یو باز شد وپرستاری از دربیرون آمد ،دست ناهید را پس زد و سراسیمه به طرف پرستار دوید وگفت:
-خانم پرستار ،حال پدرم چطوره؟
پرستاربا لبخندی مهربانانه گفت
-خدا رو شکر ،ایشون بهوش اومدن و وضعشون هم ثابت شده
ناهید آرام زمزمه کرد:
-خدا رو شکر!
-خانم پرستار می تونم پدرم و ببینم
-نه هنوز حالش خوب نیست و ممکنه شما رو که ببینه هیجانی بشه و دوباره حالش بد بشه
-خواهش می کنم فقط بهم بگید خطر رفع شده یانه
-عزیزم من که دکتر نیستم ،اینو دکتر باید تشخیص بده ،حالا هم اگه اجازه بدی می رم وضعیت بیمارو بهشون گزارش بدم
پرستارکه از او دورشد ؛برگشت و دوباره به پنجره تمام شیشه ای ،ای سی یو خیره شد پس از لحظه ای پرستار به همراه دکتر برگشت و او بی هیج سوالی اجازه داد هر دو وارد شوند ،وقتی دکتر خارج شد به طرفش رفت و گفت:
-دکتر خواهش میکنم ،بهم بگید خطر رفع شده
-خدا رو شکر خطرموقتا رفع شده
-یعنی فعلا جای هیچ نگرانی نیست
- امیدتون به خدا باشه ! اما تنفس و فشار شون نرماله
نفس آسوده ای کشید ورو به دکتر گفت:
-دکتر می تونم بابام و ببینم
-فعلانه بذارید بیمار استراحت کنه
احساس می کرد دوباره خون در رگهایش به جریان افتاده و می تواند راحت نفس بکشد
با خوشحالی خودش را در آغوش مادرش انداخت و زیر لب زمزمه کرد
-خدا رو شکر ،تو چقدر خوب و مهربونی خدا ،به خاطر همه این محبتها ازت ممنونم
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#شب_بخیر
"شب بخير ها"
ترس دارد..!
مبادا بگويد و
بد عادت شوم و
نباشد و از فردا
شبهايم بهانه اش را بگيرند..!
🔴 #کنترل_درونی
💠 در اختلافات زن و شوهری، اول ببینیم که «من چه اشکالی در همسرداری دارم؟» آن را #شناسایی و در رفع آن تلاش کنم. این نگاه اولاً ایجاد #تشنج در خانه نمیکند؛ ثانیاً خود را نسبت به همسرم #طلبکار نمیدانم.
💠 این افراد دارای «کنترل #درونی»اند و همواره رشد میکنند، بخلاف افرادی که دارای «کنترل #بیرونی» هستند، و همواره به دنبال تغییر دیگرانند نه خود.
💠 نگاه ابتدایی به عیوب خود، در واقع یک نوع درک کردن همسر است که تصمیمات تند و غیر منطقی ما را تعدیل میکند و یقیناً مانعی برای ایجاد فتنههای بزرگ در آینده میشود.
🌺🌹🌺🌹🌼🌼❤️❤️🌷🌺🌹
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#همسرداری
وقتی یه دل سیر با شوهرت حرف زدی
میتونی بعدش ازش تشکر کنی..
مثلا :
ممنونم كه گوش دادي
حـــــالم خيلي بهتر شد
ممنونم كه كمكم كردی و گذاشتی حرفم را بزنم
این روزها که کمبود رفاقت داریم،
تو رفیق خوبی ماندی و
گذاشتی رفیق خوبی برایت بمانم...
خودمانی بگویم
رفاقت یعنی چترِ بالای سرش شوی وقتی بلا میبارد بر سرش، یعنی وقتی بلند بلند از ته دل میخندد بایستی در کناری و کیف کنی از دیدن خنده هایش،
یعنی با دست به تو اشاره کند که بیا کنارم یعنی تو رفیقی تو شریک غم و شادی بودی، یعنی درد که دارد بفهمی، از نگاهش حرفهایش را بخوانی...
رفاقت یعنی فارغ از جنسیت رفیقَت هرچه هستو هر آنچه باید باشد تو هوایش را داشته باشی مراقبش باشی شده از دور یا از نزدیک...
این روزها رفیق کم است و دوست بسیار؛
اما
تو عوض نشو
تو رفیق بمان...❤
#شهرزاد_پاییزی
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
یک داستان عاشقانه و پند آموز واقعی1⃣
امیدوارم از خوندنش استفاده ببرید …
– امان از دست نگاه هوس آلود که مرا شرمنده و بدبخت کرد و کاش با همسر قبلی برادرم ازدواج نمی کردم تا …. .
