🍃🌸
*📌نقطه ضعف ها و ایرادتون رو هیچ وقت پیش همسرتون به #زبون_نیارید! این شامل ایرادهای ظاهری هم میشه.
تجربه ثابت کرده تا زمانی که خودتون نگید٬ همسرتون هم متوجه نمی شه امابا اعتراف بهش اجازه میدید که دقت کنه و در آینده اون هم به زبون بیاره
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_56 اومدم برم سمت آشپزخونه تا چایی بیارم که یکدفعه پام خورد
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_57
با اینکه تو ذوقم خورد ولی هیچ چیزی نمیتونست تو اون لحظه خوشحالیمو ازم بگیره؛باورم نمیشد اونا الان خونمون باشن.
مامانم بعد از اینکه چایی رو برد،اومد تو آشپزخونه و گفت:
+بابات گفته تو نمیخواد امشب بیای تو جمع.نیازی نیست
قیافم رو پکر کردم و با اعتراض گفتم:
_چرا آخه؟منم آدمم مامان.مثلا اومدن خواستگاریمن😒بعد من نباید بیام بیرون؟!
سرتکون داد و شونه بالا انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت.منم همونجا تو آشپزخونه نشستم و گوشهام رو تیز کردم تا ببینم چی میگن و نتیجه چیمیشه
بابای آقامحسن گفت:
+آقای مهاجر ما میدونیم کارمون درست نبوده که سرزده مزاحم شدیم ولی خب چون شما هیچ جوری حاضرنبودید با ما آشما بشید،ما به اصرار پسرمون اینکارو کردیم.باز هم شما به بزرگی خودتون ببخشید.
بابام که همیشه سعی میکرد جلوی همه،مخصوصا مذهبیا خودش رو متشخص تر از اونا نشون بده،با آرامش و بدون عصبانیت گفت:
+ببینید آقای محترم،شما یه نگاه به ما بنداز،نه من نه خانومم هیچکدوممون شبیه شما نیستیم.دخترمون هم حالا جوگیرشده اومده یه چادر سرش کرده و فاز مذهبیت گرفته و هنوزهم بعد از گذشت یکسال از چادری شدنش ما هنوز از دستش ناراحتیم و دوست نداریم که اینطوری زندگی رو برای خودش سخت کنه و البته محرومیت هایی هم براش درنظر گرفتیم ولی خب فایده ای نداشته و فعلا ما کاری به کارش نداریم ولی دیگه حداقل دوست نداریم با یه خانواده مذهبی وصلت کنه و دوروز دیگه کارش به نصیحت کردن ما برسه.ما اصلا با هم جوردرنمیایم و نمی تونیم با هم بسازیم.دخترمون هم دوروز دیگه از این کارهاش دست میکشه و خودش خسته میشه. اصلا ما اونرو یه جور دیگهتربیت کردیم.پسر شما باید دنبال یه دختر مثل خودش باشه
بعداز چند ثانیه سکوت،مامان آقامحسن گفت:
+حاج آقا مهم اینه که این دو تا جوون همدیگه رو میخوان.عقایدشون هم با هم جوره.دلتون میاد راه دوتا جوون که همدیگه رو دوست دارن و دلشون میخواد باهم زندگی کنند رو ببندید و نزارید به هم برسند؟
بابام گفت:
+حالاشما از کجا میدونید که دختر من هم پسرشما رو دوست داره؟
باباش گفت:
+تا حالا دخترتون با اومدن ما مخالفتی کرده یا چیزی گفته که بخواد مخالفتش رو نشون بده؟
بابام سکوت کرد و چیزی نگفت.دوباره آقای صدیقی_بابای آقامحسن_گفت:
+درسته که ما خانواده ها از لحاظ اعتقادی شبیه هم نیستیم ولی...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_57 با اینکه تو ذوقم خورد ولی هیچ چیزی نمیتونست تو اون لح
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_58
ولی هممون آدمیم.درسته؟پس میتونیم درکنارهم زندگی کنیم و به عقاید هم احترام بزاریم.اصل،این دوتا جوونن که همدیگه رو میخوان و عقاید هم رو قبول دارند و به این نتیجه رسیدن که میخوان با هم زندگیکنند.
مامانم برای اولین بار به حرف اومد و گفت:
+ما از کجا بدونیم که پسرتون میتونه دخترمون رو خوشبخت کنه؟ما شناختیازپسرشما نداریم و از این بابت از آینده دخترمون مطمئن نیستیم.
....
