دل ربودن از تمام خلق عالم کار توست
ای طبیب درد مندان! عالمی بیمار توست
از همان اول که پا در عرصه دنیا زدی
حامل وحی خدا همراه و خدمتکار توست
#عید_مبعث❣️🌼
#آغـاز_رسـالـٺ❣️🌼
#رسول_مهربانے_مبارڪ❣️🌼
4_5929253281850198610.mp3
6.05M
شدنامدلربایرسول،
وِردزبانروحالامین😍♥️!"
#عید_مبعث🌿
#امام_زمان
سلام بر رسولِ مهربانی...
و سلام بر وارثِ مهربانیِ رسول، امام عصر سلام الله علیه...
▫️خدایا در روز مبارک #عید_مبعث حضرت خاتم الانبیا، ظهور حضرت خاتم الاوصیا را مقدر بفرما!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#عید_مبعث
#امام_زمان
محمد(ص).mp3
5.34M
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
•💐مبعث اوج برکات...
حاج امیر کرمانشاهی
عیدمبعثپیامبر(ص)
#عید_مبعث
بعضیهارودیدیدتانگاهشون
میکنیمیادشهدامیفتیم؟
ایناهموناییاندکهسایهبهسایه
شھادتزندگیمیڪنند🚶🏿♂
راستمیگفت:)💔🥀
حاج قاســــــــــم...
#شھیدانہ
#سردار_دلها
#امام_زمان(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"لعنت به هر چی . .
ساعت که یاحسین نگی..!"
#حضرتقلب ♥️.
#سلام_امام_زمانم
هر روز صبح به یادت هستم
سلام بر پدر همه عالم
صبح بخیر امام مهربانم
دستی به روی سینه
و دستی به سوی تو
روی لبم گــل می کند
آقا سـلام از دور
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجْ
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان کوتاه ( باهمه بله با ماهم بله؟!! ) 🎧
♦️ زن: فریدون،فریدون...کجایی فریدون...
♦️ مرد: هیییییییسسسسسسسسسس...ساکت باش زن، مگر صد بار نگفتم مرا بلند صدا نزن؟! طلبکارهاااااا.....
صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود عباسی - علی حاجی پور- کامران شریفی - مسعود صفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzade
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت456
زری که تمام مدت شاهد وقایع بود تندو سریع خودش را به میز رساند.
میزرا با دستمالی پاک کرد وعاجزانه از مرد طلب بخشش کرد.
زری_تورو خدا ببخشید آقا.
مرد روبه زری گفت :
_میدونی پیرهنی که تنمه چقدر قیمت داشته میدونی چقدر براش پول دادم همه لباسمو لک کرد.
زری با تشری به من گفت :
_دختره زبون نفهم، آخر کار خودتو کردی... زودتر لباس آقا رو ببر بشور تا لک نشده.
نگاهم راسمت چهره پراز ترس مرد بردم. حتی جرات نگاه کردن به من را نداشت.
زری دوباره روبه من لب زد.
_باتوام دختر.. لباس آقا رو ببر وبشور تاهمبن امشب مثل سگ بیرونت نکردم تااز سرما یخ کنی.
_چشم.
باهمه تنفری که داشتم، اخمو روبه مرد لب زدم.
_آقا پیرهنتو نو بدید براتون بشورم.
مردازجابلندشد. ترسیده لب زد.
_نمیخوام ممنون.
روبه دوستان قمار بازش گفت :
_معامله فسخه ، دیگه تااطلاع ثانوی اینجا قمارنمیکنم من رفتم.اینجا جای موندن نی....
مرد رفت، ماشینش راروشن کرد از کافه دورشد.
سهراب _زری بهت گفته بودم این دختره به در این کارنمیخوره.
زری_توخفه سهراب.
زری ضربه ای نه چندان محکم بر پشت کمر من وارد کردو ادامه داد.
_بروتوهمون اتاق... مشتری ها رفتن باهات کار دارم.مشتری های منو می پرونی حالا دیگه بی چشم و رو.
زری با نهیب واخم من را روانه اتاق کرد، خیلی از کارم با آن مرد بی غیرت. احساس رضایت میکردم وبرایم مهم نبود تنبیه ازجانب زری چه باشد؟
ساعت سه ونیم شب شد. ازلای در نیمه باز اتاق، وارش را میدیدم، که شراب میبرد. جام های خالی را دوباره پر میکرد.
همه حرصم از وارش این بود که مثل من سرسوزنی هم. عذاب وجدان نداشت و باپولی که وعده اش را قبلا از زری گرفته بود وازاین کار نصیبش میشد، هیچ عبایی از خدمت به چند مرد قمارباز نداشت.
سمت مهرزاد رفتم. پتو رویش را تا گردنش بالا کشیدم. سهراب تمام روز را چنان ازاین پسربچه کار میکشید که شب بی نا ورمق می خوابیدو تکان هم نمیخورد. نسیمی ملایم از سوراخ سمبه های کافه به داخل سرایت کرد، در نیمه باز را ببشتر بازکرد.
چشمم بیشتر به جمال زن رقاص که. همزمان با رقصیدن شعر هم می خواند، روشن شد. جمالش زیبا بودو چه راحت وبی دغدغه خود را حراج چشم های گرسنه عده ای مرد کرده بود آن هم بی هیچ ابا وحجب وحیائی.
