فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری✨
#السلامعلیڪیااباعبدالله ✋
بہغُبـٰارِحـرمڪرب و بلایتسوگَند ..
دوست دارمکھشبـےدرحرمتگریہڪنم
🍃♦️🍃♦️🍃♦️🍃
13.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پلاسکو بار دیگر رهگذران را غافلگیر کرد!
تا آخر هستیم . . .
گل صلوات رو به روح بلند آتشنشانها هدیه کنیم🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتے شبنم مددزاده بخاطر ارتباط با منافقین دستگیر شد خیلیها گفتن یه دختر دانشجو روچه به این اتهام! بعداز آزادے ڪه رفت تو بغل خواهر مریم مشخص شد اتهام نبوده! حالا ایشون بهعنوان نماینده تروریستیترین گروهک تاریخ با ۱۷ هزار ترور رفته پارلمان اروپا ڪه سپاه رو بذارن تو لیست تروریستی
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت433
روزبه عصر رسید.
با وجود شوفاژ های گوشه اتاق بزرگ. بیمارستان وگرمایی که می بخشید، اما سرما را حس میکردم.
بعد ازظهرشد، از بند درد رهایی نداشتم وهمچنان تحمل میکردم. درد بخیه های زیر شکمم، بیشتر از درد کمر، آزار دهنده بود، پتو را سفت وسخت چسبیده بودم و، هرلحظه در این بیمارستان، یک سال می گذشت.
خبری از مهرزاد و وارش نبود، میدانستم که این موقع حتما به نماز خانه بیمارستان رفته اند. صدا های اطراف وشلوغی اتاق، منجر به بی حوصلگی من شده بود.
به خصوص زن وشوهر کناری ام که سر انتخاب اسم باهم به تفاهم. نمیرسیدند.
زن _نروس
مرد_محسن
زن_نارلی چه طوره؟ .
مرد_سمیه بهتره.
زن_اما من از قبل اسمشو انتخاب کردم. این حقه منه برای بچم. اسم بزارم، خیلی درد کشیدم تا به دنیا اومد.
مرد_خیلی خب باشه میزاریم نازلی.
این اسم تمام روحم را به بازی گرفت. اولین باربود می شنیدم. با درد از زیر پتو خزیدم و خودم را بالا کشیدم، چهره خوشحال مادرانی را می دیدم که مرخص میشدند بچه به بغل میرفتند.
همان موقع یک مرد وارد اتاق شدو بعد از سلام وعلیک اعلام کرد از ثبت احوال آمده است ومن. نام دخترم را نازلی گذاشتم.
کارمند ثبت احوال گفت که نازلی یک اسم ترکی است به معنی دختری ناز.
نام علی در شناسنامه من. ونازلی ثبت شد وبازهم. دروغ گفتم که مرده.
بیست دقیقه از رفتن کارمند ثبت احوال می گذشت. شیشه شیر نازلی را پر کرده بودم و منتظر سررسیدن پرستار ها بودم که مهرزاد ووارش با کیسه فریزر هایی از کمپوت و آب میوه داخل اتاق شدند.
وارش لبخند زنان کیسه هارا روی میز کناری ام گذاشت.
_سلام. اینا چین؟
مهرزاد آب میوه ای برداشت ونِی اش را محکم درآن فرو کرد. نی اب میوه را سمت لبم آورد.
مهرزاد _باید بخوری تا زودتر جون بگیری.
ابمیوه رااز دست مهرزاد گرفتم.
کفری لب زدم.
_این چه کاریه وارش، مهرزاد، این ولخرجی ها یعنی چی؟ من حالم خوبه وبرای سرپاشدن نیازی به این جور چیزا نیست.
باصدای آرام تری درحالی که اطراف را می پاییدم، لب زدم.
_من. نگران اینم که پولمون کم باشه برای تسویه حساب بیمارستان.
وارش_نگرانیت به جاست ولی ازت می خوام تونگران نباشی. باید به فکر حال خودتم باشی، اون بچه از شیر تو تغذیه میکنه.
وارش موهای اززیر روسری بیرون زده ام را مرتب کرد.
_من ازت می خوام فقط به فکر خودت و بچت باشی. شور هیجی و نزنی.،من هرچی پول داشتیم و روی هم گذاشتم. ما کارکردیم واز عطابک حقوق گرفتیم، پولامون و. روی هم گذاشتیم، اونقدری هست که بتونیم از پس خرج این بیمارستان بربیام.
_خداکنه.راستی عطابک...
وارش_هیس..خواهش میکنم هیچی از عطابک نپرس هرچی بود تمام شد
مهرزاد _راستی، من یه اسمم برای بچت انتخاب کردم. ماهتاب.
وارش_خواهش میکنم مهرزاد، ماهتاب قشنگ نیست.من میگم بزاریم ستاره.
مهرزاد _همون ماهتاب بهتره، میزاریم ماه تاب، مهتاب صداش می زنیم.