حرفهای اون شب خیلی امیدوار کننده نبود و بابام هم نذاشت که من و آقامحسن باهم حرف بزنیم و گفت که:
+به هرحال من با ازدواج پسرم با دختر شما موافق نیستم و نمیتونم این وصلت رو قبول کنم
وبعدش هم بعد از یه سری صحبت خداحافظی کردند و رفتند.حتی من باهاشون خداحافظی هم نکردم و تا آخرین لحظه داشتم تو آشپزخونه اشک می ریختم.
وقتی رفتند از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم روی مبل نشستم.با ناراحتی به جعبه شیرینی و سبدگلی که آورده بودند خیره شدم.فکر میکردم اگه اونا بیان خونمون،همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه ولی نشد.چرا بابام نرم نمیشد؟
....
شنبه بعدظهر آماده شدم که برم سمت خونه زهرا اینا.میدونستم مراسم دارند و میخواستم با صحبتهای اون خانومه و زیارت عاشورایی که بعدش میخوندند آرامش بگیرم.دیگه پاتوقم شده بود اونجا؛حتی بعد از رفتن زهرا.روسریم رو لبنانی بستم و گیره زدم و حرکت کردم.
وقتی رسیدم آروم با مامان زهرا سلام و احوال پرسی کردم و آروم یه گوشه نشستم.
ایندفعه خانومه داشت درباره خدا حرف میزد.
🍃🌸
*✨#اختلافات زمانی شکل میگیرندکه افرادبه جای #پذیرش واحترام به تفاوتها
سعی میکنند#سلیقه ونظر خودراحاکم نمایند😕
✨دراین صورت بجای یافتن نقطه #مشترک
روزبه روزازیکدیگر #دورترمیشوند
❣زندگی اگر #تفاهم محور نبودسعی کنیدسازش محورباشه❣
🍃🌸
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
❣️ #همسرانه
🔺شریک زندگی مناسب شما کیست؟
1️⃣ اشتباهات گذشته شما را فراموش میکند
➖یک شریک خوب، گذشته شما را نادیده می گیرد و دائم اشتباهاتی را که یادآوری آنها هیچ نفعی به حال رابطه تان ندارد، بازگو نمیکند.
2️⃣ مقایسه نمیکند
➖یک شریک زندگی مناسب تفاوت انسان ها را درک می کند و می داند که هر شخص نقاط ضعف و قوت خود را دارد. بنابراین شما را با افراد دیگر مقایسه نمیکند.
3️⃣ به رابطه دوطرفه اعتقاد دارد
➖او باید بداند که یک رابطه سالم به تلاش هر دو طرف وابسته است و باید بین آنها تعادل برقرار باشد. رابطه های یک طرفه در نهایت به مشکل منجر خواهد شد.
4️⃣ به تنهایی شما احترام میگذارد
➖هر فردی به تنهایی احتیاج دارد. شریک شما باید معنای حریم خصوصی را درک کند. افرادی که این قانون را رعایت نمی کنند، پس از مدتی از هم خسته می شوند و در رابطه احساس خفقان می کنند. باز هم می گوییم، در هر چیزی تعادل لازم است، حتی با هم بودن.
5️⃣ گفتگو با شما در اولویت اوست
➖یک شریک زندگی خوب ارتباط و گفتگو با شما را در اولویت کارهای خود قرار می دهد. بدون گفتگو با یکدیگر، مشکلات کوچک تبدیل به مشکلاتی بزرگ و حل نشدنی تبدیل می شود. شما باید در گفتگو با شریک تان آزاد باشید و مطمئن باشید که حرف هایتان شنیده می شود. گفتگو برای تداوم یک رابطه حیاتی است.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#فرزند_دلبندم
📌 كودكان براي رسيدن به خواسته هاشون روش هاي مختلفي را امتحان مي كنند.
-پرت كردن اشيا
-گريه كردن
-خودزني
جيغ زدن و ... اين به والدين بستگي داره كه كدام رفتار را تقويت كنند.كودك از هر كدام از اين رفتارها نتيجه مي گيرد و اين رفتار راهي براي رسيدن به خواسته اش مي شود.
پس اگر از كلمه " نه " استفاده كرديد و با اين رفتارها مواجه شديد از موضع خود كوتاه نياييد و اگر نمي توانيد سر حرف خودتون باشين اصلا "نه" نگين.
