به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ21
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ219
کپیحرام🚫
نازنین نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت. عشق بشری یک طرف بود و کار امیر طرف دیگر.
کمی با خودش کلنجار رفت. اگر یک ترازو میآورد اعتقادات بشری نسبت به عشقی که به امیر داشت خیلی سنگینتر میشد. پس بشری تصمیم درستی گرفته بود.
به حدی ناراحت بود که ساسان هم متوجهی حال او شد. نازنین با ناراحتی قضیهی طلاق را گفت و ساسان عمیق به فکر فرورفت. یک حسی دوباره توی وجودش سر باز کرد. با شنیدن خبر طلاق بشری به عقب برگشت، به سال قبل. به روزی که خبردار شد امیر، بشری را نامزد کرده. به حال برزخی که دچار شد.
حالا زمانی که دل دختری را به بودن خودش خوش کرده بود، این خبر را شنید. گاهی عشقهای قدیمی بعد از گذشت چندین سال کار دست دل میدهند. این که فقط یک سال گذشته بود. با صدای نازنین و حس گرمای دست نازنین که برای بار اول شانهی ساسان را لمس میکرد به خودش آمد. مثل برقگرفتهها تکان خورد. گویی هنوز ظرفیت تماس فیزیکی با نازنین را نداشت.
_چی شده ساسان؟
دستی به ریشهای کمپشتش کشید. زیر لب استغفرالله گفت. میخواست افکار مزاحم را با این ذکر پس بزند.
_چیزی نیست.
نازنین بیخبر از همه جا گفت:
_توام فکر نمیکردی امیر اینکاره باشه؟
نازنین به قدر یک صدم هم نمیتوانست حدس بزند آن لحظه چی توی سر ساسان میگذرد.
-ساسان! گفته بودی امروز میریم بیرون.
_باشه یه روز دیگه.
نازنین سر از رفتار ساسان درنمیآورد. آن بیرون رفتن و با هم بودن پیشنهاد خود ساسان بود اما آن لحظه خود او بدون دلیل آن پیشنهاد را کنار گذاشت.
ساسان چندبار به تهریشش دست کشید. انگار با خودش کلنجار میرفت. نازنین منتظر بود ساسان برای کنسل کردن گردش آن روز دلیل بیاورد. ساسان بدون اینکه به صورت نازنین نگاه کند، گفت: خداحافظ.
نازنین وارفته به ساسان نگاه کرد.
نخواست من رو برسونه!
اقلاً یه تعارف بهم نکرد!
پایش پیش رفت تا به ساسان برسد و از او دلیل این رفتارش را بخواهد. اما قدم از قدم برنداشته پشیمان شد. فکر میکرد با این کار خودش را خفیف میکند.
بند کیف را بین انگشتها گرفت. ساسان را سوار موتور دید. با سرعت از پارکینگ بیرون رفت.
نازنین ماشین نیاورده بود. باید با سرویس برمیگشت. با حرص روی صندلی نشست. میخواست به ساسان پیام بدهد. او را ببندد به حرفهایی که دلش را خنک کند.
قفل موبایل را باز کرد. تصویر زمینه تلفنش عکس دونفره با ساسان بود. لبخند محجوبی داشت.
مربوط میشد به اولین مرتبهای که بعد از محرمیت با هم تنها شدند و ساسان از او خواسته بود عکس سلفی بگیرند. لبخند کمرنگی روی لبهای نازنین نقش بست. تمام ذهن او پر شد از ساسان. یادش افتاد به اخلاق خوب ساسان، تماسهای قبل از خواب هر شب او و هدیههای کوچک و بزرگش. شاخه گلهایی که هر بار برای او میآورد. هر بار یک گل. حتی گلهایی که گرانقیمت هم نبودند اما برای نازنین دنیایی ارزش داشتند. نامزدیشان به یک ماه نمیرسید اما قدر یک سال با ساسان خاطرههای خوب داشت.
از نوشتن پیام منصرف شد. شیطان را لعنت کرد. لعنت کرد که همین اول کار با وسوسهاش داشت رابطهشان را خدشهدار میکرد. با یک پیام از روی عصبانیت.
..
..
ساسان با موتور هر لحظه از دانشگاه دورتر میشد. افکارش حسابی به هم ریخته بود.