۶ سال قبل روزی که برای اولین بار خواهرزن برادرم را دیدم با یک نگاه عاشقانه شیفته اش شدم و مثل دیوانه ها ، بی طاقت و عجول به برادرم گفتم: هر طور شده ما باید با هم باجناق بشویم و … !
علیرضا با شنیدن این حرف ،لبخندی زد و گفت: پسر، تو هنوز دهانت بوی شیر می دهد. چرا این قدر عجله داری ؟
صبر کن برایت کار و باری دست و پا کنم بعد هم خودم زیر پر و بالت را می گیرم تا بتوانی روی پای خودتابایستی و با هم دختر مورد علاقه ات نیز ازدواج خواهی کرد.
او بااین حرف ها مرا آرام کرد و چون همسرش نیز از علاقه من نسبت به خواهرش اطلاع داشت رابطه صمیمانه تری با هم برقرار کردیم .
مرد جوان آهی کشید و افزود:من بیشتر اوقات به خانه علیرضا می رفتم و با هماهنگی که منیره با خواهرش داشت او نیز به آن جا می آمد و ما با هم به راحتی گفتگو می کردیم.
برادرم اطلاع داشت که به خانه اش می روم اما از موضوع حضور خواهر زنش در آن جا بی اطلاع بود تا این که یک روز به طور سرزده به خانه آمد و اتفاقا همسر برادرم نیز برای خرید بیرون رفت بود و من با خواهر همسرش تنها بودم......
ادامه اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت185 در تمام طول راه اشک می ریخت ،در دلش
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت186
مادر او را از آغوشش جدا کرد وگفت:
-عزیزم حالاکه از حال پدرت مطمئن شدی ،دیگه برو خونه ات ،ممکنه شوهرت نگرانت شده باشه ،تمام روزرو که اینجا نشستی و اشک ریختی ،حتی یه زنگ هم بهش نزدی ؛منم که اینقدر نگران بودم یادم رفت به مهری خبر بدم
-باشه مامان همین حالا بهش زنگ می زنم ،ولی خونه نمی رم چون می خوام امشب پیش بابا بمونم
نه دخترم ،تو خسته ای بروخونه استراحت کن -
-تو که از من خسته تری ،دیشب تا حالا یه لحظه هم استراحت نکردی
-تو نگران من نباش عزیزم ، من به این بی خوابی ها عادت دارم ،تازه بابات به من احتیاج داره و باید کنارش باشم ،نیما خیلی وقته منتظرته ، برو تا بیشتر از این علاف نشه
نگاهی به اطرافش انداخت وپرسید
-پس ساغر کو؟
-اون بیچاره از دیشب پلک رو هم نذاشته بود عصر دیدم دیگه نا ایستادن نداره و داره ازحال میره از مامان نیما خواستم همراه خودش اونو ببره
-مامان اون توی اون خونه درندشت تنهاست ،بهترنیست شما برید تا که تنها نباشه
-نازنین امشب کنارش می مونه
-می خوای منم شب رو برم پیششون تنها نباشن
-نه عزیزم ،تو برو خونه خودت، شوهرت تنهاست ،زن باید شب کنار شوهرش باشه
-پوزخندی ازحرف ناهید رو لبش نشست ودر دل نالید :
((-چه دل خجسته ای داری مامان جون ،شوهر کیلو چند ))
-بسیار خوب مامان ،ولی منو در جریان حال بابا بذار، من تا صبح نگران باباهستم
مادر صورتش را بوسید و گفت:
برو عزیزم حال پدرت خوبه ،نگران اون نباش
از قسمت پذیرش ،کارت تلفن بیمارستان را گرفت و همراه نیما از بیمارستان خارج شد قسمتی از راه هر دو سکوت کرده ودر افکار خودشان غوطه ور بودند .
درونش پر ازغصه و درد بود مایوس وناامید آهی عمیق کشید و به خیابان خیره شد، نیما از ناراحتی و سکوتش طاقت نیاورد و گفت:
-امروز وقتی بی قرار و آشفته فقط اشک می ریختی ،قلبم داشت از جا کنده می شد ، می خواستم همه بیمارستان و به هم بریزم تا یه نفر جواب درست و حسابی بهت بده
لبخند تلخی زد و با لحن محزونی گفت:
-نیما !تو برادر خوبی هستی ،همیشه در سخت ترین موقعیت کنار من و خانواده ام بودی ،ازت ممنونم
-من برای تو وخانواده ات خیلی ارزش قائلم ،خودت می دونی همه شما چقدر برام عزیزیید
-می دونم ،تو همیشه اینو ثابت کردی
نیما نیم نگاهی به او انداخت وآرام گفت :
-سایه می دونم حالا وقتش نیست ،ولی راستش خیلی وقته یه چیزی ذهن منو به خودش مشغول کرده!
