هدایت شده از زندگی شهیدانه
🌾- بعد از حرف مصطفی ؛ لحظه ای فرصت سوزی نکردم ؛ چندتا نارنک دادم ریخت تو جیباشو تو جیب پیراهنش . . .
🌾- بغلش کردم و گفتم برو میگم بچه ها رو سرت آتیش بریزن.
🌾- به خودم گفتم: کدوم آتیش ؟ ما چیزی نداریم بزنیم !
🌾- قدم های استوارش به حرکت در اومد ! ذره ای تردید در دلش نبود !
🌾- انگار عاشورا بود و "بلا تشبیه" پنداری قاسم ابن الحسن(ع) که به میدان پا می گذاشت !
🌾- چه خوب بود یکی رجز می خوند و یکی چاووشی می کرد و یک نوحه خوانی می کرد و . . .
🌾- بچه ها رو فرا خوندم به بالای آشیانه ها و خاکریز ها.
🌾- یک دوتا از بچه از آشیانه رفتند به پشت سر غلام و ریختن تو دشت تا حمایتش کنن.
🌾- مهدی و محمود از روبروی تانک ها رفتند تا تانک ها هواسشون به این دو تا جلب بشه .
-
🌾- صدای "شنی " تانک ها رو اعصابمون رژه می رفتن .
🌾- باید مراقب هلی کوپترا باشیم.
🌾- سید محمد با تیر بار به سمت دوتا هلی کوپتر روی سرمون تیراندازی می کرد.
🌾- غلام پرید رو تانک اولی !تانک (PMP) بود. تیر بار چی تانک تا اومد به سمت غلام نشونه بره غلام نارنجک رو انداخت تو برجک تانک . تیربار چی عراقی اومد بیاد از برجک بیرون غلام با مشت زد تو صورتش و پرید پایین . . .
🌾- گرد و خاک تانک نمی ذاشت ببینم غلام کجاست ؟
🌾- تانک اولی از داخل منفجر شد ! صدا انفجار و داغی آتیشش اطراف فرا گرفته بود . . .
🌾- غلام رو دیدم به سمت تانک دومی می رفت که از پشت خورد زمین ! مطمئن بودم تیر خورده بود.
🌾- صدام در نمی اومد ، گلوم خشک خشک بود .
🌾- همه ی زورم رو زدم و فریاد کشیدم : غلام ! غلام ! غلام ! بیا این طرف.
🌾- تیر خورده بود تو سینه ش
🌾- به سختی بلند شد.
🌾- دوباره خورد زمین دور خودش تاب می خورد.
🌾- نمی دونم چند تا تیر خورده بود
🌾- به طرف ش دویدم : غلام ! غلام ! لامصب بلند شو تانک ! تانک !
🌾- غلام بلند شد و تا رو به تانک عراقی کرد، تانک به قامت از روی بدن غلام ! نه ! "قاسم ابن الحسن" رد شد.
🌾- غلام زیر شنی های آهنی تانک عراقی " رنده " شد.
🌾- از پشت تانک خاک و خون و گوشت و مو و پوست و قلب و تکه های لباسش به هوا پخش شد .
🌾- هنوز صدای "خُرد" شدن استخوان های غلام تو گوشم می پیچه...
ای زخونت گشته صحرا لاله گون
دست وپا کمتر بزن درخاک وخون
گریم ونالم براین عمر کمت
سخت می سوزم زسوز ماتمت
ازچه غم غرق ملالت کرده است
سُمّ اسبان پایمالت کرده است
دوست دارم همچو گل بویت کنم
غرق بوسه روی نیکویت کنم
اشک می گیرد ره چشم مرا
چون روم بی تو بسوی خیمه ها
جسم پاکت را به خیمه می برم
می گذارم درکناراکبرم
از فروغ حُسن نورانی شدی
درمنای عشق قربانی شدی
زد شرر این غم دل وجان مرا
اُمتا ! گریه کنید زین ماجرا
راوی: حاج آقای پیراسته
#خاطرات_شفاهی
#شهید_غلامرضا_رحمانی
http://eitaa.com/shahidaneh110