چرا حالا باید این اتفاق میافتاد؟
چرا تا وقتی من نرفته بودم خواستگاری نازنین...
باد به سر و صورتش خورده بود. دیگر خبری از التهاب لحظههای اول نبود.کنار ردیفی از درختهای سرو و کاج ایستاد. دستهای سردش را به هم مالید. با خودش دو دوتا چهارتا کرد.
علاقهاش به نازنین چیزی نبود که بشود به راحتی از آن بگذرد.
سعی کرد بشری را تصور کند. زنی که حتی تصویر درستی از چهرهی او در ذهن نداشت. چون هیچ وقت مستقیم به او نگاه نکرده بود.
نازنین را میخواست. حتی بیشتر از جان خودش!
فکر کرد بشری حتی اگر مجرد بود، جایی توی زندگی او نمیتوانست داشته باشد. چه برسد به اینکه بشری یک زن بود که توی دوران عده به سر میبرد.
ساسان لب گزید.
خدا من رو ببخشه.
پس چرا یه لحظه دو دل شدم؟
این کلام را یادش نمیآمد کجا شنیده اما مثل پژواک یک صدای ملکوتی توی گوشش میشنید:
"انسان هر لحظه در حال آزمایش است"
باز فکرش درگیر بود و ناخودآگاه پشت سر هم به محاسنش دست میکشید.
خودت کمک کن من بیراهه نرم.
خودت من رو عاقبت به خیر کن.
سوار موتور شد. دلش به همین زودی برای نازنین تنگ شده بود. میخواست به او زنگ بزند تا هر جا که هست برود دنبالش و از همان جا با هم به گردش بروند.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🥀🍂🏴🌿🕯📿☕️
🍂
بیجهت دنبال برهان و کلام و منطقیم
چای بعد از روضه کافر را مسلمان میکند
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⛓⛓🥀🥀⛓⛓
رنج اسارتـــــــــ🍂
مطب دکتر برای نشان دادن به صلیب سرخیها بود.
سهمیهی دارو هم داشت، ولی چیزیش به ما نمیرسید.
همهاش را خودشان برمیداشتند.
از ما هر کسی میرفت جلوی مطب، چندتا کپسول اسهال بهش می دادند.
فرق نمیکرد مشکلش چه باشد.
کپسولها را باز میکردیم، میدیدیم توی بعضیشان تاید ریختهاند.
📚 کتاب اسارت/ روزگاران
🖊 لیلا پوراسکویی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌷🌷🍂
آن روز کمی ترانه کم بود، که تو...
یک حس کبوترانه کم بود، که تو....
میدان نبرد، خون، ترانه، تشویش...
یک مرد در این میانه کم بود، که تو...
📚 از شرم برادرم
🖊میلاد عرفانپور
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
أیّہاالنّاس بخواهید ڪہ آقا برسـد
بگذارید ڪہ این درد بہ پایان برسـد
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️
مسرورخواه:
تحلیل برگ-۲۱۹
یکی از ویژگی رمان بشری اینه که منطبق با واقعیت هاست(همین که ساسان با شنیدن خبر طلاق بشری ذهنش درگیر میشه و فکرایی میاد تو ذهنش.)(مثلا اگه ساسان میخواست از کنار این خبر خیلی ساده بگذره و به گردش دونفره بره خیلی غیر واقعی جلوه میکرد داستان)
یه نکته زیبا و کلیدی این پارت زیبا، که خوبه بهش توجه کنیم و تو زندگی خودمون رعایتش کنیم ؛ کار نازنین بود.
قبل نوشتن پیامی که میتونست روزهای شیرین نامزدی رو تلخ کنه و با توجه به حال ساسان و غوغای درونیش میتونست کلا ادامه نامزدیشون رو تهدید کنه یه لحظه تامل کرد. یاد رفتارها و خاطرات شیرینی که با ساسان داشت میوفته .شیطان رو لعنت میکنه و از دادن پیام منصرف میشه.
و توصیف زیبای حال ساسان بعد کمی آروم شدن و دو دو تا چهارتا کردن، اینکه علاقهاش به نازنین اصلا قابل مقایسه نیست با اون علاقهی یه سال پیشی که به بشری داشت.