اندامش را به نمایش میگذاشت و بابتش اززری پول میگرفت. اصلا همین زن رقاص بود که به کافه وقمارخانه زری، رونق بخشیده بود.
مردان بیشتر به هوای تماشا می آمدند و بعد که چشم باز میکردند، گرفتار قمار شده بودند.
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت ۱۲۴........
وضو گرفته بودم و داشتم صورتم رو خشک میکردم که کتایون اومد داخل و یه لباس کاور کرده دستش بود : اینم لباس من .....
بعد با کلی ذوق زیپ کاور رو باز کرد و گرفتش سمت من تا ببینم .
خیلی قشنگه کتایون ..... حتمن توی تنت عالی میشه . باید به اقا میثم بگیم برات اسپند دود کنه چشم نخوری .
لباسش یه پیراهن مجلسی حریر به رنگ ابی اسمونی بود .
نمازم رو که خوندم درب اتاقم رو بستم و روی تخت دراز کشیدم و ساعتم رو برا یه ساعت دیگه کوک کردم که بیدار شم .
ولی فکر مراسم و کلاس اون روز اصلا نذاشت بخوابم فقط از این دنده به اون دنده شدم . اخرش هم خسته تر از قبل از رختخواب اومدم بیرون و کلی به خودم فحش دادم که فوق لیسانس میخواستی چیکار ؟ یک کلام همون موقع میگفتی دوس ندارم فعلا ادامه تحصیل بدم .
صورتم رو با کرم چرب کردم و لباس بیرون تنم کردم و از اتاق خارج شدم . میدونستم الانه که ارین هم برسه .
اقاجون و کامران هم امروز خیلی زود از کار برگشته بودن خونه داشتن تو پذیرایی چای میخوردن .
سلامی به همه کردم و رو به مامان ملیحه کردم : قراره ارین بیاد دنبالم ..... مثل اینکه لباسم اماده شده .
الهی که خوشبخت بشی مامان جان ..... برو به سلامت .... اقاجونت گفت که ارین تماس گرفته و اجازه خواسته .
گونه مامان ملیحه رو بوسیدم و از جمع خداحافظی کردم که همگی با هم برام دست تکون دادن که باعث شد خنده رو لبام نقش ببنده .
همین که کفشام رو پوشیدم صدای بوق ماشین ارین به گوشم خورد . چند قدم رو تند کردم و خودم رو رسوندم کنار دروازه و درب رو باز کردم .
از ماشین پیاده شده بود و داشت می اومد زنگ و بزنه که تا منو دید گل از گلش شکفت :
سلام ....... عزیز دلم ..... خوبی ؟
مرسی .... تو خوبی ؟
درب جلو رو برام باز کرد و حین بستن درب جواب داد : بریم تا بهت بگم ........
از جواب دو سری که بهم داده بود دوباره خنده ام گرفت .
اومد نشست پشت فرمون و حرکت کردیم که خم شد سمت من : همیشه همین طور واسم بخندی خستگی از تنم بره یه دنیا ممنونت میشم .
دستم رو گرفت تو دستاش و طبق عادت این چند وقتش گذاشت رو پاهاش و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد .
خستگی از چهره اش نمایان بود و معلوم بود روز کاریه سختی رو گذرونده . اما چشمای خاکستری رنگش که وقتی نور می افتاد داخلش حاله ای از رنگای مختلف به خودش می گرفت گرمای خاص خودش رو داشت ... همون گرمایی که من قبل از محرمیت از هول ذوب شدن زیر سنگینی نگاهش توان چشم در چشم شدن باهاش رو نداشتم .
گاهی اوقات بعد از قضیه خواستگاری ارین پیش خودم فکر کرده بودم یعنی اگر یه خطبه محرمیت ساده اینقدر می تونه دل ها و قلب ها رو بهم نزدیک کنه و این احساس گرما و دوست داشتن رو به دل ادم ها بندازه پس زمانی که خطبه عقد دائم خونده میشه قراره چی بشه .
در گیر و دار فکر کردن به احوالات و افکار درونی خودم بودم که ارین پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد .
مثل اینکه رسیده بودیم .
بعد از پیاده شدن اور کتش رو پوشید و همراه هم راهی طبقه دوم که مزون بود شدیم .
خانوم کریمی با روی باز ازمون استقبال کرد و ازمون خواست چند لحظه ای رو در اتاق انتظار بمونیم ... چون دو تا عروس دیگه داشتن لباساشون رو پرو می کردن .
حدود نیم ساعتی معطل شدیم و ارین خودش رو سر گرم گوشی کرده بود و مطالب مهمی که در زمینه مسایل دارو سازی پیدا میکرد رو برام میخوند که برام جالب بود چون تا قبل ارین اصلا پی مسایل پزشکی و اینجور چیزا نبودم حالا که داشت برام توضیح می داد به نظرم جالب می اومد .
بالاخره خانوم کریمی با یه لبخند و پوزش خواستن از ارین منو برد تا لباسم رو پرو نهایی کنه .
وقتی که منو برد جلو اینه تا خودم رو ببینم یه لحظه شک کردم که خودم باشم که تو اینه هستم و ساید یه عروس دیگه ای از پشت سرم عکسش تو اینه افتاده .