⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️
#رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده
😍😍
کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️
دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹
ارسال رمان شبهای شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿
دقت کنید رمان در ویآیپی قبل از بازنویسی هست
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
سید حجت بحرالعلومیدعای عهد.mp3
زمان:
حجم:
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
تو اولین فکرِ هر صبحِ منی...
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
طاها نشست پشت فرمان. بشری هم ماشین را دور زد و نشست. _به قدر کافی واسه طهورا وقت گذاشتم. تویی که زی
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ228
کپیحرام🚫
آنطور که میگفتند تا سیزده به در میماندند سیاخ دارنجان. بشری علیرغم میل باطنیاش چمدان زرشکی را با کمک طهورا پایین آورد.
کجا بیام من؟
جایی که پر از خاطرات امیرِ؟!
لباسهایشان را تا کردند و هر کدام یک سمت چمدان گذاشتند.
میماند یک عالمه کتاب. از درسی گرفته تا آزاد.
طهورا کتابهای درسی را توی دست بشری دید.
_هی... خدایا شکرت. این نیم وجبی با من فارغالتحصیل میشه!
بشری خندید.
_هنر که نکردم. یه ترم تابستون سال قبل گرفته بودم. ترم پیشم که حالم خوب نبود. به لطف اساتید غیبت موجه شدم و فقط شش واحد تونستم پاس کنم. بقیه درسا سخت بود وگرنه...
کمی فکر کرد.
_به هر حال بازم این ترم تموم میشدم. چند واحد برام میموند.
_خیلی خوبه که. چرا لباتو آویزون میکنی؟!
_کاش امسالم ترم تابستونه گرفته بودم.
_مگه ارائه میشد؟
بشری نفس سنگینی کشید و کتاب به دست نشست کف اتاق.
_به خاطر امیر برنداشتم. میخواستم وقت بیشتری با امیر داشته باشم.
_الآن پشیمونی؟
بشری کتابها را بین لباسهای خودش و طهورا جا داد.
_جیب بالای چمدونم برای تو. کتاباتو بذار.
سرش را بالا گرفت. نگاه عمیق طهورا خبر از این میداد که هنوز توی فکر حرف قبلی بشراست.
_مهم اینه که اون روز تصمیمم درست بود. اون زمان حق امیر بود که من تو خونه باشم و همسرداری کنم.
طهورا فکر کرد اگر من هم بودم این حرفها را میزدم؟ چرا بشری میتواند خوب تحلیل کند؟
شاید اگه من به جای بشری بودم الآن حسابی پشیمون بودم که درسم به خاطر امیر عقب افتاده.
برخلاف تصور بشری، توی مسیر فکر امیر به سراغش نیامد. انگار دستی از غیب داشت زندگی او را به جلو هدایت میکرد. چشمها را بست و سر را به پشتی صندلی تکیه داد.
دستی شانهاش را تکون میداد. چشم که باز کرد جلوی در چوبی خانهی آقاجان بودند. کش و قوسی به خودش داد و در ماشین را باز کرد.
بیبی و آقاجان اولین کسانی بودند که احوال امیر را جویا شدند. یکی از سختترین کارها باز جلوی پای بشری سبز شده بود. این که بخواهد به همه توضیح بدهد چرا متارکه کرده.
طاها به طهورا اشاره کرد. هر دو از جا بلند شدند. طهورا گفت:
_بریم این اطراف یه چرخ بزنیم.
بشری از فرشی که روی آن چمباته زده بود، کنده شد. پشت سر خواهر و برداش راه افتاد. برای ناهار که برگشتند متوجهی ناراحتی بیبی شد اما بیبی چیزی به روی بشری نیاورد. بشری با خود فکر کرد. حتماً مامان و بابا همهی قضیه رو گفتند!
برای خواب به بالاخانه رفتند. بشری سریع در یکی از اتاقها را باز کرد و رفت داخل. طهورا گفت: اون یکی اتاق دلبازترِ!
_من اینجا راحتترم.
زبان بشری نمیچرخید بگوید من با امیر توی آن اتاق خاطره داشتم. سرش را روی مخده گوشهی دیوار گذاشت و نفهمید کی خوابش برد.
چشم که باز کرد طهورا را ندید. از اتاق بیرون رفت. سر و صدای طاها و طهورا خانهباغ را برداشته بود. افتاده بودند به جان خانه. میساییدند و برق میانداختند. طاها توی یک نصفه روز تمام شیشهها را پاک کرده بود. بشری دست به سینه ایستاد.
_پسر زرنگی داشتیم! خودمون خبر نداشتیم!
طاها روزنامه را مچاله کرد و انداخت طرف بشری. خورد وسط پیشانی بشری. بشری نگاه از روزنامهی مچاله که آنطرفتر افتاده بود برداشت.
_ازت تعریف کردما!
_جواب محبتت رو دادم.
صدای زنگ بلبلی دنبالهدار بلند شد. بشری چادررنگی را از روی بند رخت برداشت و سر کرد. طاها داد زد.
_یه آب بزن صورتت. چشات باباقوریه. مردم وحشت میکنند.
بشری برگشت و بینیاش را برای طاها چین داد. دستش روی کشوی چوبی قفل در بود. یک توپ دیگر از روزنامهی مچاله توی سرش خورد. همانطور که در را باز میکرد، خنده هم به لبش آمد. با دیدن شخص پشت در خندهاش جمع شد. سرش را پایین انداخت.
_سلام.
بشری چادر را جلو کشید و جواب داد. برگشت به طرف طاها و برایش خط و نشان کشید.
دوباره سمت کوچه چرخید. با خود گفت: این اینجا چیکار میکنه؟ واسه چی این همه راهو تا اینجا اومده؟!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
سید حجت بحرالعلومیدعای عهد.mp3
زمان:
حجم:
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️
#رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده
😍😍
کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️
دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹
ارسال رمان شبهای شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿
دقت کنید رمان در ویآیپی قبل از بازنویسی هست
سلام خوبید انشاءالله
امشب رمان نداریم
در عوض تا دقایقی خودم هستم در خدمتتون
اگه مثل من دلتنگید تشریف بیارید🌷
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30