یه نکته زیبای دیگه "انسان دائم در حال آزمایش است"
و دعای زیبای ساسان"خودت کمک کن من بی راهه نرم" "خودت من رو عاقبت بخیر کن"
و در نهایت این دلتنگیهای تند تندی دوران نامزدی(یادش بخیر ، هرچند ما کیلومترها دور بودیم و به تماس تلفنی و پیامک های گاه و بیگاه اکتفا میکردیم😊)
و در آخر نشون داده شد "گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی" آقا ساسان داره میره دنبال نازنین خانوم تا به گردش دونفرشون بپردازند😍
(اگه نازنین صبر نمیکرد و پیام میاد خدا میدونه اوضاع الان چی بود)
#تحلیل_بشری
♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️
🌿🌿🌴
تا آخر عمرم،
گدای حسنم؛
دوشنبههایامامحسنی♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌷 به عارف شهید، ذبیح الله یوسفیان
که با پهلوی خونین به دیدار مادرش زهرا(سلاماللهعلیها) شتافت.
آنجا تن خستهی تو یازهرا گفت
حتی لب بستهی تو یازهرا گفت
وقتی در آسمان به رویت وا شد
پهلوی شکستهی تو یازهرا گفت
📚 از شرم برادرم
🖊میلاد عرفانپور
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ21
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ220
کپیحرام🚫
خانوادهی سیدرضا سرشب به تهران رسیدند. قرار بود شب پیش طاها و طهورا باشند و روز بعد همه با هم راهی مشهد شوند.
دوقلوها همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودند. هر کدام بشری را بغل کردند. از وضع پیش آمده ناراحت بودند اما چیزی به روی بشری نیاوردند. نپرسیدند چرا ماسک زده. زهراسادات از قبل آنها را در جریان سکتهی خفیف بشری گذاشته بود.
طاها به همه چای تعارف کرد. آخر سر کنار بشری نشست. بشری استکان را توی دست گرفت. بخار از استکان پایهدار بلند میشد. طاها لبخند زد و بشری ماسک را پایین کشید. صورت تکیدهاش حالا پیدا بود. طاها لبش را از داخل دهان دندان گرفت.
چیزی ازت نمونده!
حالت قیافهی طاها جوری بود که بشری از او نگاه بگیرد و به چای توی دستش زل بزند. بشری دوست داشت همه باهاش عادی برخورد کنند.
طوری که انگار هیچ مشکلی برای او پیش نیامده و روال زندگیاش طبیعی است. برای رفع خستگی به تنها اتاق خانه رفت. متکایی زیر سر گذاشت و دراز کشید. طهورا و فاطمه بچه به بغل پیش او رفتند. طهورا، ضحا را از فاطمه گرفت. روی پا گذاشت. تکان تکان داد تا خوابش ببرد. کمکم پلکهای بچه سنگین شد. پستانک توی دهان نیمهباز ضحا یک وری شده و قیافهی شیرینش بامزهتر شده بود.
طهورا با صدای آرام قربان صدقهاش میرفت. بشری کاور رختخواب برادرزادهاش را باز کرد. فاطمه دخترش را برداشت. روی تشکی که بشری پهن کرد گذاشت.
بشری ماسک را روی صورت مرتب کرد. دوباره دراز کشید. طهورا نچی کرد و گفت: برش دار. راحت باش.
بشری با ماسک راحت نبود. از نگاه بقیه با ناراحتی همراه بود در امان میماند. طهورا دراز کشید و آرنج را تکیهی سر کرد.
_روزای سختی داشتی!
مکث کوتاهی کرد.
_و داری.
چشم از بشری گرفت. با انگشت میانه روی گل قالی کشید.
_ میگذره.
بشری آه کشید و گفت: باور نمیکنم. امیر...
غلت زد. نگاهش را به سقف دوخت. نتوانست ادامه بدهد. طهورا دنبالهی حرف بشری را گرفت.
_باید باور کنیم
_آخه...
_بیحساب اسمش تو لیست سازمان نمیره.
حرف حساب جواب نداشت. فاطمه از کنار ضحا بلند شد. چهار زانو کنارشان نشست. یکمتکا برداشت و زیر دست گذاشت. طهورا گفت:
_خب دراز بکش. خستهای!
فاطمه دستها زیر چانه زد.
_خوبه همینجور. راحتم.
برای لحظهای سه نفرشان ساکت شدند. فاطمه آن چند روز نتوانسته بود با بشری حرف بزند. فرصت را غنیمت شمرد.