توجه داشته باشين كه در مواقعي كه خيلي ضرورت داره از كلمه "نه" استفاده كنيد و كودكانمان را زياد محدود نكنيم و بزاريم دنيا را تجربه كنند.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🍃🌸
*چند نکته در مورد دوران عقد 💍
👈شیوه صدا زدن پدر و مادر همسر👵👴
✍ما به شما 👌پیشنهاد می کنیم که برای 🗣صدا زدن پدر و مادر👵👴 همسر از تعابیری مثل: «❣پدر، مادر، بابا، مامان❣» استفاده کنید🙂 چرا که اینگونه 👏صدا زدن با خود بار عاطفی😉 فراوانی دارد و با این شیوه مهر💕 و محبت را بین 👐اعضای خانواده👨👩👧👦👨👩👦👦 زیاد می کنید ضمن اینکه با به کار بردن این کلمات👩👱 انسان احساس نزدیکی🌺 و صمیمیت زیادی نسبت☺️ به طرف مقابل می کند.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#فرزند_دلبندم
💢 به کودکان خود کمک کنید تا احساسات خود را درک کنند. کودکان نیاز دارند احساساتشان مورد پذیرش و احترام قرار بگیرد. بعنوان مثال 👇
1. شما می توانید با توجه و آرامش کامل به حرف های کودک گوش دهید.
2. شما میتوانید احساسات کودکتان را با کلمهای تایید کنید. "آه. راستی! متوجه هستم."
3. شما میتوانید به احساسات آنها نامی بدهید. "به نظرم این کار بینتیجه است"
4.شما می توانید آرزوهای آنان را به طور خیالی برآورده کنید. "کاشکی میتونستم همین حالا یک عروسک بزرگ برات حاضر کنم"
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_58 ولی هممون آدمیم.درسته؟پس میتونیم درکنارهم زندگی کنیم و
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_59
می گفت:
+الان تو هرمجلسی میری درباره امام حسین(ع)و امام زمان(عج)و آدمای مختلف صحبت میکنند.اینا خوبه ولی اصلا یادمون رفته راس اینا خداست.بقیه شون واسطه هستند.میتونیم بعضی وقت ها هم به جای اینکه بقیه رو واسطه قرار بدیم مستقیم بریم سراغ خودش.بگیم خدایا من ایندفعه دستمو پیش هیچکس دراز نمی کنم و از هیچ کس چیزی نمیخوام.فقط میخوام که خودت فلان چیز رو بهم بدی.بعد که این جمله رو گفتی بعضی وقتا میتونی بگی خدایا من گناهکارم ولی فلان کس یا فلان امام رو واسطه قرار میدم تا تو زودتر حاجتمو برآورده کنی؛اینطوری درسته.مثل اینکه شمایه کار خیلی مهمی داری،نمیری به معاون بگی.میری به رئیس میگی ولی درکنارش به معاون هم میگی که توصیه ات رو بکنه که کارت بهتر پیش بره
بعد از تموم شدن مراسم رفتم تو آشپزخونه پیش مامان زهرا.بااصرار زیاد قبول کرد که بزاره من استکان های چایی رو بشورم.بعد از اینکه شستن استکان ها تموم شد نشستم روی صندلی توی آشپزخونه و یه آه طولانی و غم انگیز کشیدم.مامان زهرا باخنده گفت:
+چی شده؟آه میکشی!!
سرتکون دادم و گفتم:
_نمیدونم والا
نشست پیشم و با لحن مهربونش گفت:
+اگه یه بار مشکلی برات پیش اومد و کمکی از دست من برمیومد حتما بهم بگو.اگه کمکی از دستم بربیاد دریغ نمی کنم
لبختد زدم و گفتم:
_باشه ممنون.بیشتر از همه دلم برای زهرا تنگ شده.کاشبود...
بلند شد و همونطور که داشت از یخچال آب برمیداشت گفت:
+منم همینطور.کاش بود و میتونستید مدت بیشتری با هم دوست باشید.برای خودم جای تعجبه که من چه مادری هستم که بعد از زهرا زنده موندم
بلند شدم و گفتم:
_امیدتون به خدا باشه. من دیگه میرم.کاری ندارید؟ خداحافظ
+خداحافظ عزیزم.مراقب خودت باش
...