-چه چیزی ؟
-اینکه چرا تو از من فرار می کنی ؟راستشو بگو اینو اون عوضی ازت خواسته
از لفظی که نیما به کار برده بود دلش گرفت و با خود اندیشید چرا این دو مرد مدام همدیگر را با این لفظ صدا میزنند پس با دلخوری گفت:
نیما ،اون که تو بهش میگی عوضی شوهر منه -
چهره اش گرفته شد وعصبی زمزمه کرد :
-یک شوهر تحمیلی و قلابی
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت187
بی حوصله با نگاهی مغموم و لحنی درد آلود گفت :
-همه ی زندگی ما تحمیلیه !.........چه چیزی توی این سرای دو روزه به خواست خودت بوده ؟.... نه لحظه تولدت نه ساعت مرگت؟.....هر چیزیه همش اجباره ،.هیچ چیزی تو این زندگی به دلخواه خودت نیست ،سرنوشت هر کسی صفحه ای که قبل از تولدش رقم خورده واون مجبور به قبولشه ،ما در این دنیا هیچ راهی جزء پذیرش این سرنوشت تحمیلی نداریم ،کار ما توی این دنیا فقط داشتن آرزوهای محال و غصه خوردن برای نرسیدن به این آرزوهای محاله
نیما مضطرب و نگران به او نگاه میکرد وقتی نطقش در مورد دنیا به اتمام رسید نیما آرام گفت:
-سایه تو چت شده چرا اینقدر ناامید و افسرده ای!
بی اختیار بغضش ترکید و باران گریه پهنای صورتش را گرفت و میان هق هق گریه اش نیما شنید که می گفت:
-دیگه بریدم!...به خدادیگه تحمل اینهمه غصه و درد و ندارم هر وقت فکر میکنم به او نزدیکم در واقعه اینقدر دورم که حس میکنم هیچ جوری بهش نمی رسم ،نیما دارم زیر فشار این احساس لعنتی نابود می شم
نیما ناباورانه به او خیره شد و با چشمانی حیران بی قرار گفت:
-سایه منظورت چیه ؟!
ولی جوابی به جزء هق هق گریه نشنید
کنار یک سوپری نگه داشت و سریع پیاده شد و به همراه بسته ای پر از خوراکی برگشت و کنار سایه نشست یکی از آبمیوه ها را برداشت ودر حالی که نی رادرونش فشار میداد به دست سایه داد و گفت:
-بیا بخور از صبح هیچی نخوردی ،فکر کنم فشار ت افتاده باشه
سایه آبمیوه را از دستش گرفت و جرعه ای از آن را نوشید و در حالی که نگاهی به ساعتش می انداخت گفت:
-نیما خواهش می کنم منو سریعتر به خونه برسون ،اینقدر نگران با با بودم که یادم رفت به آرمین خبر بدم ،گوشیم وهم تو خونه جا گذاشتم و ممکنه نگران بشه
نیما با خشم گوشی اش رابه طرفش گرفت و گفت:
-بیا اگه اینهمه نگرانشی می تونی با گوشی من بهش خبر بدی
-نه نه اینقدر مهم نیست ،فکر نکنم تا حالا برگشته باشه خونه
با گفتن هر جور راحتی حرکت کرد .لحظه ای بعد مقابل برج ماشین را نگه داشت سایه قبل از پیاده شدن به طرفش برگشت وگفت:
برای همه چیز ممنونم ،تو امروز حسابی منو شرمنده خودت کردی -
لبخندی زد وگفت:
-هر کاری کردم همه اش وظیفه ام بوده ،خانواده تو جزئی از خانواده خودم هستن
پیاده میشد زمزمه کرد درحالی که
-تو همیشه به من وخانواده ام لطف داشتی
نیما هم پیاده شد و و کنارش ایستاد وگفت:
-اگه حالت خوب نیست ،می خوای تا بالا همراهیت کنم
نه خوبم! -
- فردا صبح بیام دنبالت بریم بیمارستان؟
-نه خودم میرم ،دیگه بیشتر ازاین مزاحمت نمی شم
نیما با لحنی محزون و گرفته ای گفت:
-سایه در مورد حرفهای امشب...... فردا باهم حرف می زنیم !،باشه؟
به طرفش برگشت و گفت:
-نگران اون حرفها نباش ،من فقط به خاطر وضعیت بابا یکم آشفته و عصبی هستم
-سایه من خوب می فهمم که بریدن تو از زندگی ربطی به حال پدرت نداره ،ولی حالا که دوست نداری در موردش حرفی بزنی منم اصرار نمی کنم ،فردا میبینمت ،با اجازه
همانجا ایستاد و به رفتن نیما خیره شد دلش نمی خواست به خانه برود اما با ناپدید شدن اتومبیل نیما ناگزیر به طرف برج گام برداشت
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