🍃🌸
*چند نکته در مورد دوران عقد 💍
👈شیوه صدا زدن پدر و مادر همسر👵👴
✍ما به شما 👌پیشنهاد می کنیم که برای 🗣صدا زدن پدر و مادر👵👴 همسر از تعابیری مثل: «❣پدر، مادر، بابا، مامان❣» استفاده کنید🙂 چرا که اینگونه 👏صدا زدن با خود بار عاطفی😉 فراوانی دارد و با این شیوه مهر💕 و محبت را بین 👐اعضای خانواده👨👩👧👦👨👩👦👦 زیاد می کنید ضمن اینکه با به کار بردن این کلمات👩👱 انسان احساس نزدیکی🌺 و صمیمیت زیادی نسبت☺️ به طرف مقابل می کند.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#فرزند_دلبندم
💢 به کودکان خود کمک کنید تا احساسات خود را درک کنند. کودکان نیاز دارند احساساتشان مورد پذیرش و احترام قرار بگیرد. بعنوان مثال 👇
1. شما می توانید با توجه و آرامش کامل به حرف های کودک گوش دهید.
2. شما میتوانید احساسات کودکتان را با کلمهای تایید کنید. "آه. راستی! متوجه هستم."
3. شما میتوانید به احساسات آنها نامی بدهید. "به نظرم این کار بینتیجه است"
4.شما می توانید آرزوهای آنان را به طور خیالی برآورده کنید. "کاشکی میتونستم همین حالا یک عروسک بزرگ برات حاضر کنم"
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_58 ولی هممون آدمیم.درسته؟پس میتونیم درکنارهم زندگی کنیم و
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_59
می گفت:
+الان تو هرمجلسی میری درباره امام حسین(ع)و امام زمان(عج)و آدمای مختلف صحبت میکنند.اینا خوبه ولی اصلا یادمون رفته راس اینا خداست.بقیه شون واسطه هستند.میتونیم بعضی وقت ها هم به جای اینکه بقیه رو واسطه قرار بدیم مستقیم بریم سراغ خودش.بگیم خدایا من ایندفعه دستمو پیش هیچکس دراز نمی کنم و از هیچ کس چیزی نمیخوام.فقط میخوام که خودت فلان چیز رو بهم بدی.بعد که این جمله رو گفتی بعضی وقتا میتونی بگی خدایا من گناهکارم ولی فلان کس یا فلان امام رو واسطه قرار میدم تا تو زودتر حاجتمو برآورده کنی؛اینطوری درسته.مثل اینکه شمایه کار خیلی مهمی داری،نمیری به معاون بگی.میری به رئیس میگی ولی درکنارش به معاون هم میگی که توصیه ات رو بکنه که کارت بهتر پیش بره
بعد از تموم شدن مراسم رفتم تو آشپزخونه پیش مامان زهرا.بااصرار زیاد قبول کرد که بزاره من استکان های چایی رو بشورم.بعد از اینکه شستن استکان ها تموم شد نشستم روی صندلی توی آشپزخونه و یه آه طولانی و غم انگیز کشیدم.مامان زهرا باخنده گفت:
+چی شده؟آه میکشی!!
سرتکون دادم و گفتم:
_نمیدونم والا
نشست پیشم و با لحن مهربونش گفت:
+اگه یه بار مشکلی برات پیش اومد و کمکی از دست من برمیومد حتما بهم بگو.اگه کمکی از دستم بربیاد دریغ نمی کنم
لبختد زدم و گفتم:
_باشه ممنون.بیشتر از همه دلم برای زهرا تنگ شده.کاشبود...
بلند شد و همونطور که داشت از یخچال آب برمیداشت گفت:
+منم همینطور.کاش بود و میتونستید مدت بیشتری با هم دوست باشید.برای خودم جای تعجبه که من چه مادری هستم که بعد از زهرا زنده موندم
بلند شدم و گفتم:
_امیدتون به خدا باشه. من دیگه میرم.کاری ندارید؟ خداحافظ
+خداحافظ عزیزم.مراقب خودت باش
...
