❄❄ مخاطبین عزیز :
فصل دوم هیجان انگیز و جنجالی رمان عشق در همین نزدیکی هنوز در حال نگارش هست .... دوستان عزیز صبور باشید .... به محض اماده شدن فصل دوم فقط و فقط از همین کانال کاشانه مهر اطلاع رسانی خواهد شد .
لحظاتتون شاد و پر انرژی 🌹
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت نود و هشتم ............
با صدای مادر که از پذیرایی صدام می کرد به خودم اومدم : کیانا جان مادر...... بیا پایین ...... اقا ارین منتظرته عزیزم .
با حرفی که مادرم زد نا خوداگاه دلم هری ریخت . ولی با نگاه کردن به انگشتری که نشان از مالکیتم داشت دلم برگشت سرجاش و بالاخره دل از اینه کندم .
قبل از بیرون رفتن از درب اتاق یاد حرف های مادرم شدم که گفته بود : از این به بعد بیشتر به خودت برس . تو دیگه الان فقط مال خودت نیستی و دل یه مرد باهاته . پس لیلی باش و شوهرت رو مجنون کن .
با یاد اوردی حرف مادرم دوباره چند قدم رفته رو برگشتم و خودم رو به میز اینه رسوندم عطر رواز روی میز برداشتم و چند تا پیس کوچک به خودم زدم .
کیف دستی کوچکم رو به همراه پالتو مشکیم برداشتم و از پله به سمت پذیرایی سرازیر شدم که با دیدن ارین دوباره دلم هری ریخت .
با دیدنم از جاش بلند شد و سلام کرد ولی نگاهش رو مثل گذشته از روم بر نداشت . اخ که اگر جا داشت همین جا اب میشدم و می رفتم توی زمین .
ارین به سمتم اومد و با خنده گفت : بریم که خیلی دیر داریم شروع می کنیم .
با حرفی که زد به ارامی حرکت کردم و از مامان ملیحه که حالا داشت قربون و صدقه هر دو نفرمان می رفت خداحافظی کردم . دل توی دلم نبود و هر ان منتظر این بودم تا قلبم از دهنم بزنه بیرون .
اما انگاری ارین برعکس من بود و خیلی ریلکس از مامان ملیحه خدا حافظی کرد و درب جلو ماشین رو برام باز کرد و بعد از نشستنم تو ماشین درب رو بست و خودش هم از سمت راننده سوار شد .
با تک بوقی که زد پدال گاز رو فشار داد و حرکت کرد .
احساس می کردم داره نگاهم میکنه اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و این استرس لعنتی رو بذارم کنار .
بعد از حدود یک ربع نزدیک دریا روی ساحل یکی از پلاژ های متل که پشت برج بود ایستاد .
اولش تعجب کردم که ارین با کشیدن ترمز دستی و خاموش کردن ماشین کامل به سمتم برگشت و یکی از دستهاش رو گذاشت رو پشتی صندلی من .
بعد کمی خم شد از داشبورد ماشین یک شاخه گل رز ابی در اورد : تقدیم به بانوی عزیزی که کنار بنده نشستن اما اصلا ما رو تحویل نمی گیرن.
از حرفی که زد سریع به سمتش برگشتم که چشمم میخ اون دوتا چشم خاکستری شد : نه .... نه .... ناراحت نشید من ....... من فقط یکم استرس دارم همین .
تک خنده ای کرد : خب این طبیعیه ........ حالا نمی خوای این شاخه گل رو تا پر پر نشده از دستم بگیری ؟
لبخند کم جونی زدم و دست دراز کردم تا شاخه گل رو از دستش بگیرم که دستم رو گرفت و به لبهاش نزدیک کرد و خیلی نرم بوسید . بعد شاخه گل رو گذاشت تو دستم . ولی دستم رو ول نکرد.
من یخ کردم و حیران که چه کنم .
ارین همچنان دست منو توی دست خودش نگه داشته بود و من از خجالت بوسه از همسرم سرم رو تا حد ممکن پایین اورده بودم که با اون یکی دست ازادش به ارومی چونه ام رو اورد بالا و منو کمی سمت خودش کشید و بعد بلند شروع به خندیدن کرد .
بعد از اینکه کمی به خنده هاش تسلط پیدا کرد : اخه این همه خجالت رو از کجا میاری کیانا خانوم ....... اخه یه بوس کوچولو که این همه خجالت نداره ........ اصلا بذار خیالت رو راحت کنم از این بعد همینه . من می میرم برات ....... من دوست دارم باهام راحت باشی و ازم نترسی . قراره یه عمر کنارت باشم عزیزم .
از حرف هایی که می زد هم توی دلم قند خورد می کردن و هم دلم اروم گرفته بود و دیگه مثل صبح هری نریخت پایین و هم از اینکه ارین اینقدر عاشقونه حرف می زد و رفتار می کرد در عجب بودم .
دستم هنوز تو دستای بزرگ و گرمش بود که رو بهم گفت : نمیخوای چیزی بگی ؟ بابا من مردم از بس صداتو نشنیدم ؟
با خجالت زدگی که حالا کمی کمتر از قبل شده بود صورتم رو اوردم بالا و بهش نگاه کردم که داشت کل صورتم رو از نظر رد می کرد : اخه برا دخترا یکم سخته برای اولین بار های زندگیشون که براشون اتفاق می افته ...... بعد با یه لبخند دلم رو به دریا زدم و ادامه دادم : منم که خیلی خجالت می کشم ازت . با اینکه بهم محرم شدی ولی بازم ازت خجالت می کشم ......... ارین .
دستم رو که توی دستش بود به سمت خودش کشید و خودش هم اومد جلو و تقریبا رفتم توی بغلش : من به فدای ارین گفتنت بشم ....... خودم یه کاری می کنم دیگه ازم خجالت نکشی ...... بابا مگه من چی دارم که اینجوری سرخ میشی.
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
19.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مثل شَلَمچه )
ارشد: آقایون... کی بهتون اجازه داده اینجا واستین هِر هِر و کِر کِر کنین ؟!
مجید: ببخشید آقا پلیسه نمیدونستیم اینجا پارک ممنوعه 😂
ارشد: هه هه هه ...بانمک،دو روزه از شهرستان اومدین تهران زبون در آوردین واسه ما!! گول هیکل ورزشی این رفیقتونو خوردین که شاخ شدین هان؟!... کُشتیگیری تو؟!
سید مجتبی: کوتاه بیا داداش ما نه کشتی گیریم نه با کسی دعوا داریم
صداپیشگان: علی حاجی پور- مسعود عباسی - علیرضا جعفری - کامران شریفی -عبدالله نظری - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت432
تمام مدت را به این فکر کردم که ممکن بود برای همیشه بچه ام را ازدست بدم.حالا که مثل یک معجزه توی زندگیم میمونه، هر سختی رو برای نگه داشتنش به جون میخرم والان بزرگترین دغدغه من ووارش این بود که چه طورمابقی پول وهزینه ماندن نوزاد در بیمارستان را جور کنیم.
وارش با مهرزاد برگشت.
سر ظهر ناهار آوردند. بر زبانم نمیچرخید از عطابک وپوپک بپرسم، اما گوشه ای ازذهنم در گیرشان بود.
بعد ازناهار با عجزو التماس بالاخره دکتر موافقت کرد تا بچه ام را ببینم.
وارش ومهرزاد را نگران در اتاق جاگذاشتم وبا پرستار روی یک ویلچر راهی شدم.
پرستار بعد از گذراندن من ازیک راهرو. طولانی وآدم های گوناگون به یک راهرو. خلوت رسید.
درانتهای راهرو به پشت یک شیشه بزرگ رسیدیم، دست هامو بالا آوردم و به شیشه چسبوندم، باپااایی که جانی نداست سعی کردم. خودم را بالا بکشم وبه کمک پرستار مقابل شیشه شفاف ایستادم.
یه اتاق پراز نوزاد، از سر ذوق اشک ریختم و با پشت دست فورا اشکامو. پاک کردم.
_اینا که چه قدر نازن. چه قدر کوچولوهستن. کدوم یکیشون بچه منه.
پرستار _الان میپرسم بهت میگم.
پرستاربا دست به پرستارهای داخل اشاره کرد. بهشون بااشاره ولب خونی فهماند که مادر تخت ١۴ میخواد بچشو ببینه.
یکی از پرستارها هم شماره تخت هارا نگاه کردو به من بااشاره فهماند که بچت اینه.
با دیدنش، چنگ به دلم افتاد، دلم میخواست بغلش کنم، شیشه چهار ضلعی جای آغوش مادر اونو در بر گرفته بود.
نمیتوانستم ازش چشم بردارم. به اجبار پرستار دوباره روی ویلچهر نشستم و برگشتم به اتاق.
در مسیر راهرو پرستار را به حرف گرفتم.
_تاکی قراره تو شیشه باشه.
_بچه خیلی نارسه، خیلی ضعیفه، یه مدت باید تو شیشه باشه، ماشیر مادرو که تو پستونک کردیم بهش میخورونیم، شیرمادر باعث رشدش میشه، تحمل کن، نبینش الان انقدر ریزه، من بچه های دیگه ای هم دیدم که خیلی عجول بودن و نارس به دنیا آمدن ولی خیلی زود رشد کردن و به سلامتی مرخص شدن.
یک روز دیگر در بیمارستان گذشت. باصدای ضرب کشیده شدن پرده اتاق و بازتاب مستقیم نور خورشید به چشم های بسته وصورتم، از خواب پریدم.
پرستار با نگاه به پنجره وبیرون گفت :
_چه روز قشنگی.
سمت من چرخید وبا خوشروئی گفت :
_سلام حال تازه مادرشده ما چه طوره؟
بالبخندی زوری جواب دادم.
_من خوبم. ممنون.
صدای ضعیف گریه نوزادی، نگاهم را به تخت بغل دستی ام برد.
مادری که فرزندش را در آغوش کشیده بود، همسرش از شوق وذوق در اطرافش بند نمیشود یک سره با نوزاد بازی میکرد، درواقع برای هر بیننده ای صحنه زیبایی به نظر می آمد، اما برای من تازه مادرشده، که فرزندم رااز پس شیشه باید می دیدم، تلخ ترین صحنه زندگی ام بود، خدا می داند چقدر به حال مادران درون اتاق غبطه خوردم.
پرستار متوجه نگاه پراز درد من به اطراف شد.
با تزریق مسکن گفت :
_نگران نباش، بچت زود حالش خوب میشه وتوهم اونو بغل میکنی.
_من کی خوب میشم خانم دکتر.
پرستار _من دکتر نیستم پرستارم. خودت که بستگی به این داره کی سرپاشی ولی بچث حالا حالا ها مهمون ماست.
پرستار حرفش را زدو رفت. نگاهم قفل وارش شد ومهرزاد که روی صندلی های گوشه اتاق به حالت نشسته خوابیده بودند
تا ظهر تمام کارم این بود که به التماس پرستارها بیفتم برای یک لحظه دیدن بچم.
پرستار _باید استراحت کنی. باید شیرتو بدوشی تو پستونک و ما ببریم برای نوزاد خانم. جای این حرفا تلاش کن زودتر سر پاشی وخوب به بچت شیر برسونی.
_لااقل بهم بگید جنسیتش چیه؟
پرستار _دختره
وارش_براش اسم انتخاب کردی؟
درتمام طول بارداری مزخرفی که داشتم، هربار به ذهنم می آمد اسمی برای فرزندم انتخاب کنم، نامی به ذهنم نمیرسید.
پرستار _زودتر یه اسم براش انتخاب کن. تو که نمیتونی بری، بعد از ظهر از ثبت احوال میان برای انتخاب اسم بچت.
انتخاب اسم را گذاشتم برعهده وارش ومهرزاد
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرام جان من ......
تو به داد دل من میرسی........
20.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالها نماز خوندم ولی اون لذت و آرامش رو ازنماز نبردم
فکربه مشکلات گذشته عذابم می داد🥵
ترس داشتم نکنه یه اتفاق بد تو زندگیم بیفته
افسرده بودم ولی نمی دونستم!
درافکارمنفی می سوختم🔥
ولی خدا خواست بااین کانال آشناشدم والان از زندگیم لذت می برم😍
🔴🔵توهم یه سربه این کانال بزن خداکریم گره زندگیت بازمی شه🤲
👇
https://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
سالها نماز خوندم ولی اون لذت و آرامش رو ازنماز نبردم فکربه مشکلات گذشته عذابم می داد🥵 ترس داشتم نک
#نظرات_مخاطب
تشکر فراوان از کانال زیباتون😍
کانالی که پراز حس خداست...
کانالی که اگه ساعت ها درش باشی نه وقت هدر رفته نه چیزی از دست دادی👇
https://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
🖇 #شہید_محسن_حججے🌱
. بعضےاز روزهاےجمعہ
. تلفنهمراهشخاموشبود!📱
. وقتےدلیلشرومےپرسیدم🤔
. مےگفت:🗣
. ارتباطمروبادنیاڪمترمےڪنم🙃
. تاامروزڪہمتعلقبہامامزمانم(عج)هست،
. بیشترباامامزمانباشم😍
. بیشتربہیادامامزمانباشم
. امروزماختصاصدارهبہآقا!😍
#خادم_قائم🌹😍
🌹 #حس_زیبای_بندگی 🌹
وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی....
وقتی با آهنگ نجابت و وقار....
از جاده تلخ گناه
پیروزمندانه میگذری....
وقتی پاکی وجودت را
از نگاه های چرکین می پوشانی!
که حیایت ، فریاد " لبیک یا مهدی" سر می دهد...
و تو می مانی و.....❤️
#حس_زیبای_بندگی
#زن_عفت_افتخار
∞@clad_girls12
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
نود و نهم ...........
بعد اروم گوشه چشمم رو بوسید و منو از خودش جدا کرد . ولی همچنان دستم تو دستش اسیر بود و ول نکرده بود : ببین کیانا ....... حالا که قراره با هم باشیم و زندگی کنیم میخوام همیشه خنده رو لبات باشه و غمگین نبینمت . هر چیزی و هر کاری هم داشتی اول به خودم میگی حتی اگر خدای نکرده بخوای دکتر بری .
بعد اروم در گوشم پچ زد : نشنیدم چشمت رو بانو ......
منم خیلی اروم جواب دادم : باشه ......چشم .
خنده ای اروم کرد و دستم رو اروم گذاشت روی پای خودش و استارت زد : حالا کجا بریم خانومی ؟
از لفظ خانومی که به کار برد قند توی دلم اب شد : هر جا که بشه اولین خریدمون رو انجام بدیم .
کمی رو پدال گاز فشار وارد کرد : ای به چشم عزیزم ......
قبل از اینکه کامل حرکت کنه رو بهش گفتم : ارین .... ممنونم از اینکه خیلی ریلکس هستی و مثل من اضطراب نداری . من دوست دارم همیشه مثل کوه پشتم باشی .
سرش رو کامل برگردوند سمت من و اخم ریزی به ابروهاش داد که چشماش رو خوش حالت تر کرد : توام کم ..... کم خجالتت اب میشه و مثل خودم میشی . حالا ..... حالا ........ حالا با هم خیلی کار داریم عزیزم ....... تا ته دنیا .
از حرفی که زده بود دلم و قلبم و روحم با هم از خوشی داشت منفجر می شد . و از طرفی ته اعماق وجودم یکی بهم ندا می داد : خاک بر سرت کیانا یعنی اینقدر بی جنبه بودی و من خبر نداشتم ...... دو تا قربون صدقه ات رفت مثل خر تیتاپ خورده کیف کردی و بی حیا شدی .