_سر اسم بحث نکنید. قبل از شما از ثبت احوال اومدن ومن اسم بچه رو انتخاب کردم.
وارش ومهرزاد باهم پرسیدند :
_چی گذاشتی؟
_نازلی.
وارش_اولین بار میشنوم ولی قشنگه مبارک باشه.
مهرزاد _راستی پرستارهای توی راهرو گفتن میان و تو رو میبرن به اتاق دیگه.
به اتاق دیگری منتقل شدم، یک هفته دیگر در بیمارستان گذشت.
فضای بیمارستان خیلی خسته کننده بود. اما در حال حاضر برای من و دوستم وبرادرم بهترین جا بود، چون حتی اگر بچه را مرخص میکردند، جایی را برای رفتن وماندن نداشتیم.
حال جسمی ام خیلی بهتر شده بود. اما تمام روحم از ریشه خراشی بزرگ. برداشته بود.
هرچه پول داشتیم، در دوهفته خرج شد، بچه دروضع خوبی به سر نمیبرد و تحت مراقبت های ویژه بود. دکترها وپرستارها باحرف هایشان به من امید میدادند که زمان میبرد، اما حال بچه خوب میشود.
هربار اصرار میکردم برای دیدن دخترم، با برخورد بد پرستارهای بی اعصاب مواجه میشدم. فقط روزی یک بار میتوانستم نازلی را ببینم. اما من قوانین بیمارستان به خرجم نمیرفت، اطرافم را که خلوت میدیدم، بالباس بیمارستانی که تنم داشتم، از تخت پایین می آمدم، از اتاق بیرون میزدم، راهرو راکه شلوغ می دیدم و پرستارهای پذیرش را مشغول به کار، به همان راهروی خلوت میرفتم و نازلی را ساعت ها از پشت شیشه دید میزدم.
کارم به جایی رسید که پرستار ها مدام من را گم. میکردند و خیلی خوب میدانستند کجا پیدایم کنند.
دیدن مهرزاد ووارش، موقع طی کشیدن راهرو تمیز کردن فضای بیمارستان حال ضعیف روحی ام را بدتر می کرد. اما چاره ای جزاین نداشتیم.
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂.
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت صد ..........
از اینکه اینقدر نسبت به یه خانوم اگاهی داشت و خیلی ریلکس برخورد می کرد خیلی خوشحال شدم .
با به حرکت در اوردن ماشین رو بهم گفت : کیانا جون قرص اسید فولیک استفاده می کنی ؟ میدونم برا خانوما خیلی خوبه . توی شرکت یکی از بهترین برند هاش تولید میشه . برات از خط تولید میگیرم و میارم.
به اهستگی گفتم : ممنونم ..... نمیخواد خودت رو به دردسر بندازی ........ همیشه از داروخونه میخرم و استفاده می کنم .
خنده اش باعث شد خنده ام بگیره : اِ........ خانوم ما رو باش ...... شوهرش شرکت دارویی داره بعد از داروخونه خرید میکنه .
تا رسیدن به رستوران ارین در مورد شرکت خیلی باهام حرف زد و از محصولات جدیدشون برام گفت .
منم بیشتر سعی می کردم شنونده باشم . کم کم داشتم به برق نگاه خاکستری خوش فرمش عادت می کردم . به گرمای مردونه دستش که تا الان تجربه اش نکرده بودم .
فقط یه چیزی اذیتم می کرد و اونم این بود که درست بود ما به هم محرم شدیم ولی هنوز خطبه عقد دائم بینمون خونده نشده بود و من از بوسه های وقت و بی وقت ارین که احساس می کردم دست خودش نیست یک کمی عذاب وجدان داشتم .
دوست داشتم اینا باشه برا زمانایی که کاملا برا همدیگه شدیم .
با رسیدن به رستوران و نشستن سر یه میز که دو نفره بود ارین گارسون رو صدا کرد : کیانا اگر اجازه بدی میخوام غذا سفارش بدم البته یه غذای مقوی که برات خوب باشه عزیزم .
دستاهام رو در هم قلاب کردم : هر چیزی که دوست داری سفارش بده عزیزم .
نگاهش از منو کشیده شد رو صورتم : من فدای عزیزم گفتنت بشم ......
نذاشتم ادامه بده : خدا نکنه ارین ...... دلت میاد تو فدا بشی ...... پس من عزیز کی باشم ؟
خنده ی مستانه ای کرد : رو نکرده بودی دلبریات روکلک .... یادم باشه یکم ازت حرف بکشم ببینم دیگه چی داری رو نکردی .
تا اوردن غذا ارین در مورد بقیه خرید هایی که قرار بود بعد ناهار انجام بدیم حرف زد . با چند تا تماس قرار های شرکت رو اوکی کرد و به منشی گفت احتمالا فردا نیاد شرکت .