اسنپ گرفتم و رفتم بهشت زهرا.اول رفتم سرقبر زهرا و بعدش هم رفتم سر مزار همون شهید گمنامی که دوست زهرا بود و حالا شده بود دوست من.نشستم سرقبرش و دعای توسل خوندم.بعدش هم ازش کمک خواستم و وقتی به یاد حرفهای خانومه افتادم گفتم:
_خدایا خودت مشکلم رو حل کن.خودت یه کاری کن بابان راضی بشه.به حق این شهید گمنام کمکم کن خداا
گریه ام گرفته بود.دلم پربود و فقط با گریه آروم می شدم.سرم رو گذاشته بودم رو قبر و گریه میکردم.دنبال یه راه حل می گشتم تا بابام رو راضی کنم.تو حال و هوای خودم بودم که
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_59 می گفت: +الان تو هرمجلسی میری درباره امام حسین(ع)و اما
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_60
صدای پا شنیدم.سرم رو بلند کردم و دیدم که یه زن و شوهر جوون دارند میان این سمت.آروم بلند شدم و چند دقیقه بعد از بهشت زهرا بیرون رفتم.
...
نشسته بودم روی مبل و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد.به صفحه گوشی نگاه کردم و جواب دادم:
_الو سلام مریم جان
+سلام عزیزم.خوبی؟چه خبر؟
_ممنون.خبرسلامتی.خودت خوبی؟
+قربونت.میگم برای فردا بعدظهر که به مناسبت میلاد امام رضا(ع)جشن داریم.میتونی صبح بیای اینجا کمک؟البته اگه کاری نداری و خانوادت اجازه میدن
_نه کاری ندارم.میام.فقط ساعت چند بیام؟
+ما از9صبح هستیم.هر وقت خواستی بیای مشکلی نیست
_باشه قربونت؛ان شاءالله میام.کاری نداری؟
+ نه عزیزم.مواظب خودت باش.یاعلی
_یاعلی
صبح ساعت8:30بیدارشدم و بعد از خوردن صبحانه سریع آماده شدم که برم مسجد.از قبلش با مامانم هماهنگ کرده بودم.
وقتی رسیدم با احتیاط رفتم تو و حواسم بود که با آقامحسن رودررو نشم.ازش خجالت می کشیدم.خیلی آروم و سربه زیر رفتم داخل پایگاه.مریم تا من رو دید اومد جلو.بغلم کرد و گفت:
+به به نیلوفر خانوم.چه عجب ما شمارو زیارت کردیم.چه عجب تشریف آوردید.قدم رنجه فرمودید
خندیدم و گفتم:
_مرض.خودت که خبر داری از همه چیز
زد رو شونه ام و گفت:
+میدونم عزیزم.شوخی کردم.دیگه چه خبر عروس خانوم؟
پوزخند زدم و گفتم:
_هه،عروس خانوم؟!فکرکنم میدونی که بابام راضی نشده و تصمیمش به این راحتی عوض نمیشه.بابای من خیلی غدّه
+نگران نباش عزیزم.خدابزرگه،هیچ مشکلی بدون راه حل نیست.
آه طولانی کشیدم و گفتم:
_امیدوارم که اینطوری باشه.امیدوارم خدا خودش حل کنه
زد رو شونه ام و بالبخند گفت:
+مطمئن باش همینطوره
لبخندی زدم و رفتم سراغ نوشتن متن تبریک و حدیث و ...برای جشن.