ماشین که وارد خیابون اصلی شد ارین رو بهم گفت : خب ...... خب اول بریم حلقه انتخاب کنیم عزیزم . چون امکان داره طلا فروشی ها بعد از ظهر باز نباشه .
رو بهش کردم و گفتم : ارین جان توام میخوای برا حلقه ...... طلا انتخاب کنی ؟
به سرعت جواب داد : نه عزیزم ..... برای تو باید حلقه و سرویس بگیرم و برا خودم حلقه پلاتین بر می دارم .
با خوشحالی بهش گفتم : پس بیا حلقه ها رو سط برداریم ؟ موافقی .
همون طوری که داشت ماشین رو کنار جواهر فروشی نگه می داشت جواب داد : هر چی تو بخوای عزیزم ..... فقط جان من دیگه ازم خجالت نکش .
با گفتن چشمی هر دو از ماشین پیاده شدیم و همین که ارین کنارم قرار گرفت دستم را قفل دستان مردانه اش کرد . تازه به خودم اومدم قدم تا سرشونه ارین به زور می رسید .
با هم وارد جواهر فروشی شدیم .
بعد از کلی نگاه کردن به جواهرات و زیر و رو کردن سینی حلقه ها بالاخره هر دو نفرمون انگشت گذاشتیم سر یه سط زیبای حلقه که برا خانوم دو ردیف نگین کار شده بود و برای مردش یک ردیف که البته پلاتین بود .
ارین با شوخی حلقه رو از جاش برداشت : کیانا دستت رو بده ...... میخوام ببینم به دستت میاد یا نه ؟
فروشنده هم که انگار از این حرکت ارین بدش نیومده بود گفت : خانوم معلومه همسرتون خیلی دوستون داره . اینجا مشتری میاد خانوم انتخاب نکرده مرده حساب میکنه میره بیرون .
ارین که کمی جدی تر شده بود و دوست نداشت به فروشنده رو بده دستم رو گرفت و حلقه رو اروم در انگشتم فرو کرد اروم در گوشم پچ زد : خیلی به دستت میاد . چون دستات ظریفه هر چیزی انتخاب کنی به دستت میاد عزیزم .
با نگاه کردن به دستم لبخندی از روی رضایت زدم : تو چی ....... از حلقه ات خوشت اومد ارین ؟
لبخندی زد و گفت : حلقه واسه مرد فقط برا اینه که بقیه بدونند این آقا همسر محترم و خوشگلی داره و سمتش نرن . حالا اگر حلقه اش خوشگلم نبود اشکال نداره عزیزم .
از حرفی که زد و احساس مالکیتی که به جونم تزریق کرد حسابی ذوق کردم .
به اصرار ارین یه سرویس طلای نسبتا بزرگ انتخاب کردم که ظرافت خاصی داشت . دلم زیاد راضی به گرفتنش نبود چون هیچ وقت عادت نداشتم طلای زیاد به دست و گردنم اویز کنم . ولی به خاطر حرف ارین که گفته بود مادرش دوست داره چیز خوب و سنگین انتخاب کنیم قبول کردم و خرید طلا تموم شد .
همین یه قلم وسیله کل وقتمون رو تا ظهر گرفت .
همین که نشستیم تو ماشین احساس کردم دلم بدجوری درد گرفت و نا خوداگاه دستم رو گذاشتم رو شکمم .
خودم می دونستم به خاطر پریودم هست ولی ارین با دیدنم سریع گفت : چیزی شده کیانا ؟ احساس میکنم یکم رنگت پرید ؟
با عجله جواب دادم : نه .... چیزی نیست . نگران نشو .
انگاری که چیزی یادش اومده باشه به ارومی گفت : اشکال نداره عزیزم برا همه خانوم ها پیش میاد . تو این دوره باید خیلی به خودت برسی . الانم وقت ناهاره بهتره ببرمت یه رستوران خوب تا بیشتر ضعف نکردی .
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نش
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
ر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