🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
#هم_قدم_عشق
#قسمت_79
*حامد*
اولین بار بود که صدای اذان تو خونم میپیچید. چشم باز کردم و پتو رو کنار زدم. نگاهی به گوشیم کردم و تا تموم شدن اذان بهش خیره موندم. بعد از نماز از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. دوست داشتم برم پیش مامان ولی هنوز هوا تاریک بود. برای بیمارستان رفتن هم زود بود. کاش کتاب هایی که علی معرفی کرده بود رو داشتم الان میخوندم. پوف. رفتم روی تخت دراز کشیدم ولی خوابم نمیومد. یاد نرگس افتادم. یعنی بیداره؟ با این فکر سریع از جام بلند شدم و کلید برداشتم.
سعی کردم کلید رو آروم بچرخونم تا کسی رو بیدار نکنم. اهسته داخل شدم و آهسته تر در رو بستم. نزدیک آشپزخونه که شدم متوجه نرگس شدم. پشت میز غذاخوری نشسته بود و جلوش شیر و خرما گذاشته بود. گوشیش هم دستش بود و داشت با لبخند به صفحه اش نگاه میکرد. کمی که دقت کردم متوجه شدم عکس های سفرمون رو نگاه میکنه.
یه دونه خرما برداشت و گذاشت تو دهنش. توجه ام به چهره اش جلب شد. موهاش رو از پشت بسته بود ولی یه دسته مو جدا شده بود و تل شده بود رو صورتش. مژه هاش هم از نیمرخ بیشتر جلوه داشت.
متوجه سنگینی نگاهم شد و سرش رو بلند کرد. سمت من نگاه کرد و از دیدنم جا خورد.
سلام کردم و جلو رفتم. روبروش نشستم و با لبخند نگاهش کردم. گوشه لبش رو جوید و کلافه جواب سلامم رو داد.
- چه خوب که بیداری. دیشب زود خوابم برد دیگه بعد نماز نتونستم بخوابم. واقعا از تنهایی کلافه شدم.
خیره نگاهم کرد و نفسش رو بیرون داد. ترسیدم از جاش بلند شه گفتم
- امروز میرم بیمارستان دیدن نازنین. حتما ازش میخوام راننده ای که باهاش تصادف کرده رو ببخشه.
- واقعا
به ذوقش لبخند زدم و با سر تایید کردم. لبخندش رو جمع کرد و نگران پرسید
- چی بهش میگی؟ نمیپرسه چرا داری برای یه غریبه وساطت میکنی؟
دلم میخواست دستاش رو بگیرم تو دستم و بهش بگم آروم باش من همه چیز رو درست میکنم ولی از این که بینمون فاصله بیفته میترسیدم.
- نگران نباش الان از همه چی مهم تر برای نازنین راضی کردن من به طلاقه. هر چی بگم قبول میکنه.
- من بهش مدیونم. مشکل من حق الناسه که به گردنمه. اگه مجبورش کنی به رضایت که دیگه فایده نداره.
- نگران نباش مجبورش نمیکنم باهاش معامله میکنم.
نفس راحتی کشید و با لبخند ازم تشکر کرد. از خوشحالیش آرامش گرفتم.
- به منم شیر و خرما میدی؟
با ذوق باشه ای گفت و بلند شد. از حضورش احساس آرامش داشتم. حرکاتش رو نگاه میکردم. چند تا خرما گوشه پیش دستی گذاشت. یک لیوان هم شیر ریخت و گذاشت کنارشون. گذاشت جلوم و خودش هم نشست. بفرماییدی گفت و شیر خودش رو به لب هاش نزدیک کرد.
یکهو به خودم اومدم و نگاهم رو به لیوان شیر دادم. میدونستم چه بلایی سر دلم اومده و مطمئن بودم بدست آوردن نرگس خیلی سخت تر از نازنینه.
متوجه تغییر حالم شد.
- درباره نازنین حرف زدیم ناراحت شدی؟
لبخند تلخی زدم و تو دلم گفتم: چون نمیتونم تو رو داشته باشم ناراحتم.
- مهم نیست. خودش زندگیمون رو خراب کرد.
سر تاسفی تکون داد و گفت
- حیف... باورم نمیشه اونهمه عشق و محبت به اینجا رسید.
شیرش رو سرکشید و بلند شد. لیوانش رو شست و رفت سمت اتاقش.
- نرگس؟؟
برگشت و نگام کرد. دوست نداشتم بره و تنها بشم ولی بهانه ای نداشتم.
- پیشت کتاب داری؟
اول متعجب نگاهم کرد و بعد سر تایید تکون داد
- یه کتاب دارم خیلی هم پر طرف داره. درباره یه شهید. سلام بر ابراهیم.
کمی بعد کتاب به دست روبروم ایستاده بود. کتاب رو گرفتم و از حضور نرگس محروم شدم. صدای بسته شدن در اتاقش رو که شنیدم آهی کشیدم و کتاب به دست از آشپزخونه اومدم بیرون.
مامان بالا سرم ایستاده بود و با تعجب نگاهم میکرد. پاهام رو جمع کردم و نشستم. کتاب رو هم بستم و رو میز گذاشتم
- سلام مامان صبح بخیر.
- سلام به روی ماه نشسته ات.
ابرو بالا دادم و گفتم: چی؟
- یه آبی به صورتت میزدی و صبحانه میخوردی بعد میومدی رو مبل ولو میشدی.
با لبخند گفتم
- مامان راحت و بی مقدمه سوالت رو بپرس
اخمی مصنوعی کرد و روبروم نشست
- مثلا میخوای بگی خیلی باهوشی؟
من که خندیدم مامان هم اخمش رو باز کرد و با لبخند گفت
- باشه بی مقدمه بگو چی شده این همه عوض شدی؟ تو هیچ وقت اصلاح نکرده نمیومدی صبحانه بخوری. یا دراز بکشی روی مبل و کتاب های این مدلی بخونی...
اصلا مگه تو دیشب واحد خودت نخوابیده بودی؟
- زود بیدار شده بودم حوصله ام سر رفت اومدم بالا.
- مگه اینجا کتابخونه است که باید میومدی اینجا کتاب بخونی؟
- کتاب خودم نیست از نرگس گرفتم.
- ا ... پس نرگسم بیداره؟
شونه بالا دادم و گفتم
- الان رو نمیدونم. من که اومدم آشپزخونه بود. ازش کتاب خواستم اینو داد و رفت اتاقش.
#نویسنده_غفاری
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