ناهار رو اوردن کباب برگ و جوجه و کوبیده و چند سیخ جیگر که مشخص بود تازه است .
با دیدن این همه غذا رو بهش گفتم : وای ارین .... این همه غذا برا چی سفارش دادی خب ؟
همون طوری که داشت برا من کباب می ذاشت : بخور عزیزم ...... الان اگر نخوری بازم غروب ضعف می کنی .
بعد کشیدن غذای من خودش هم مشغول خوردن شد .
منم حین خوردن غذام بهش نگاه میکردم .
چه اروم و متین غذا می خورد .
حین خوردن غذا بهم گفت : راستی برات یه سوپرایز عالی دارم ولی الان بهت نمیگم بمونه واسه چند روز دیگه .
بعد از خوردن ناهار ارین دم گوشم گفت : راستی اینجا سرویسش خیلی تمیزه ..... اگر نیاز به سرویس بهداشتی داری می تونی از اینجا استفاده کنی .
نگاهی بهش انداختم که داشت بهم نگاه می کرد . با وضعیتی که داشتم باید حتما می رفتم سرویس به خاطر همین وسیله ام رو به ارومی از کیف در اوردم و کردم تو جیب پالتو رو به ارین گفتم : پس من یه چند دقیقه می رم و بر می گردم .
ارین لبخندی زد : باشه ...... پس منم اینا رو حساب کنم تا تو بیای ....... مراقب باش .
بعد از اومدن از سرویس بهداشتی که واقعا تمیز بود دیدم ارین داره کت زمستونیش که موقع صرف ناهار به خاطر راحتی در اورده بود رو می پوشه .
به ارومی رفتم جلو پشت یقه کتش رو براش درست کردم که نگاهم کرد .
با هم از رستوران بیرون اومدیم رفتیم سمت لباس فروشی که فقط لباس های مجلسی داشت رفتیم .
تصمیم گرفته بودم برا مجلس عقد پیراهن نباتی انتخاب کنم .
لباس ها همه یا کوتاه بودن با بالا تنه نداشتن که مورد پسندم واقع نشد . از طرفی هم ارین با دیدن لباس ها اخم می کرد که متوجه شدم اصلا دوست ندارد حتی در جمع زنانه هم از این مدل لباسای لختی بپوشم .
بالاخره بعد از کلی زیر و رو کردن لباس ها خسته و مانده بدون هیچ خریدی اومدیم بیرون. همین که خواستیم از در پاساژ بیایم بیرون دیدم ارین در حال خوندن چیزی هست که به دیوار نصب شده : مزون شاهکار ...... دوخت انواع لباس مجلسی و عروس و مراسمات ...... طبقه بالا .
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنگامی که شب فرامیرسد، ممکن است نگرانی هایت محو شود. تمام کارهایی را که امروز میتوانستی انجام دهی انجام دادهای. فردا روز دیگری برای انجام کارهایی است که امروز نکردی.
شب بخیر🌔🌙
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( سرنوشت یک ملت )
♦️ امیر کبیر: حاج میرزا،کار این مهندس اُتریشی به کجا کشید؟
♦️ حاج میرزا: اون کارشو شروع کرده،اما فلز مورد نیاز برای ساخت توپ موجود نیست! راه واردات هم به علت تحریم انگلیس بستس! اینه که کار فعلا متوقف شده...
♦️ امیرکبیر: نباید متوقف بشه حاج میرزا!نباید متوقف بشه!...ارتش انگلیس پشت مرزهای ایرانه! همینجوریی هم وقتمون کمه!...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور- مسعود صفری - امیر مهدی اقبال - کامران شریفی -احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
#حسیݩجآنــــ✨ــــ【ع】
ای پرچم حسین بنازم به بختِ تو؛
بامِ فلک کشیده ترا بر فراز خویش ..
آن پرچمی که
نام حسین است
روی آن؛
هر گز رها نمی شود از اهتزاز خویش ..
#صبحتون_کربلاییــــــــــــ♥️】
17.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ / پیشنهاد دانلود✓
طرف میگه امام زمان رو آخوندا از خودشون ساختن و اصلا وجود نداره 😡
❌میگه چون تو قرآن اسمی از امام زمان نیست پس دیگه نیست!
سیدکاظم روح بخش هم یک جواب کوبنده و منطقی بهش داده و اثبات کرده وجود امام زمان ، اما شبکه های اونوری وهابی این کلیپ رو کامل نشر ندادن و تقطیع کردن 😐
#امام_زمان
#مسائل_روز
#نشر_حد_اکثری
╌─═ঊঈ🌺ঊঈ═─╌
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫وقت ندارم برای خودم...
اللهم عجل لولیک الفرج
سه تا صلوات برای ظهور امام زمان(عج)بفرست🙏
لطفا با منتشر کردن این فیلم زیبا امام زمان (عج) خوشحال کنید😍
استاد شجاعی
#کلیپ
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج