🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
#هم_قدم_عشق
#قسمت_27
- دایی شرمنده ولی اگه اشکالی نداره یه هفته دیگه هم نرگس رو نگه دارید ...
- نه مشکلی نیست فقط میخواستم با معصومه یه سفر بریم مشهد ...
- بله حتما از سفر برگشتیم خدمت میرسیم ...
- ممنون انشاا... باهم ...
کاظم تلفن رو قطع کرد و از جاش بلند شد.
- من میرم بیرون نهار بگیرم. زود برمیگردم. شما هم فکر فردا صبح باش که باید حرکت کنیم سمت مشهد.
از خونه بیرون رفت و من رو تو بهت رها کرد. از طرفی هم ذوق سفر به مشهد لبخند رو لبهام نشوند.
صبح برای نماز بیدار شدم. دوباره روی مبل خوابش برده بود. ولی ذوق زیارت امام نمیذاشت چیزی به چشمم بیاد. تا وضو بگیرم کاظم بیدار شد. بعد از صبحانه آماده شدیم و حرکت کردیم. تمام مسیر ساکت بودیم. براش چای میریختم. میوه پوست میگرفتم. موقع نماز و نهار و شام توقف میکردیم. ولی صحبتی بینمون نبود. وقتی رسیدیم کاظم نگاهی به گنبد طلای حرم که از دور معلوم بود انداخت و سلامی به امام داد.
داخل زائرسرا شدیم و اتاقی گرفتیم. کاظم وسائل ها رو گوشه ای گذاشت و روی تخت دراز کشید
- ببخشید خیلی خسته ام.
تا من چادرم رو تا کنم خوابش برده بود. صبح زود بیدار شدیم و برای نماز صبح به حرم رفتیم. رو به صحن ایستادم و غرق آرامشی شدم که وجودم رو دربرگرفته بود. احساس کردم امام رئوف زبان نگشوده حاجتم رو داده. کاظم گوشه ای رو نشونم داد و گفت یک ساعت دیگه اونجا منتظرمه.
وارد حرم شدم و به جمعیت مشتاق لبخندی زدم. روبه ضریح شروع کردم به خوندن زیارت. آقاجان ممنونم. کاش این آرامش همیشگی بود. کاش این لحظه تموم نمیشد. ولی یک ساعت به سرعت تموم شد و خودم رو به محل قرار رسوندم. کاظم هم مثل من چشم هاش قرمز بود. گوشه ی خلوتی نشست و ازم خواست کنارش بشینم.
دستم رو گرفت تو دستش. اولین بارش بود. خیلی تعجب کردم. ولی کاظم خیره به گنبد بود. کمی زیرچشمی نگاهش کردم و بعد من هم خیره گنبد شدم. کمی گذشت تا کاظم سکوت رو بشکنه.
- آوردمت اینجا تا بخاطر امام رضا ع ببخشیم
چشم از گنبد گرفتم و متعجب به کاظم خیره شدم. اونم نگاهش رو بهم داد و چشم دوخت به چشمهام.
- وقتی مادرم ازم خواست باهات ازدواج کنم خیلی عصبانی شدم. احساس کردم مادرم داره از حق مادریش سوء استفاده میکنه و دایی هم بخاطر محبتهاش ازم توقع بیجا داره.
اول مخالفت کردم ولی مادرم به التماس افتاد. وقتی ناراحتیم رو دیدگفت تو فقط ادعای دینداری داری. عذاب وجدان داشتم که به التماس مادرم بی توجهی کنم و باعث بدبینیش به دین داری بشم. قبول کردم.
بعد ازدواج هم کلافه بودم و نمیدونستم باید چکار کنم. این وسط تنها چیزی که اصلا متوجهش نبودم احساس تو بود. فکر میکردم همین که دارم باهات ازدواج میکنم لطف بزرگیه و تو راضی هستی. خودم و شرایطم رو خیلی بالاتر از اون میدونستم که حتی فکر کنم شاید تو احساست چیز دیگه ای باشه.
نگاه شرمنده اش رو ازم گرفت و به زمین چشم دوخت.
- دیروز که دیدم یک ساعت تمام گریه کردی قلبم فشرده شد. تو دختر داییمی و برام عزیزی. طاقت دیدن گریه هات رو نداشتم. نمیتونستم درک کنم چی تو رو اینهمه ناراحت کرده. وقتی تو اتاق اون حرف ها رو زدی از خودم بدم اومد. از اینهمه خودخواهی و غرور. بی قرار شدم. من چقدر ضعیف بودم و خودم رو بالا میدیدم. بعد از نماز چشمم مشتاق دنبال قرآن گشت. بازش که کردم دیگه طاقتم تموم شد
...عَسي أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُون.
چه بسا چيزي را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خيرِ شما در آن است. و يا چيزي را دوست داشته باشيد، حال آنكه شرِّ شما در آن است. و خدا ميداند، و شما نميدانيد.
تو خیری بودی که خدا برام خواسته بود و من یادم رفته بود که همه چی به اراده خداست. گله مند بودم درحالی که باید شرمنده میبودم که ادعای بندگی داشتم و بنده نبودم.
دستم رو تو دستش به آرومی فشرد و ملتمس گفت
- معصومه جان منو ببخش تا روم بشه از خدا طلب بخشش کنم.
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
#هم_قدم_عشق
#قسمت_79
*حامد*
اولین بار بود که صدای اذان تو خونم میپیچید. چشم باز کردم و پتو رو کنار زدم. نگاهی به گوشیم کردم و تا تموم شدن اذان بهش خیره موندم. بعد از نماز از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. دوست داشتم برم پیش مامان ولی هنوز هوا تاریک بود. برای بیمارستان رفتن هم زود بود. کاش کتاب هایی که علی معرفی کرده بود رو داشتم الان میخوندم. پوف. رفتم روی تخت دراز کشیدم ولی خوابم نمیومد. یاد نرگس افتادم. یعنی بیداره؟ با این فکر سریع از جام بلند شدم و کلید برداشتم.
سعی کردم کلید رو آروم بچرخونم تا کسی رو بیدار نکنم. اهسته داخل شدم و آهسته تر در رو بستم. نزدیک آشپزخونه که شدم متوجه نرگس شدم. پشت میز غذاخوری نشسته بود و جلوش شیر و خرما گذاشته بود. گوشیش هم دستش بود و داشت با لبخند به صفحه اش نگاه میکرد. کمی که دقت کردم متوجه شدم عکس های سفرمون رو نگاه میکنه.
یه دونه خرما برداشت و گذاشت تو دهنش. توجه ام به چهره اش جلب شد. موهاش رو از پشت بسته بود ولی یه دسته مو جدا شده بود و تل شده بود رو صورتش. مژه هاش هم از نیمرخ بیشتر جلوه داشت.
متوجه سنگینی نگاهم شد و سرش رو بلند کرد. سمت من نگاه کرد و از دیدنم جا خورد.
سلام کردم و جلو رفتم. روبروش نشستم و با لبخند نگاهش کردم. گوشه لبش رو جوید و کلافه جواب سلامم رو داد.
- چه خوب که بیداری. دیشب زود خوابم برد دیگه بعد نماز نتونستم بخوابم. واقعا از تنهایی کلافه شدم.
خیره نگاهم کرد و نفسش رو بیرون داد. ترسیدم از جاش بلند شه گفتم
- امروز میرم بیمارستان دیدن نازنین. حتما ازش میخوام راننده ای که باهاش تصادف کرده رو ببخشه.
- واقعا
به ذوقش لبخند زدم و با سر تایید کردم. لبخندش رو جمع کرد و نگران پرسید
- چی بهش میگی؟ نمیپرسه چرا داری برای یه غریبه وساطت میکنی؟
دلم میخواست دستاش رو بگیرم تو دستم و بهش بگم آروم باش من همه چیز رو درست میکنم ولی از این که بینمون فاصله بیفته میترسیدم.
- نگران نباش الان از همه چی مهم تر برای نازنین راضی کردن من به طلاقه. هر چی بگم قبول میکنه.
- من بهش مدیونم. مشکل من حق الناسه که به گردنمه. اگه مجبورش کنی به رضایت که دیگه فایده نداره.
- نگران نباش مجبورش نمیکنم باهاش معامله میکنم.
نفس راحتی کشید و با لبخند ازم تشکر کرد. از خوشحالیش آرامش گرفتم.
- به منم شیر و خرما میدی؟
با ذوق باشه ای گفت و بلند شد. از حضورش احساس آرامش داشتم. حرکاتش رو نگاه میکردم. چند تا خرما گوشه پیش دستی گذاشت. یک لیوان هم شیر ریخت و گذاشت کنارشون. گذاشت جلوم و خودش هم نشست. بفرماییدی گفت و شیر خودش رو به لب هاش نزدیک کرد.
یکهو به خودم اومدم و نگاهم رو به لیوان شیر دادم. میدونستم چه بلایی سر دلم اومده و مطمئن بودم بدست آوردن نرگس خیلی سخت تر از نازنینه.
متوجه تغییر حالم شد.
- درباره نازنین حرف زدیم ناراحت شدی؟
لبخند تلخی زدم و تو دلم گفتم: چون نمیتونم تو رو داشته باشم ناراحتم.
- مهم نیست. خودش زندگیمون رو خراب کرد.
سر تاسفی تکون داد و گفت
- حیف... باورم نمیشه اونهمه عشق و محبت به اینجا رسید.
شیرش رو سرکشید و بلند شد. لیوانش رو شست و رفت سمت اتاقش.
- نرگس؟؟
برگشت و نگام کرد. دوست نداشتم بره و تنها بشم ولی بهانه ای نداشتم.
- پیشت کتاب داری؟
اول متعجب نگاهم کرد و بعد سر تایید تکون داد
- یه کتاب دارم خیلی هم پر طرف داره. درباره یه شهید. سلام بر ابراهیم.
کمی بعد کتاب به دست روبروم ایستاده بود. کتاب رو گرفتم و از حضور نرگس محروم شدم. صدای بسته شدن در اتاقش رو که شنیدم آهی کشیدم و کتاب به دست از آشپزخونه اومدم بیرون.
مامان بالا سرم ایستاده بود و با تعجب نگاهم میکرد. پاهام رو جمع کردم و نشستم. کتاب رو هم بستم و رو میز گذاشتم
- سلام مامان صبح بخیر.
- سلام به روی ماه نشسته ات.
ابرو بالا دادم و گفتم: چی؟
- یه آبی به صورتت میزدی و صبحانه میخوردی بعد میومدی رو مبل ولو میشدی.
با لبخند گفتم
- مامان راحت و بی مقدمه سوالت رو بپرس
اخمی مصنوعی کرد و روبروم نشست
- مثلا میخوای بگی خیلی باهوشی؟
من که خندیدم مامان هم اخمش رو باز کرد و با لبخند گفت
- باشه بی مقدمه بگو چی شده این همه عوض شدی؟ تو هیچ وقت اصلاح نکرده نمیومدی صبحانه بخوری. یا دراز بکشی روی مبل و کتاب های این مدلی بخونی...
اصلا مگه تو دیشب واحد خودت نخوابیده بودی؟
- زود بیدار شده بودم حوصله ام سر رفت اومدم بالا.
- مگه اینجا کتابخونه است که باید میومدی اینجا کتاب بخونی؟
- کتاب خودم نیست از نرگس گرفتم.
- ا ... پس نرگسم بیداره؟
شونه بالا دادم و گفتم
- الان رو نمیدونم. من که اومدم آشپزخونه بود. ازش کتاب خواستم اینو داد و رفت اتاقش.
#نویسنده_غفاری
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