-زمستون میگذره ولی روسیاهیش واسه ذغال میمونه. درست رو میخونی میشی یه آدم موفق و مفید. تو هیچی از دست ندادی. این امیره که با قدرنشناسیش همه چی رو از دست داد. بیاد اون روزی که تو یه کسی بشی و ببخش این رو حالا دارم میگم. میدونم روحیهات خوب نیست ولی بذار بگم که خیلی حرف سر دلم تلنبار شده. تو یه کسی بشی و ازدواج کنی. صاحب خونوادهی عالی بشی و امیر مثل یه بیکس و کار و یه لاقبا آواره بشه. مگه عاقبت اونایی که جذب شدن نشنیدی. آخرش میشن یه مهرهی سوخته.
بشری ساکت بود. سقف را نگاه میکرد. فاطمه بلند شد. دست کشید روی صورت بشری.
_هر حرفی زدم خواهرانه بود.
_میدونم.
_برم به یاسین بگم لوازم ضحی رو بیاره بالا.
..
..
بعد از نماز صبح، راه افتادند. طهورا توی ماشین یاسین نشسته بود. طاها پیش بشری و پدر و مادرش. طاها کنار گوش بشری گفت: انتقالی بگیر. بیا تهران.
بشری شانه بالا انداخت.
_نه.
_شیراز اذیت میشی.
از علاقهی بشری به امیر، که بود که خبر نداشته باشد؟!
طاها میدانست بشری توی شرایطی است که هنوز عاشقانههایش را فراموش نکرده.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
ٺـو نظـر ڪن بہ دلـم
حـال دلـم خوب شـود . . .
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌞🍃☕️🍂🐚🌾
🍂
☕️
پلک بگشایی
همه عالم دگرگون میشود
صبح،
با این راز چشمانت قیامت میکند!
سلام صبحتون باطراوت🌾
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⛓⛓🥀🥀⛓⛓
رنج اسارتـــــــــ🍂
همه را زدند.
حتی بچههای آسایشگاه اطفال را.
توی آسایشگاه اطفال بعد از اینکه یکی یکیشان را به فلک بسته بودند و پنجاه نفر که اکثراً مست بودند، با چوب و کابل کتکشان زده بودند.
باز هم همه اطفال ایستاده بودند، نماز خوانده بودند.
جماعت.
📚 کتاب اسارت/ روزگاران
🖊 لیلا پوراسکویی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿🌴🌴💠💠
⚜خودسازی
بسیاری اشخاص، وقتی مقداری تنبه و توجه به خداوند پیدا کردند، پیش خود میگویند که من هر شب باید بلند شوم و نماز شب بخوانم.
چنین حرفی نزن!
بگو نه؛ من نمیتوانم هر شب بلند شوم، من عادت کردهام هر شب بخوابم.
به جایش بگو من هفتهای یک شب بلند میشوم و یک نماز شب دو رکعتی میخوانم.
به مرور این دو رکعت را چهار رکعت و هفتهای یک شب را تبدیل به دو شب کنید.
🖊آیتالله حائری شیرازی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌷🕊
یک نگاه کرد؛
از سؤالی که پرسیده بودم پشیمان شدم.
گفت: چرا از من می پرسین؟
«وَالشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ مُسَخَّراتِ بِاَمْرِه»،
حالا شما اومدهای که من بهتون بگم شش ماه دیگه وضعیت اروند چه جوریه؟
📚 یادگاران/کتاب غواصان
🖊 فاطمه غفاری
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ22
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ221
کپیحرام🚫
نیمهشب بود. بشری ساکش را گوشهی سوئیت گذاشت. دوست داشت همان موقع به حرم برود اما از نظر بقیه خبر نداشت.
یاسین و فاطمه سوئیتشان جدا بود. میماند پدر و مادر و طاها و طهورا.
_یه کدوم از شما نمیاین بریم حرم؟
طاها به ساعتش نگاه کرد.
_الآن؟!
_تا غسل زیارت کنیم و بریم میشه قبلِ اذان.
بشری سبب خیر شد. همه آماده شدند که به حرم بروند. فاصلهی ده دقیقهای تا حرم را پیادهروی کردند. هوای کوهستانی مشهد چنددرجه سردتر از شیراز بود اما سرمای شدید چیزی از حواس جمع بشری پرت نمیکرد.