بعد از تموم شدن مراسم داشتم از پایگاه بیرون میرفتم که یکدفعه دیدم یه نفر جلوم وایساده و دستش رو به در گرفته.سرم رو بالا نگرفتم چون...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
تازه از سربازی برگشته بود و حدود ۲۰ سالش بود که اومدن خواستگاریم ...🥰
هنوز کاری هم پیدا نکرده بود...😢
یادمه مراسم خواستگاری بابام ازش او پرسید: «درآمدت از کجاست؟؟»🧐
گفت:من روی پای خودم هستم و
از هر جا که باشه نونمو در میارم💪
حالت مردونهش خیلی به دلم نشست 🤩
وقتی میدیدم که چطور با خونوادم در مورد ازدواج صحبت میکنه ...🤗
با هم که صحبت میکردیم گفت: «حجاب شما از هر چیزے واسم مهمتره»😎
واسه عـــــقد که رفتیم، دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنم
نوشته بود ...
❗️«دلم نمے خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند… »😯
منم امـــــضاش کردم ...😊
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت: «این پسر خیلی سخت گیره»🤨
ولی من ناراحت نشدم، چون میدونستم که میخواد زندگی کنه🥰
🎈واقعاً هم زندگے باهاش بهم مزه میداد😊
🌷شهید مهدی قاضیخانی
🦋شادیارواحطیبهشهداصلوات🦋
#آقایوووون👱🏼
همواره با زنان مدارا کنید .😇
💫 گاهی لجبازی می کنند ؛
💫 گاهی بی جهت غُر می زنند ؛
💫 گاهی به خانوادتان اهانت می کنند ؛
💫 گاهی کینه های گذشته را تکرار میع کنند
💞 در همه حال ،
💞 با عشـق و محبت ،
💞 با خنده و شوخی و شادی ،
💞 از مسائل اختلاف زا ، دور شوید .
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
❤️
*بگذار خیالٹ را
راحٹ ڪنم☺️
دوسٹ داشتنٹ
مشروط بہ
هیچ شـرطۍ نیسٹ
چہ بـاشـۍ
چہ نبـاشـۍ
تا ابد
عاشقانہ💓
دوستٹ خواهم داشٹ😍*
🍃🌸
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
Roze-Panahian-BeBabaCheGofti-18k.mp3
768.3K
استاد پناهیان:
روضه حضرت رقیه سلام الله علیها
╔═🏴🕯════╗
@paradisetime
╚════🕯🏴═╝
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_60 صدای پا شنیدم.سرم رو بلند کردم و دیدم که یه زن و شوهر جو
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_61
سرم رو بالانگرفتم چون می دونستم آقامحسنه.آروم گفتم:
_سلام
و بعدش اومدم کنار.آقامحسن گفت:
+سلام خانوم مهاجر
بعد هم آروم رفت کنار.یه "ببخشید"آروم گفتم و رفتم بیرون.صدای پاش رو شنیدم که داشت پشت سرم میومد.صدا زد:
+نیلوفرخانوم
وایسادم و آروم برگشتم سمتش.همونطور سر به زیر گفتم:
_بله؟
+من دارم تلاشمو میکنم.فقط یه سوال؛شما به این وصلت راضی هستید؟یعنی شما هم دوست دارید با من ازدواج کنید؟
معلوم بود داره از خجالت آبمیشه وقتی این حرف ها رو میزنه.نمیدونستم چه جوابی بدم.بعداز چند ثانیه گفتم:
_اگه راضی نبودم مطمئن باشید مخالفت میکردم
زیرچشمی نگاهش کردم.لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
+پس شما هم تلاشتونو بکنید.من دارم همه تلاشمو میکنم.البته منت نمیزارم ولی واقعا برای رسیدن به شما کم نمیزارم.مطمئن باشید
لبخند کوتاهی زدم.با اجازه ایگفتم وسرم رو انداختم پایین و داشتم میرفتم که صدای مریم رو شنیدم:
+نیلوفر،نیلوفر یه لحظه وایسا
برگشتم سمتش و گفتم:
_جانم؟کاری داشتی؟
دستم رو گرفت و گفت:
+چلّه بگیر
_یعنی چیکارکنم؟
_نیت کن یه کاری رو ۴۰روز انجام بده تا حاجتت برآورده شه.مثلا۴۰روز زیارت عاشورا یا دعای توسل بخون.یا۴۰ جمعه دعای ندبه بخون یا هرکاری که فکر میکنی خوبه و ثواب هم داره رو ۴۰ روز انجام بده
قیافه ام رو مظلوم کردم و گفتم:
_تاثیر داره؟
لبخند زد و گفت:
+اگه با اطمینان و یقین کامل کارت رو انجام بدی مطمئن باش تاثیر داره.خدا اینقدر بنده اش رو دوست داره اگه با اخلاص و اطمینان کامل چله بگیری ان شاءالله اگه حاجتت خیر باشه بهش میرسی.خیلیا با چلهگرفتن به حاجت هاشون میرسن
آروم گفتم:
_ان شاالله منم به حاجتم برسم.ممنون که راهنماییم میکنی مریم
تصمیم گرفتم چله دعای توسل بگیرم و به ۱۴ معصوم توسل کنم.هرشب سرخوندن دعای توسل کلی اشک می ریختم و از خدا میخواستم تا حاجتمو بده و کاری کنه بابام راضیشه به این وصلت؛
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_61 سرم رو بالانگرفتم چون می دونستم آقامحسنه.آروم گفتم: _س
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_62
البته همیشه میگفتم خدایا اگه خیر و صلاح من تو این وصلته این وصلت صورت بگیره و همیشه خیر و صلاحمو از خدامیخواستم.
روز سی و هشتم وقتی داشتم دعای توسل میخوندم در اتاقم باز شد.سریع اشکامو پاک کردم و ساکت شدم.سرم رو برگردوندم طرف در و دیدم که بابام اومده تو اتاق.خواستم بلند شم که گفت:
+نمیخواد،بشین.میخوام باهات حرف بزنم.کارت دارم
نشستم سرجام،بابام هم نشست روبروم.ساکت موندم تا حرفش رو بزنه.بعداز چندثانیه سکوت گفت:
+این پسره هست،چی بود اسمش؟آهامحسن صدیقی!!دیوونم کرد اینقدر اومد محل کارم و برام سخنرانی کرد و التماسم کرد.تو به من بگو ازش خوشت میاد؟دوست داری باهاش ازدواج کنی؟راستش هنوزهم زیاد ازش خوشم نمیاد ولی احساس میکنم واقعا دوستت داره
داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم ولی نمیدونستم بایدچه جوابی بدم که پررویی حساب نشه.سرم رو انداختم پایین و گفتم:
_به نظرمن پسر خوبیه. با حجب و حیاست،به زن های نامحرم نگاه نمیکنه،باهاشون شوخی نمی کنه،زرنگ و فعاله،با ایمانه،خوش اخلاقه،میدونم که میتونه خوشبختم کنه،منطقیه..
بابام خنده ای کرد و گفت:
+باشه باشه،بسه؛فهمیدم فرشته است.از آسمان تشریف آورده رو زمین تا تورو بگیره
خنده ریزی کردم و چیزی نگفتم.دلم میخواست بال در بیارم و برم تو آسمون.بابام گفت:
+من هنوز هم کامل با این ازدواج موافق نیستم ولی چون خودت میخوای و خودمم تا حدودی نسبت به این پسره مطمئنم دیگه مخالفتی نمیکنم.هرجور خودت دوست داری.ولی بازهم خوب فکرهاتو بکن زندگی با اینجور آدمها راحت نیستا
بعد هم بلند شد و داشت از اتاق بیرون میرفت که صداش کردم:
_بابا
+بله؟
_ممنونم
اومد سرم رو بوس کرد و گفت:
+امیدوارم خوشبخت بشی دخترم.من فقط دوست دارم خوشبختیتو ببینم
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...