اسنپ گرفتم و رفتم بهشت زهرا.اول رفتم سرقبر زهرا و بعدش هم رفتم سر مزار همون شهید گمنامی که دوست زهرا بود و حالا شده بود دوست من.نشستم سرقبرش و دعای توسل خوندم.بعدش هم ازش کمک خواستم و وقتی به یاد حرفهای خانومه افتادم گفتم:
_خدایا خودت مشکلم رو حل کن.خودت یه کاری کن بابان راضی بشه.به حق این شهید گمنام کمکم کن خداا
گریه ام گرفته بود.دلم پربود و فقط با گریه آروم می شدم.سرم رو گذاشته بودم رو قبر و گریه میکردم.دنبال یه راه حل می گشتم تا بابام رو راضی کنم.تو حال و هوای خودم بودم که
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_59 می گفت: +الان تو هرمجلسی میری درباره امام حسین(ع)و اما
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_60
صدای پا شنیدم.سرم رو بلند کردم و دیدم که یه زن و شوهر جوون دارند میان این سمت.آروم بلند شدم و چند دقیقه بعد از بهشت زهرا بیرون رفتم.
...
نشسته بودم روی مبل و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد.به صفحه گوشی نگاه کردم و جواب دادم:
_الو سلام مریم جان
+سلام عزیزم.خوبی؟چه خبر؟
_ممنون.خبرسلامتی.خودت خوبی؟
+قربونت.میگم برای فردا بعدظهر که به مناسبت میلاد امام رضا(ع)جشن داریم.میتونی صبح بیای اینجا کمک؟البته اگه کاری نداری و خانوادت اجازه میدن
_نه کاری ندارم.میام.فقط ساعت چند بیام؟
+ما از9صبح هستیم.هر وقت خواستی بیای مشکلی نیست
_باشه قربونت؛ان شاءالله میام.کاری نداری؟
+ نه عزیزم.مواظب خودت باش.یاعلی
_یاعلی
صبح ساعت8:30بیدارشدم و بعد از خوردن صبحانه سریع آماده شدم که برم مسجد.از قبلش با مامانم هماهنگ کرده بودم.
وقتی رسیدم با احتیاط رفتم تو و حواسم بود که با آقامحسن رودررو نشم.ازش خجالت می کشیدم.خیلی آروم و سربه زیر رفتم داخل پایگاه.مریم تا من رو دید اومد جلو.بغلم کرد و گفت:
+به به نیلوفر خانوم.چه عجب ما شمارو زیارت کردیم.چه عجب تشریف آوردید.قدم رنجه فرمودید
خندیدم و گفتم:
_مرض.خودت که خبر داری از همه چیز
زد رو شونه ام و گفت:
+میدونم عزیزم.شوخی کردم.دیگه چه خبر عروس خانوم؟
پوزخند زدم و گفتم:
_هه،عروس خانوم؟!فکرکنم میدونی که بابام راضی نشده و تصمیمش به این راحتی عوض نمیشه.بابای من خیلی غدّه
+نگران نباش عزیزم.خدابزرگه،هیچ مشکلی بدون راه حل نیست.
آه طولانی کشیدم و گفتم:
_امیدوارم که اینطوری باشه.امیدوارم خدا خودش حل کنه
زد رو شونه ام و بالبخند گفت:
+مطمئن باش همینطوره
لبخندی زدم و رفتم سراغ نوشتن متن تبریک و حدیث و ...برای جشن.
بعد از تموم شدن مراسم داشتم از پایگاه بیرون میرفتم که یکدفعه دیدم یه نفر جلوم وایساده و دستش رو به در گرفته.سرم رو بالا نگرفتم چون...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
تازه از سربازی برگشته بود و حدود ۲۰ سالش بود که اومدن خواستگاریم ...🥰
هنوز کاری هم پیدا نکرده بود...😢
یادمه مراسم خواستگاری بابام ازش او پرسید: «درآمدت از کجاست؟؟»🧐
گفت:من روی پای خودم هستم و
از هر جا که باشه نونمو در میارم💪
حالت مردونهش خیلی به دلم نشست 🤩
وقتی میدیدم که چطور با خونوادم در مورد ازدواج صحبت میکنه ...🤗
با هم که صحبت میکردیم گفت: «حجاب شما از هر چیزے واسم مهمتره»😎
واسه عـــــقد که رفتیم، دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنم
نوشته بود ...
❗️«دلم نمے خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند… »😯
منم امـــــضاش کردم ...😊
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت: «این پسر خیلی سخت گیره»🤨
ولی من ناراحت نشدم، چون میدونستم که میخواد زندگی کنه🥰
🎈واقعاً هم زندگے باهاش بهم مزه میداد😊
🌷شهید مهدی قاضیخانی
🦋شادیارواحطیبهشهداصلوات🦋