پیچ خیابون را رد کردند. گنبد طلایی روبهرویشان ظاهر شد. بشری زمزمه کرد: سلام امام رئوفم.
انگار خودش نبود که قدم برمیداشت. چشم به گنبد دوخت و جلو رفت. حال بچه آهویی را داشت که به ضامن پناه میبرد.
به حرم نزدیک شدند. بشری حرفی نمیزد. زمزمهای هم نمیکرد. مثل ذرهای سرگشته به قطب آرامش جذب شده بود. صاحب آن قطب تمام هم و غم این ذره را ناگفته خبر داشت.
به ورودی حرم رسیدند. مقابل تابلوی اذن دخول ایستادند. خط اول را نخوانده بود که اشکش سرازیر شد.
جایی خوانده بود در صورتی که زائر وقت خواندن اذن دخول گریه کند به این معناست که امام رضا علیهالسلام به او اجازهی ورود داده. با یادآوری این نکته لبخند به لبهای بشری آمد.
مثل تمام سفرهای قبل، زهراسادات و دخترها توی رواق دارالحکمه نشستند. بشری همیشه به آن رواق علاقه داشت. مادر و خواهرش هم به خاطر علاقهی او بود که توی آن رواق مینشستند.
دل بشری تنهایی و خلوت میخواست. میخواست توی همان رواق کمی بنشیند تا گرد خستگی از سر و رویش پاک شود.
_اگه میخواید کیفاتونو بذارید برید زیارت.
در جواب مادر و طهورا که پرسیدند خودت چطور؟ گفت: بعداً میرم.
حرم شلوغ نبود. تکیه داد به دیوار مرمر. باز هم لب باز نکرد. ناخودآگاه تمام سختیها توی ذهنش مرور شد. اما آرام بود. سختیهایی که به یاد هر کدام از آنها میافتاد، قلبش ترک جدیدی برمیداشت.
حالا جایی نشسته بود که تمام آن خاطرات یکباره به ذهنش آمدند اما قلب صبورش، صبورتر از هر وقت دیگر داشت با مشکلات کنار میآمد. زمزمه کرد: فدات بشم. بدون اینکه من حرفی از دردام بزنم تو داری مداوام میکنی!
خوب کن منو.
کمک کن پا از مسیرت بیرون نذارم.
دیگر گرهی حرفهایش باز شده بود اما بیگلایه.
حرفهایش فقط طلب کمک بود و بخشش. اصلاً انگار نه انگار آن همه خاطرهی بد داشت.
حتی چیزی راجع به حال جسمی و سکتهی خفیفش به زبان نیاورد.
روز آخر رسید. لبش حالت خیلی بهتری داشت.
حرف زدنش راحتتر شده بود و از ماسک استفاده نمیکرد.
کسی چه میدانست؟ شاید از دعای خانوادهاش بود. شاید هم بیآنکه خانوادهاش دعایی برای سلامتی جسمش کرده باشند، خود حضرت عنایتی کرده بود و فرم صورت بشری داشت بهتر میشد.
با همون ساک کوچک رفت و با همان برگشت. در عوض دستهایش پر بود از بار معنویای که از حضرت گرفته بود.
طاها و طهورا تهران ماندند. پنجشنبه بود که به شیراز رسیدند. موبایلش را که از قبل از طلاق خاموش کرده بود روشن کرد. موجی از پیام به تلفنش سرازیر شد. بیش از صد تماس از دست رفته داشت. با تعجب به تماسها نگاه کرد.
طاها و طهورا، نازنین، استاد صالحی، چندنفر دیگر از اساتید و لیلا. چند وقت بود از لیلا خبری نداشت.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
کجاست درب ورودی به سمت خدا؟
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
رافت در آستان تو تفسیر میشود.
#السلامعلیکیاامامرئوف
چهارشنبههایامامرضایی♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷
برگی شدم و به دست بادم دادند
تا فصل حضور امتدادم دادند
آیینه نبودهام ولیکن بودن
درسی است که هشت سال یادم دادند
📚از شرم برادرم
🖊میلاد عرفانپور
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️
#رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده
😍😍
کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️
دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹
ارسال رمان شبهای شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿
دقت کنید رمان در ویآیپی قبل از بازنویسی هست
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
سلام با عرض معذرت امشب ارسال رمان نداریم.
منتظر نباشید
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